نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان شب تقدیر

غزل خودش را به من چسباند و زير گوشم گفت
- دلم داره مي تركه
زير چشمي نگاهش كردم رنگش پريده بود با لحني دلداري دهنده گفتم
- نگران چيزي نباش
- با اينجا احساس غريبي مي كنم
- همه چيزش مثل عمه خانم مي مونه قديمي و غبار مرگ گرفته
مادرم تك سرفه اي كرد كه مانع ادامه صحبت ما بشود غزل لب به دندان گزيد و سر به زير انداخت روي مبل جابجا شدم و نگاه سردم را به پدر دوختم چشم از من برگرفت پيشخدمت ليوان شربت را روي ميز گذاشت و گفت
- خانم گفتن اساعه تشريف مي ارن
پدرم لبخندي زد و گفت
- بله بله
غزل آهسته گفت
- دارم غش مي كنم
پوزخندي زدم گفتم
- عمه خانم از دختراي غشي خوشش نمي اد
مادر اخم كرد و من و غزل ساكت شديم حوصله ام سر مي رفت بيخ گلويم خشك شده بود اما جرات دست زدن به ليوان را نداشتم لحظات به كندي مي گذشت به ساعتم نگاه كردم سر بلند كردم و نگاه به مادرم دوختم با چشم و ابرو مي خواست تحمل كنم به پشتي مبل تكيه دادم و نفس عميقي كشيدم پدر به تندي نگاهم كرد غزل سقلمه اي به پهلويم زد صاف نشستم و چهره در هم كشيدم صداي عصاي عمه خانم كه به گوشم خورد پشتم لرزيد احساس دلشوره غريبي بر جانم نشست نگاهي به غزل انداختم حال و روزش بهرت از من نبود با نگراني نگاهم كرد سعي كردم لبخندي بزنم عمه خانم عصا زنان وارد سالن شد بلوز سفيد و دامن مشكي كوتهاي پوشيده بود موهاي سپيدش را از پشت سر جمع كرده بود طلاهاي براقش توي ذوق م زد ارايشي كه كرده بود چند سالي جوانترش مي كرد اما نه انقدر كه با ديدنش به خودت نگويي اين عزرائيل رو جواب كرده ماشاالله به قدش سلام كرديم به صورتهايمان خيره شد و جواب سلامهايمان را تك به تك داد روي صندلي بزرگش نشست پيشخدمت صدنلي كوچكي زير پاهايش گذاشت سر به زير ايساده بودم عمه خانم با صداي شكسته اي كه مي خواست هنوز سر پا بايستد گفت
- بنشينيد
در مبل فرو رفتم از پدرم پرسيد
- حالت چطوره
- خوبم عمه جان
- تو چطوري
سر بلند كردم مادرم لبخندي زد و گفت
- خوبم عمه خانم
- دخترت اينه
عزل خودش را به من چسباند پدرم جواب داد
- بله عمه خانم
- به من سر نمي زني
نگاهش كردم چشمهاي بي فروغش را به من دوخته بود به زحمت لبخندي زدم و گفتم
- از دور جوياي حالتون هستم
- دور دور اينجا نمي اي؟
مادرم به دفاع از من گفت
- كاراش زياده عمه خانم
بي انكه نگاه از من برگيرد گفت
- اون يه مرده بذار خودش حرف بزنه
- حق با مادرمه كاراي شركت زياده منم در گيرم
- جوابي كه مي خواستم بشنوم اين نبود
سر تكان دادم و گفتم
- بله از اين به بعد بيشتر خدمت مي رسم
- درسته اين بهتره
و خطاب به غزل پرسيد:
- تو چطوري بهتر شدي؟
غزل با صدايي لرزان گفت
- بهترم متشكرم
- هنوز چيزي يادت نيومده؟
- نه خير عمه خانم
- شناسنامه رو چيكار كردي؟
رنگم پريد مادر لب به دندان گزيد غزل با تعجب نگاهم كرد پدر گفت
- دنبالش هستم
- براي جلسه معارفه چيكار كردي
- تو فكرش هستم
- زودتر بهتره خيلي زود اقدام كنيد به هر حال بايد فاميل رو با اين موضوع اشنا كرد
- حق با شماست
هاج و واج مانده بودم نگاه پرسشگرم را به مادر دوختم نگاه از من برگرفت غزل با تعجب نگاهم مي كرد و در صورت من به دنبال جواب مي گشت پدر سعي داشت مسير گفتگوها را به سوي ديگري بكشد اما عمه خانم در مورد ميهماني ميهماني كه بايد دعوت شوند و نوع پذيرايي كه بايد بشود حرف مي زد و دست و پاي پدرم را بسته بود مادر سر تكان مي داد و من با چشمهاني گرد شده سعي مي كردم انچه را كه مي شنوم و انچه را كه حدس مي زنم هضم كنم عمه خانم گفت:
- حتما خيلي خوشحالي؟
- بله
- حواست كجاست
- معذرت مي خوام
- مي گم حتما خيلي خوشحالي
- براي چي
- براي خواهرت درست حدس زدم
نگاهي به غزل انداختم سر به زير داشت سر بلند كردم گفتم
- بله
- بله اين كه بعد از سال ها صاحب خواهر شدي جاي خوشحالي هم داره
پدر با دستپاچگي گفت
- عمه خانم اگر اجازه بدين ما مرخص بشيم
عمه نگاهي به ساعتش انداخت و گفت
- هنوز دو ساعت نشده
- عمه جان ملاقاتاي هفتگي ما يك ساعته اس
و با خنده اضافه كرد
- مگه اينكه واسه شام دعوت باشييم
عمه از پيشخدمتش پرسيد
- براي شام دعوتن
- نه خانم
عمه خانم گفت:
- پس مي تونيد بريد
از جا بلند شدم پدرم فت و صورت عمه را بوسيد و ما از دور سر خم كرديم عمه خطاب به مادرم گفت
- مهموني اين هفته پنج شنبه با احتساب پنج شنبه پنج روز وقت داري
مادرم من و من كنان گفت
- اگه عمه خانم اجازه مي دم بندازيم هفته اينده تا زمان كافي داشته باشيم
پدرم حرف مادر را تاييد كرد و گفت
- بله عمه جان حق با فهيمه است مي دونيد كه اينجور مهمونيا احتياج به تداركات زيادي داره
عمه كمي فكر كرد و گفت:
هفته اينده پنج شنبه
پدر سر تكان داد و گفت
- چشم عمه جان
خداحافظي كرديم و به راه افتاديم در حالي كه در مغزم يك سوال بزرك مدام تكرار مي شد مناسبت اين مهماني براي چيست ان هم در اين وضعيت
در كنار غزل جاي گرفتم اتومبيل كه حركت كرد غزل نفس عميقي كشيد و گفت
- داشتم از ترس مي مردم
مادر به عقب برگشت و گفت
- منم بعد از اين همه سال هر وقت مي بينمش مي خوام قبض روح بشم
پدرم با تحكم گفت
- در مورد عمه خانم اينطوري حرف نزنيد
با بي تفاوتي گفتم
- اون ديگه فسيل شده
پدرم تشر زد
- باربد
شانه بالا انداختم و از پنجره بيرون خيره شدم غزل گفت
- چه ارايشي كرده بود
- ماشاالله دل زنده اس
مادرم خنديد و حرف مرا با تكان سر تاييد كرد غزل خنديد و گفت
- آرش حق داشت مي خواست بگيرتش
چشمانم گرد شد نگاه تندي به غزل كردم پدر با عصبانيت گفت
- آرش غلط كرد با شما دو نفر
غزل از روي عجز نگاهم كرد اشاره كردم چيزي نگويد پدر گفت
- اينا همه اش تقصير توئه تو اجازه دادي دوستات در مورد اقوام اينجوري حرف بزنن من از اولم از اين پسره خوشم نمي اومد اون چه طور به خودش اجازه داده در مورد بزرگ فاميل ما اينجوري حرف بزنه باربد
مادر با لحني ارام كننده گفت
- حرص نخورين واسه تون خوب نيست
- باربد يادت باشه با هم صحبت كنيم
- بله
غزل دستم را گرفت به رويش لبخند زدم و دستش را فشردم به صندلي تكيه داد دستهايش را در هم گره كرد و به بيرون چشم دوخت
با رسيدن به خانه ديگر هيچ كس لب نگشود وارد خانه كه شديم از پلكان داخل حياط راه اتاقم را در پيش گرفتم نمي خواستم با كسي حرف بزنم حوصله جر و بحث با پدر را هم نداشتم مي خواستم افكارم را متمركز كنم و به اينده اي كه بالاجبار برايم رقم مي زدند بينديشم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید