نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 04-13-2011
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قصه عشق - فصل بیست و چهار

ساعت چهار ونيم بود كه سرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكم چسبيده بودش ...

نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيلي زود با هم ديگه جور شده بودن.
به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي.....
دستم رو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....لي موقوف.
همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب.

نشستيم و ليلا ميز وسط اتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خالي كردند...
پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شده بود...

نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده جون........
ليلا پريد وسط حرفش و گفت: عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند. ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمون برديم خونه .......چون ميدونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست.......الان هم آورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم...
سپيده گفت : و البته حق حساب خودمون رو هم بگيريم........همه زدند زير خنده........
من گفتم از كجا معلوم قبلاً اين كار رو نكرده باشين.....
حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبل از سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپيده ،ليلاو عشقم نازنين...
گفتم نازنين .....تو هم ........

نازنين جواب داد :من عاشقتم......ديونتم ......واسه ات ميميرم.......اما نبايد به آبجي سپيده و ليلا از اين حرفا بزني...

و اينار با سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم.
دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم و اعلام پشيماني و ندامت كردم......و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همه عليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت .
و سپيده ، ليلا و نازنين مشغول باز كردن بسته ها شدند.

هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنج پهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........
سپيده وقتي كار باز كردن هدايا و شمارش اونها تموم شد.....گفت : به قول اصفهانيها بدم نيست .......راستش خيلي هم خوبست.......
آدم هوس ميكنه شوهر كنه...

باز همه زدند زير خنده .
نازنين يه مرتبه مثل طرقه از جاش پريد......جوري كه همه تعجب كردند.......از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حاليكه يه بسته كوچيك كادويي دستش بود وارد اتاق شد........
بچه ها بلا استثنا شوكه شده بودند......
نازنين بسته رو جلوي سپيده گذاشت وگفت : اينم باز كن سپيده جون.........
سپيده بسته رو گرفت يه كم نيگا كرد......
ليلا پرسيد : اين مال كيه ؟
نازنين رو كرد به من و گفت : اون خانم كه اومد با منو تو دست داد و سلام عليك كرد.......كه بعدش هم رفتيم با هم رقصيديم......
يه لحظه سرم گيج افتاد ........سحر.........
سپيده متوجه وضع من شد براي اينكه نازنين متوجه نشه دست نازنين رو گرفت و به سمت خودش كشيد. و يواش يواش شروع كرد به باز كردن بسته و در همين حال زير چشمي مراقب حال من بود.......
نميدونم چرا هر موقع ياد سحر ميافتادم پشتم تير ميكشيد......به عمرم از كسي اينجور وحشت نكرده بودم........
به خودم لعنت ميكردم كه چرا اونروز باهاش كل كل كرده بودم.......
بسته باز شد و يك سرويس برليان بسيار زيبا از داخلش نمايان شد.

همه خيره شده بوديم به اون .خيلي زيبا بود.....خيلي........
وخيلي گران....بي اغراق بالاي پنجاه هزارتومان ميارزيد.......
يعني يك برابر و نيم پول ماشين...
سرم دوباره به چرخش افتاد...
از جام بلند شدم و به هواي دستشويي از اتاق بيرون رفتم .

بعد از چند لحظه سپيده پيش من اومد و گفت : احمد چت شده.....
تو كه اينجوري نبودي........اصلا از تو بعيد.......
گفتم : سپي ازش ميترسم..........بد گيريه .....تو خوب نشناختي .....ميترسم زندگيم رو بهم بزنه.........ميترسم...

دستش رو گرفت جلو دهنم و گفت : خيلي خب حالا تمومش كن.......خودت رو كنترل كن ، بعدا در موردش با هم حرف ميزنيم..... نازنين اينجوري تو رو ببينه سكته ميكنه.........برو يه آب به دست و صورتت بزن آماده شو دسته جمعي ميخوايم بريم در بند.......اونجا حالت جا مياد.....
بعد خودش رفت يه چيزي از تو ماشينش بياره...

من دست و صورتم رو شستم و به اتاق برگشتم........ديدم نازنين با كمك ليلا داره اون سرويس رو امتحان ميكنه.........خيلي زيبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنين ......اما حيف.........
به نازنين گفتم : سپي ميگه ميخوايم بريم در بند......
نازنين گفت : اره........
گفتم : پس عزيزم بلند شو آماده شو..........خودم هم رفتم به داريوش و بچه ها يه سري زدم و بعد از تشكر گفتم كه همه مي ريم
در بند........
بچه ها هورا كشيدن و بقيه كار ها رو با سرعت به پايان رسوندن و همگي ساعت شش ونيم بود كه به طرف در بند حركت كرديم


__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید