نمایش پست تنها
  #15  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب پنج شنبه 29شهریور بود، یلدا که تلفنی تمام اتفاقات را به فرناز و نرگس گزارش داده بود، حالا احساس بهتری داشت. از آنها خواسته بود تا فردا برای مراسم عقدر در کنار او باشند، وقتی به فردا فکر میکرد دلشوره سراپای وجود را فرا میگرفت.
حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسین آنها رابه خانه ی شهاب منتقل کنند. یلدا از آنهمه عجله حیران بودو دلش میخواست حالا حالاها وقت داشت تا حسابی رویا پردازی و خیال بافی کند. وقتی چمدانش را میبست لرزش دستهایش را به وضوح میدید، لحظه ای دست برداشت و خیره به دستهایش اندیشید، با خود گفت:« خدایا، چرا اینطوری میلرزم؟! چرا نمیتونم خودم رو کنترل کنم؟ چرا نمیتونم به خودم مسلط باشم؟!یعنی فردا قراره عقدکنم؟ خدایا یعنی واقعاً این اتفاق می افتد؟ آخه چطوری؟! منکه اصلاً اون رونمیشناسم؟ اگه همه ی معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بیاد چی؟! خدایا خودت کمکم کن...یعنی فردا شب بیاد تو ی خونه ی اون برج زهرمار باشم؟! خدایا، چراهمه چیز توی زندگی من با بقیه فرق داره؟»
یلدا هر چه بیشتر فکر میکرد،بیشتر غصه میخورد، به لباس عروسی، به آرایشگاه، به عکاس، به فیلمبردار، به مهمانها و به حلقه ای که خریداری نشده بود! و دوباره بلند گفت:« وای، یعنی دارم عروسی میکنم؟! پس چراهیچ چیز درست نیست؟!»
سپس یلدا دوباره خودش رادلداری داد که همه ی اینها یک بازی است، بازی ایکه پایان خوبی دارد، بازی ای که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهیل فکرکرد. سهیل یکی از هم کلاسیهایش بود که عاشقانه چندین بار از او خواستگاری کرده بود و با خود گفت:«اگر سهیل بفهمد عقد کرده ام!!!» از این فکر ته دلش مالش رفت، خوشش می آمددیگران را در حیرت ببیند، اما قرار بود کسی نفهمد، زیرا بعد از شش ماه ممکن بود دیگر کسی به خواستگاری اش نیاید!قرار بود فردا با یک نفر عقد بشود که او را نمی شناسد. دوباره از این یادآوری مشوش شد و گفت:« اصلا فکرش رونمیکنم باید به خدا توکل کنم.خدایا، ازت خواهش میکنم کمکم کنی تا از کاری که میکنم، پشیمون نشم، من هم در عوض قول میدهم از فردا شب تا پایان این ششماه قرآن رو یک بار ختم کنم.»
و بعد دلش امیدوارتر شد، اما خوابش نبرد.ساعت 4بعد از ظهر، یلدا آماده شده بود و با دیدن فرناز و نرگس که درون اتومبیل ساسان، برادر فرناز نشسته بودند، خوشحال شد. سعی کرد رفتارش کنترل شده باشد و حداقل پیش برادر فرنازحفظ آبرو کند. همیشه حس میکرد که ساسان نسبت به او بی تفاوت نیست، البته در این مورد به فرناز و نرگس چیزی نگفته بود. آرام آرام قدم برمیداشت تابه اتومبیل ساسان نزدیک شد.
ساسان با حرکتی سریع پیاده شد و خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد.
یلدابا خودش گفت:« وای، یعنی ساسان میدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اش گفته!»ته دلش خجالت کشید و ناراحت شد. دوست نداشت کسی فکر بکنه او به خاطر ثروت حاج رضا تن به این ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جز این چیزی به نظر نمیرسید! در ثانی میترسید شهاب رفتار تحقییر آمیز و اهانت بارش را باردیگر تکرار کند و او را جلوی دوستانش و مخصوصاً ساسان، خراب کند.»
فرناز شیشه اتومبیل را پایین داد و با خنده گفت:« سلام، عروس خانم!»
یلدا لبخند تلخ و غمگینی زد و نگاهش را پایین انداخت.
نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نمیشی؟!»
- آخه حاج رضا میخواد با اون برم.
فرناز پرسید:« پس داماد کجاست؟!»
- لعنتی! چه میدونم. مثل اینکه خودش میره اونجا!
نرگس پرسید:« عاقد کجاست؟!»
- توی تجریش یک جایی نزدیک امام زاده صالح!
فرناز پرسید:« آشناست دیگه؟!»
- آره، دوست حاج رضاست.
نرگس پرسید:« این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ امروز دیگه باید شاد باشی!»
فرناز در تایید حرف نرگس گفت:« راست میگه، عروس نباید این همه ناراحت باشه.»
- میترسم.
فرناز پرسید:« از داماد؟!»
- فرناز تو رو خدا این قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم!
نرگس توصیه کرد:« بی خودی میترسی، بهتره دیگه فکرهای بد به خودت راه ندی.»
نگرانی و اضطراب از چهره های فرناز و نرگس مشهود بود و با این که هر دوسعی میکردند بسیار عادی جلوه کنند و با عث نگرانی بیشتر یلدانشوند،فرناز با تبحر خاصی موضوع را عوض کرد و گفت:« ببین چی آوردم؟!»
- اون چیه؟!
- دوربین فیلمبرداری! مال ساسانه.
- راستی ساسان میدونه؟
- آره، یک کمی!
- چرا گفتی؟!
- به اون که ربطی نداره، نباید میگفتم؟!
- نمیدونم، اصلاً ولش کن.
- راستی، چقدر خوشگل شدی!
نرگس هم گفت:« آره، من هم میخواستم بگم یک عروس تمام عیار شدی!»
یلدا با وسواس خاصی که گویی از خودش مطمئن نیست، پرسید:« راست میگین؟!»
نرگس جواب داد:«آره عزیزم، ماه شدی!»
فرناز گفت:« داماد چه جوری میخواد به قول و قرار هاش پای بند بمونه، بیچاره!»
و بعد موزیانه خندید.
نرگس و یلدا اعتراض کنان توی سرو کله ی فرناز کوبیدند.
یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگیر!»
نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟!»
سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود.
یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه...»
فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن!»
صدای سلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنها رابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت، بچه ها برایم دعا کنید، باعجله آنهارا ترک کرد.
یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد.
پروانه خانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقا نیزغم زده و مضطرب کنار در آمد و هر دوی آنها با نگاههای مضطرب یلدا را که گویی به مسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بود ودلش نمیخواست دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد.
پروانه خانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترم اتاقت روبا مش حسین چیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ بزن و بگو تا برات بیارم. به اندازه دو سه روزهم غذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سری بزن،دخترم! مواظب خودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.» ودوباره صورت یلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند.
نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی که باآنها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان و غمدار پروانه خانم و مش حسین زوم شده بود و بی اختیار دستهایش بالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دور شدند.
اتومبیل ها پشت هم راه افتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیل نگاه کرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و یک مانتوی آبی بسیار روشن و شلوار جین به رنگ روشن پوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطر ملایمی استفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخر به سلامتی عروس شده بود! به قول نرگس با اینکه همه چیز عجله ای و غیر قابل پیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود.
بالاخره بعد از دقایقی به محل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از راننده خواست اتومبیل را کنار یک ساختمان دو طبقه ی ویلایی بسیار زیبا، متوقف کند. یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمان و اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود. اتومبیل ساسان خاموش شد و فرناز و نرگس پیاده شدند. گویی یلدا تازه آنها را میدید.حسابی تیپ زده بودند و به خودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس دسته گل های زیبایی در دست داشتند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید