نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 04-12-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با تعجب به آرش نگاه كردم ادامه داد:
- اونقدر واسه اش شوهر پيدا نكردين يكي از اين ماهيگيراي بدبختو تور زده حتما رفته جلوش گفته من پري دريايي هستم. اون بيچاره هم گول خورد و خب ديگه بقيه اشم از اين ساك معلومه
- ساكو ببر بده دكتر خيالبافي هم بسه
بي توجه به حرف من گفت
- بازش كنيم؟
از كنارش رد شدم و گفتم
- ببر بذارش تو ماشين
- وقتي تو تهران از تو ساك پريد بيرون و گفت اين عروس دريايي من كجاست بهت مي گم
وارد ساختمان شدم منصوره از اشپزخانه بيرون امد غزل سري به اطراف چرخاند و گفت
- همه چيز مرتبه
و خطاب به منصوره پرسيد
- شير گاز رو بستي
- بله خانم
- شير آبم كه چكه نمي كرد
نه خانم
لبخندي به رويم زد و گفت
- مي تونيم بريم
منصوره گفت
- آقا بايد خودشون امتحان كنن و گرنه خيالشون راحت نمي شه
همانطور كه به چشمان غزل چشم دوخته بودم جواب دادم
- ايبار ديگه نه خيالم راحته
غزل به رويم لبخند زد قدرداني در نگاهش نشسته بود منصوره با تعجب نگاهم كرد و گفت
- اولين باره اقا اين خيلي عجيبه
- هر كاري بايد از يه جا شروع بشه
غزل لب به دندان گزيد و گفت
- خب بريم؟
سري به اطراف چرخاندم و گفتم
- بريم
و دو شادوش هم از در خارج شديم از روي ايوان پرسيدم
- چيزي جا نمونده
آرش جواب داد
- نه
- مي خوام در رو ببندم
- ببند
رو به غزل و منصوره گفتم
- شما چيزي جا نذاشتيد
- نه همه جا رو نگاه كردم
- پس بريد سوار شيد
آنها به راه افتادند در را بستم و به طرف دريا سرك كشيدم اتومبيل به حركت در امد ارش پرسيد
- مي خواي بموني؟
از پله ها پايين رفتم و همانطور كه در كنار ارش به راه مي افتادم جواب دادم:
-دلم تو اون ماشينه
اتومبيل دكتر از در ويلا بيرون رفت ارش گفت:
- نرفته دلم واسه اينجا تنگ شد
- واسه اينجا يا دريا؟
- واسه اينجا دريا كه نزديكمه
- كجا؟
با بي خيالي گفت
- يه كاسه اب پر مي كنم بهش فوت مي كنم موج مي زنه فكر مي كنم كنار دريام؟
- مسخره لياقتت همون كاسه اب
با شيطنت گفت
- همه كه اقيانوس نصيبشون نمي شه
دكتر بوق زد با خنده گفتم
- كور شود هر انكس كه نتواند ديد
ارش با خنده گفت
- بذار برسيم تهران اونقت يه وقت خداي نكرده تو جاده اتفاقي واسه مون مي افته خودش به جهنم ما باهاش مي ريم ته دره
از در بيرون رفتيم ان را بستم ارش سوار شد نگاهي به در بسته ويلا انداختم در ماشين را باز كردم و در كنار غزل جا گرفتم دكتر با لحني عصبي گفت
- ظاهرا قصد برگشتن نداريد
به خشكي جواب دادم:
- اتفاقا براي ديدن پدرم عجله دارم
- نگران نباشيد به زودي بهش مي رسيم
لحن دكتر به قدري تند و زننده بود كه همه را به سكوت واداشت با چهره اي در هم كشيده به بيرون خيره شدم و حرفهايي را كه بايد به پدر مي گفتم در ذهنم مرور مي كردم غزل سر به شانه ام گذاشت سر برگرداندم عطر موهايش در بيني ام فرو رفت نفس عميقي كشيدم مي دانستم او را بيشتر از هر چه دوست داشتني است دوست مي دارم منصوره با ارامي گفت
- خانم خيلي خسته شدن
به منصوره نگاه كردم ارش به عقب برگشت دكتر روي پدال گاز فشار اورد ارش پرسيد
- خوابيد؟
به غزل نگاه كردم صورتش را نمي ديدم جواب دادم
- نمي دونم
منصوره با تشر گفت
- ساكت باشيد بذاريد بخوابه ديشب تا صبح پلك رو هم نذاشته
با تعجب به منصوره نگاه كردم ارش گفت
- بالاي سر تو نشسته بود
و در حالي كه زير چشمي به دكتر نگاه مي كرد ادامه داد
- خيلي خاطر تو مي خواد
به ارامي روسري اش را بوسيدم و در حالي كه به پشت سر دكتر چشم دوخته بودم جواب دادم
- منم خيلي خاطرشو مي خوام
دكتر هيچ عكس العملي نشان نداد ارش چشمكي زد و برگشت كمي در صندلي فرو رفتم دستم را دور بازوي غزل حلقه كردم سرم را به پشتي صندلي تكيه داد م و به مناظر سبز و مسحور كننده بيرون چشم دوختم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید