نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(16)

دعوت باكو را هم رحيم برايم ترتيب داد. اما به محض رسيدن به باكو، متوجه شدم كه هم كردها و هم آذري‌ها نظر خوبي در مورد او ندارند. گفته مي‌شد جاسوس دولت مركزي است و مشكلاتي براي مبارزان آذربايجاني از لحاظ سياسي به وجود آورده است. علاوه بر آن، اهالي آذربايجان كه خود به خاطر مسايل اخلاقي و ناموسي زياد سخت‌گير نيستند در مورد همسرش مي‌گفتند:
«همسرش يك يهودي زاده‌ي روسي و مايه‌ي آبروريزي است. تو بلكه كاري كني تا از همسرش جدا شود». اما من در اين موضوع، كوچكترين دخالتي نكردم. يك روز پس از خوردن صبحانه يكنفر آمد و گفت: «ژنرال غلام يحيي مي‌خواهد با شما ديدار كند». سوار يك اتومبيل سرپوشيده شدم و به خانه‌اي دور در كنار شهر رفتم. سپس از يك دالان تاريك گذشته و وارد اتاقي شدم. غلام يحيي به مجرد ديدن من گفت: «از ترس رحيم، اين كار را كرده ام چون اگر متوجه ملاقات من و شما شود روزگارم سياه خواهد شد». سپس از حزب توده گله‌ي فراوان كرد و پس از فرستادن چند پيام شفاهي براي ملامصطفي گفت: «اگر به ايران بازگردم و فرصتي دست دهد همه‌ي مدعيان حزب توده را مجازات سختي خواهم كرد».
در هتل گزارشي در مورد من ارسال شده بود كه با شنيدن آن متوجه شدم مردم در مورد رحيم به خطا نرفته‌اند و او وابسته‌ي دستگاههاي امنيتي در باكو است.
خبر هم اين بود:
پس از آنكه همسر علي گلاويژ، دلارام را فراري داد يك روز تلفن كرد:
ـ از من رنجيده‌اي؟
ـ كار خوبي نكردي.
ـ اكنون براي آشتي مي‌آيم.
ـ كي؟
ـ ساعت چهار، تنها هم مي‌آيم.
اما نيامد. شب به همراه علي آمدند و خيلي هم ناراحت بودند. محمد گفت: «رحيم متوجه قول و قرارتان شده و «سيويل» را تهديد كرده است كه به سراغ تو نيايد».
ـ چطور فهميده است؟
ـ تلفن هتل شنود دارد.
نخستين بار احساس نكردم داراي معلومات چنداني باشد. اما هنگامي كه علي گلاویژ را ديدم به نظرم آمد كه علي چون مولاناي رومي زمان شمس تبريز، بشير مشير گفتني: تو بنويس و من تأليف مي‌كنم. هم شاعر، هم نويسنده، هم كرد شناس و داراي مدرك دكترا در رشته‌ي اقتصاد سياسي است.
يك شب رحيم تا ساعت دوازده پيش من بود. گفت: «اگر تلفن شد بگو در خانه با من تماس بگيرند». ساعت يك بامداد «سلطان اطميشي» تلفني گفت:
ـ «حمزه عبدالله» و «جمال حيدري» به ديدار «سولسوف» رفته‌اند و پشت سر بارزاني بسيار بد گفته‌اند. مژدگاني‌اش را به «رحيم» بده.
ـ خودت تلفني بگو.
در آسايشگاه گيرتسن نامه‌ي رحيم را دريافت كردم. بيست و هشت هزار روبل من، بيست و دو هزار روبل شده بود. اين مقدار در نامه‌ي دوم به هجده هزار و در نامه‌ي سوم به دوازده هزار روبل تقليل يافته بود.آن وقتها تعجب كردم اما بعدها متوجه شدم كه با زنبارگي و مشروبخواري رحيم، اگر در نامه‌هاي بعدي پولي هم به عنوان قرض نخواسته بود می­بايست تعجب مي‌كردم.
من هر روز از روزنامه‌هاي آذري و ارمني حق التأليف مقاله دریافت مي­كردم. وقتي به مسكو بازگشتم شش هزار روبل به رحيم دادم و بقيه را هم براي «محمد مولود» جا گذاشتم. رحيم هم مقداري پارچه‌ي گرانبها به عنوان هديه براي من تهيه کرده بود.
دعوت‌نامه‌اي به این مضمون دريافت كردم: دولت آذربايجان، همايش بزرگي ترتيب داده و از شما هم براي حضور در آن دعوت به عمل آمده است. همايشي با ارزش با حضور سران توده و كساني چون «رادمنش»، «ايرج اسكندري»، «امير خيزي»، و «جودت» برگزار شد. نكته‌اي كه بايد يادآوري كنم آن بود كه در باكو علاوه بر جمعيت كردها تشكيلات فرقه‌ي آذربايجان نيز به صورت يك جمعيت، هنوز فعاليت مي‌‌كرد، اما در زمان حضور من دولت روسيه آنها را از ادامه‌ي كار منع و مكلف به ادغام در حزب توده كرده بود.
رئيس‌ همايش رحيم قاضي بود و به من گفت: «نوبت سخنراني تو آخر همه است. خودت را آماده كن».
چند تن از آذري‌هاي ايران سخن گفتند و كلام خود را با اين جمله به پايان رساندند: آذربايجان يكپارچه است و يك روز مجدداً بايد تحت لواي اتحاد جماهير شوروي متحد شود.... نوبت به ايرج اسكندري رسيد كه در اوج فصاحت اداي سخن كرد و مطالبي نغز بر زبان راند. در مورد كردها نيز گفت: «قاضي­ها در راه آزادي ايران جان فدا كردند». اما در مورد آذربايجان چنين گفت: «ما فارس‌ها و آذري‌ها و كردها مانند سه فرزند يتيم هستيم كه نانمان در صندوق است و آدمي كج فهم، در آن را قفل کرده و روي آن نشسته است. هر سه بايد دست در دست يكديگر، اين آدم نفهم را كنار گذارده و در كنار يكديگر زندگي كنيم. اكنون نبايد از جدايي كردستان و آذربايجان سخن به ميان آورد. اين روز نيز فرا خواهد رسيد اما بايد به انتظار نشست...
نوبت من رسيد:
ـ استاد اسكندري چنان بزرگوارانه سخن گفت كه ادبيات ما قاصر از توصيف بيانات ايشان است. اما دو نكته به عرض مي‌رسانم: در مورد فداكاري ملت كرد، تنها به قاضي‌ها اشاره شد كه اين هم تنها به خاطر رحيم بود، اما صدها كارگر كرمانشاهي و لر و مهابادي را فراموش كرد كه به خاطر آرمان‌هاي حزب توده كشته شدند. چند شب پيش به اپراي «كوراوغلو» رفته بودم. آنجا همكاران اوغلو همه سوگند وفاداري ياد كردند اما يكي از كردها جداي از اداي سوگند با دست، زانو هم زد. بله سوگند وفاداري نزد ملت كرد مقدس است. هزار سال پيش صدها هزار قهرمان كرد در راه اسلام جان فدا كردند اما ترك‌ها و عرب‌ها و فارس‌ها حتي مسلمانش هم نمي‌دانند.
به شوروي كمونيست پناه آورديم كه مدعي است نژاد، نزد آن معنايي ندارد اما هنگامي كه سخن از كرد در عراق و ايران و سوريه به ميان مي‌آید، جداي از عرب‌ و فارس وتركمن، نامي از كردها برده برده نمي‌شود و آقاي اسكندري هم كه آب پاكي روي دست همه ريختند. من مي‌‌گويم، اتفاقاً همين الان بايد از كردها و سهم آنها از صندوق توصيفي جناب اسكندري سخن بگوييم تا ديگر كسي طمع نكند سهم نان ديگري را براي خود بردارد. پس از آن اگر به تسهيم رسيديم كسي را طمع به سهم ديگري نيست. بر سر يك سفره و در كنار يكديگر به حيات خود ادامه مي‌دهيم. اما در غير اين صورت، عدالت حكم مي‌كند كه هر كس بر سر سفره‌ي خود بنشیند و از روزی خود ارتزاق کند.
همهمه از مجلس برخاست
ـ هه‌ژار راست مي‌گويد سهم ما بايد تعيين شود. نمي‌خواهيم توده هم مانند شاه، سهم ما را بخورد.
پس از پايان سخنراني و اكران فيلم «آرشين مالالان» اعضاي حزب توده به همان اتاقي آمدند كه من و رحيم نشسته بوديم. رحيم رفت و من با آنها تنها ماندم. «رادمنش» زبان به گلايه گشود:
ـ در مجلس به اين بزرگي نبايد اين سخنان را بيان مي‌كردي.
ـ شما نبايد كاري مي‌كرديد كه من مجبور به بيان اين جملات شوم.
ـ هه‌ژار! راه ما راه حقيقت است. چرا با ما و در کنار حركت نمي‌كنيد؟
شما هم مثل «قاسم‌لو» شده‌ايد كه اكنون دشمن ما شده است و تصور مي‌كند با ملت باوري و ناسیونالیسم رسيد....
ـ استاد! مرحوم خالد بكداش هم مانند شما سخن مي‌گفتند و مانند شما مي‌انديشيدند.
ـ مگر خالد بكداش مرد؟
ـ پس اگر نمرده است كجاست؟ استاد عزير! اگر تاريخ را نگاه كني متوجه مي‌شوي كه هميشه عشاير غرب ايران، استقلال اين كشور را حفظ كرده‌اند. آن عشاير غرب نشيني كه ما آنها را كرد مي ناميم اكنون تشنه­ی آزادي هستند. اگر آمريكا و انگليس در نظام يا نظامهاي آينده‌ي ايران، كمي آنها را به آزادي و حقوق انساني دلخوش كنند، هيچكس جلودار آنها نخواهد بود. از بي‌توجهي به خواسته‌هاي ملت كرد، هزاران قاسملوي ديگر متولد خواهد شد. شما اكنون از راديو بلغارستان به زبان فارسي و آذري پخش برنامه داريد اما كمترين توجهي به كردها نكرده‌ايد. حتي فراموش كرده‌ايد كه كردها هم وجود دارند....
ـ در راديو پيك ايران، نه وقت اضافه و نه گوينده‌ي خوب داريم.
ـ اين فرمايشات به درد خودتان مي خورد. از يك ساعت بخش فارسي، يك ربع و از چهل و پنج دقيقه بخش آذري، پنج دقيقه به پخش كردي اختصاص دادن، هيچ آسيبي به ساير بخش‌ها نخواهد زد. هزاران كرد نيز دراروپا زندگي مي‌كنند كه به لحاظ گويندگي دچار مشكل نشويد. اگر كسي هم پيدا نشد خودم مي‌آيم و گويندگي مي‌كنم.
ـ چشم ! تلاش مي‌كنيم اين پيشنهاد را هم عملي مي‌كنيم...
«اسعد خوشه‌وي»، كه در مسكو با بارزاني هم خانه بود تعريف مي‌كرد:
«رادمنش و همسرش كه زني بسيار زيبا بود چند بار به ديدن ملامصطفي آمدند. يك روز همسر رادمنش تنها آمد. نيم ساعتي نگذشته بود كه ديدم ملا مصطفي با عصبانيت، زن رادمنش را از اتاق بيرون كرد. اين خانم محترم، پيشنهاد دوستي به ملامصطفي داده بود تا از طريق او اسباب نزديكي بيشتر به حزب توده فراهم آيد.»
در ميان پرده‌ي همايش، برنامه‌ي رقص و موزيك و آواز نيز گنجانيده شده بود. «ساراقديموفاي»، پرآوازه كه اكنون كمي پير شده بود نیز مي‌رقصيد. يك شبه هم به اپراي «ليلي و مجنون» فضولي رفتم كه «ربابه‌ي»، خواننده نقش ليلي را بازي مي‌كرد. صداي گيراي او اپرا را تحت تأثير قرار داده بود.
«جعفر خندان» يك روز به تمجيد از باباطاهر و بيت مشهور او مشغول بود:
اگر با مو سر ياري نداري
چرا هر نيمه شب آيي به خوابم
گفتم: «استاد! مي‌گويند شاعر عاشق، خوردن و خوابيدن را بر خود حرام مي‌كند. گويا باباطاهر ما شبها تا صبح مي‌خوابيده است.
ـ راست مي‌گويي، به اين موضوع فكر نكرده بودم.
از دوستان در مورد «بيريا»، شاعر تبريزي عصر پيشه‌وري سئوال كردم. گفته شد در اينجا به مذهب گراييده و گفت است: «بايد به جاي تنديس ژنرال كيروف، مجسمه‌ي پيامبر را نصب كنيم». و به بهانه‌ي جنون و ديوانگي به سيبري تبعيد شده است.
شهر باكو از سه طرف در محاصره‌ي درياست. گفته مي‌شد يك ميليون نفر جمعيت دارد. مجسمه‌ي كيروف بر روي تپه‌اي مشرف به دريا خودنمايي مي‌كرد. متأسفانه گنجه شهر نظامي به نام اين ژنرال روس كه فرمانده‌ي جنگ قفقاز بود «كيروف» آباد ناميده است.
باكو تا هنگام وزش بادهاي موسمي، شهري بسيار فرحبخش است اما به محض شروع فصل بادهاي موسمي، زندگي بر ساكنان تلخ مي‌شود گويا وجه تسميه‌ي «بادكوبه» هم از شدت تأثير اين بادها حكايت مي‌كند.
از هتل با يك مرد ارمني تماس گرفتم
ـ سلماسي سلام رساند.
ـ ممنون الان مي‌آيم.
ـ كجا مي‌آيي؟ سلام رساند و بس
ديدم آمد و گفت:
ـ تپانچه را بده. فيلم و ياقوت هم هنوز آماده نيست.
ـ تپانچه‌ي چي و ياقوت چي؟ برو كار دارم.
در يك روز طوفاني سخت، از فرودگاه باكو به سوي مسكو پرواز كردم. پيش از ترك باكو اين لطيفه را هم تعريف كنم:
مردي به نام «احمدوف» كه يك وزير باكويي بود گفت:
ـ خانه‌ي ما در يكي از دهات اطراف تبريز بود. من كودكي هشت ساله بودم كه به همراه خانواده‌ام براي ديدن اقوام به تبريز آمديم. آن وقت ها بايد اسم شب را در برخورد با مأموران به زبان مي‌آورديم و گرنه بازداشت مي‌شديم. امنيه‌اي از آن سوي كوچه فرياد زد؟
ـ گيلان كيم؟ (چه كسي دارد مي‌آيد؟)
ـ پدرم گفت:
ـ آشنا
ـ اسم شب؟
پدرم كه دست‌پاچه شده بود گفت:
ـ تبريز
ـ زرت! بيلمه دن: تهران (زرت! ندانستي: تهران)
ـ بله تهران
ـ بارك‌الله حالا بفرماييد.
اين بار به هتل «اوكرانيا» رفتم كه بيست و نه طبقه و من در طبقه‌ي هشتم بودم. سلماسي خودش را به من رساند:
ـ مردك خجالت نمي‌كشي مرا وارد كار قاچاق مي‌كني؟
ـ مگر اتفاقي‌افتاد؟ با خود گفتم چمدان تو را بازرسي نمي‌كنند.
به «سيدا رودينكو» تلگراف زدم. آمد و چهار روز با يكديگر «شيخ صنعان» را به زبان روسي بازخواني و تصحيح كرديم.
اگر مي‌گويند وقت طلاست، اين وقت در مسكو از خاكستر ناچیز بود. صف‌هاي طولاني در مقابل مغازه‌ها، انتظار دراز مدت در رستوران و... حوصله‌ي بشر را سر مي‌برد. در هتل سئوال شد: «ناهار چه غذايي ميل داريد؟ بايد صبح سفارش غذا بدهيد». يك روز به همراه چند دانشجوي عراقي در رستوران هتل اكرانيا منتظر مانديم. اما سفارش غذا حاضر نشد. يكي از دانشجويان گفت:
ـ خطا از من بود. من سفارش گوشت كبك داده بودم. بايد كبك را از كوهستان‌هاي قفقاز شکار كنند و براي طبخ آماده كنند.
سرانجام پس از سه ساعت، موفق به خوردن غذا شديم اما هرگز كبك بريان نديدم. روزهاي شنبه و يكشنبه كه دهها هزار نفر از اهالي مسكو براي تفريح به خارج از شهر مي‌روند حتما ً‌بايد آب خنك همراه داشته باشي و گرنه مجبور خواهي بود از آب گرم رودخانه رفع عطش كني. نمي‌دانم اگر فروش نوشابه در اين كشور مجاز و دولت در قبال فروش آن ميليون‌ها روبل درآمد كاسب مي‌كرد چه فاجعه‌اي روي مي‌داد.
چيزي كه به نظرم بسيار عجيب مي‌آمد صف‌هاي طولاني بستني در زمستان فوق‌العاده سرد مسكو بود.
به بازديد «كرملين» رفتم كه اكنون تبديل به موزه شده است. انسان ازديدن كاخ هاي کرملين و زندگي‌ شاهانه «رومانف­ها»، به راستي شگفت‌زده مي‌شود...
در داخل ديوار كرملين كه يك قلعه‌ي كهنه است، قوطي‌هايي زرد رنگ به اندازه‌ي خشت كار گذاشته شده كه خاكستر اجساد پادشاهان و مردان نامي روسيه در آن نهاده شده است.
به «گورستان كبير» هم رفتم كه در واقع يك موزه و نه يك قبرستان بود. عكس تمام مردگان و مشاهير از نويسندگان تا هنرمندان و شعرا- بر روي سنگ قبر هر يك از آن­ها خودنمايي مي‌كند. مجسمه­ی «ماكسيم گوركي» كه كودكي در بغل داشت در كنار قبر او نصب شده بر روي آن نوشته شده بود: «بهترين تأليفاتم». در اين ميان به قبر «لاهوتي» شاعر كرد كرمانشاهي برخوردم كه شناسنامه‌ي او به خط فارسي زيبا روي سنگ قبرش نگاشته شده بود. به همراه سلماسي به خانه‌اش نيز رفتيم. همسرش تاتار بود و ارج و قرب فراواني نزد دولت داشت. مي‌گفت: «لاهوتي اغلب آوازهايش را به شعر كردي مي‌گفت»
از آسايشگاه به موزه‌ي «آرخانگلسيك» رفتم كه خانه‌ي مردي به نام «اميريوسف» بود. اين موزه از شگفتي‌هاي روزگار و مركز نمايش‌هاي هنري و ورودیه­ی آن معادل يك ليره‌ي طلا بود. خانم دكتر گفت:
ـ در دنيا بي‌نظير است.
ـ بسيار شگفت‌انگيز است.
ـ فقط مي‌توان با «واتيكان» مقايسه‌اش كرد.
ـ بله واتيكان را ديده‌ام.
يك روز به آوردگاه ناپلئون و روس‌ها رفتيم. ستون سنگي بزرگي كه ناپلئون به نشانه‌ي پيروزي در جنگ ساخته بود خودنمايي مي‌كرد. راهنماي ما چنان به توصيف جنگ مي‌پرداخت كه انگار خود در میدان جنگ حاضر بوده است. توپ‌ها و گلوله‌هاي دوران جنگ نگاه داشته شده و محل استقرار ارتش دو كشور با نمادهاي الكتريكي نشان داده شده بود.
صدها كتاب و داستاني كه هديه گرفته بودم راپيش از خودم به بغداد فرستادم. در تمامي كتاب‌ها در جاهايي كه نامي از استالين برده شده بود، قلم سانسورچي همه را خط زده بود. يك فرهنگ روسي تاجيكي هم كه از سلماسي خواسته بودم برايم پست كند، هرگز به دستم نرسيد.
روز خداحافظي فرا رسيد. «مدويدوف» پرسيد: «به طور كلي شوروي را چگونه ديدي؟»
ـ بسيار چيزهاي خوب و كمي هم چيزهاي بد ديدم. اما كشور كارگران چون مدپاريس، هر لحظه در حال تغيير و تحول است. و ممكن است آنچه من امروز ديده‌ام فردا بسيار تغيير كرده باشد...
شب كه بدرقه‌ام مي‌كرد با پا لگدي به برف زد و گفت:
ـ به نظر روس‌ها با اين كار، مسافر دوباره به سرزمين ما بازخواهد گشت.
پس از يازده و نيم ماه از فرودگاه «ريگا»ی مسكو پرواز كردم. در پايتخت «ليتواني» ناهار خوردم واز آنجا با هواپيماي ايلوشين 24 نفره وارد استكهلم شدم. در فرودگاه يك دست قاشق ديدم و بهاي آن را پرسيدم. فروشنده چيزي گفت. گفتم: به كرون نه، به دلار چقدر قيمت دارد؟
ـ دو دلار
ـ شش قاشق دو دلار؟
باتقليد صدا و صورت، اداي من را در مي‌آورد:
ـ شش تا دولار ...
كمي روسي مي‌دانست. شب به كپنهاك رفتم و در هتلي مستقر شدم. كر و لالي به تمام معني بودم. شب در رستوران مردي به زبان انگليسي صحبت كرد و من هم دست و پا شكسته جواب دادم. از جاذبه‌هاي سوئيس و قمارخانه‌هاي موناكو و مي‌گفت: گفتم:
ـ من آدم نداري هستم و اين چيزها را نمي‌فهمم
ـ من هم آدم فقيري هستم و همه‌ي داراييم به بيست ميليون دلار نمي‌رسد.
ـ بيچاره! چگونه با اين مبلغ كم زندگي كرده‌اي؟
ـ چكار كنيم. زندگي همين است دیگر.
با هواپيمايي K.L.M به وين آمدم. در هتل دوازده نفر از اهالی بغداد را ديدم كه از بلغارستان باز مي‌گشتند. دو نفر از آنها آشناهاي قديم و همه عرب بودند. از وين به بيروت رسيديم. در آنجا گفته شد: «چون مسافر كم است بايد امشب را در بيروت توقف كنيد». مسافران شروع به داد و فرياد كردند كه كار بازرگاني آنها عقب مي‌افتد. بايد حتماً بروند. خلاصه مسئولان شركت هواپيمايي با چرب‌زباني تمام، مسافرين را راضي و به هزينه‌ي شركت در بهترين هتل بيروت اسكان دادند. به هتل ريورا، در ساحل بيروت رفتيم. يك امير سعودي با زرق و برق فراوان و شيخ حسين مفتي فلسطيني هم با دو محافظ آماده‌اش آنجا بودند.
به تلگراف خانه رفتم و گفتم:
ـ من فردا به بغداد مي‌رسم. اگر تلگراف ديرتر مي‌رسد پول اضافي خرج نكنم.
ـ مطمئن باشيد تلگراف شما ظرف ده دقيقه خواهد رسيد.
نماز صبح به بغداد رسيدم و با تاكسي به خانه برگشتم. عصر ديرهنگام، تلگراف را خودم از پستچی گرفتم.
هنگامي‌ كه در روسيه بودم خبر آوردند خداوند پسري ديگر عطا كرده است. نام او را «زاگرس» گذاشتم و براي مدويدوف و ساير دوستان شيريني بردم. پرسيدند: «چند سال اينجا بوده‌اي كه صاحب فرزند شده‌اي؟»
گفتم: «بین كردها اگر از نه ماه تجاوز كند قبول نيست».
خنديد و گفت: «يك بار خبرنگار فرانسوي براي ما شيريني آورد و گفت»: «من سه سال است از خانه دورم. خبردار شدم صاحب دختري شده‌ام». روبل در كشورهاي ديگر ارزش پولي نداشت. تنها يك ضبط صوت و يك يخچال خريدم و به بغداد فرستادم. البته در شهرهاي مختلف نيز چيزهايي مي‌خريدم كه مجموعاً دو چمدان اسباب بود. يك روز محمد عكسي پيدا كرده به مادرش نشان داده بود:
ـ مادر ببين! پدر با اين همه زنان و دختران در كنار ساحل عكس انداخته است.
ـ پدرت هر كاري كند نزد ما برمي‌گردد. عكس را به من نشان نده تا مجبور نشوم او راسرزنش كنم.
از تمام هداياي دريافتي با ارزش‌تر، دو عكس از «ناظم حكمت» و «بلبل» بود كه با خط خود نوشته بودند: «هديه براي هه‌ژار».
چند ماهي كه در روسيه بودم، قزلجي به جاي من در عكاسي كار مي‌كرد و شريك برادر دوستم شده بود. دوباره به عكاسي بازگشتم و كارم را شروع كردم.
پس از مدتي يك افسر ايراني كه به بغداد فرار كرده بود نزد من آمد و گفت: «تنها صد و پنجاه دينار پول دارم. چكار كنم؟»
من هم يك استوديوي عكاسي برايش تهيه كردم و قزلجي هم وردست او شد. در ضمن به عنوان مترجم عربي- به فارسي، در راديو بغداد هم شروع به كار كرد.
هنگامي كه در روسيه بودم بارزاني به ذبيحي گفته بود هزينه‌هاي چاپ مه‌م و زين را برآورد كند تا مخارج آن را تأمين كند. حدود صد و بيست دينار محاسبه كرده بود.
در بازگشت متوجه شدم شصت و چهار صفحه چاپ و پول هم تمام شده بود. مقدمه‌اي زيبا بر كتاب نوشته اما اشاره كرده بود كه خاني به تقليد از ليلي و مجنون نظامي، «مه‌م وزين» را به رشته‌ي تحرير درآورده است. اين سخن مرا راضي نمي‌كرد. ليلي و مجنون را دوباره خواندم اما هر كس كه اين دو را مقايسه مي‌كرد متوجه مي‌شد كه خاني بسيار بهتر از نظامي، اين بيت را سروده است. «شايد به اين خاطر كه خاني هفتصد سال پس از نظامي به دنيا آمده و ادبيات نيز همراه زمان، ارتقاي كيفي يافته است.» مه‌م و زين را چاپ و شصت دينار پشت جلد آن قيمت زدم. چهارصد نسخه را به عنوان هديه براي دوستان وآشنايان فرستادم، دويست نسخه به ايراني‌هاي مقيم سليمانيه دادم ( كه در يك روز زمستاني، با آتش زدن ورقه‌هاي آن، خود را گرم كرده بودند) هفتاد درصد بقيه‌ي كتاب‌ها رانيز كتابفروش‌ها خوردند و از اصل مايه، چهل دينار هم ضرر کردم.
فردي به نام «جليل اهل» «پيرولي باغ» حومه‌ي مهاباد كه افسر بازنشسته‌ي مخابرات بود و بسازبفروش مي‌كرد، به بهانه‌ي خريد خانه، دويست دينار سرم كلاه گذاشت و بسياري كسان ديگر از جمله «علاءالدين سجادي» را نيز فريب داد. به خودم قول داده بودم كه انتقام سختي بگيرم اما هنگامي كه باز او را ديدم، همسرش « وه­دوو» افتاده و زندگيش بر باد فنا رفته بود. زمانه انتقام سختي از او گرفته بود ... (وه­دوو در زبان کردی، به دختر یا زنی می­گویند عقد ازدواج یا طلاق از همسر خود، نزد مرد دیگری زندگی کند)
يك روز بارزاني گفت: «به خانه‌ات مي‌آيم». گفتم: «من حوصله‌ي كبكبه و دبدبه‌ي تو را ندارم. با پنجاه محافظ كجا مي‌خواهي بيايي؟ خانه‌ي من كوچك است و گنجايش اين همه نفر را ندارد». گفت: حتماً مي‌آيم. آمد و خانه‌ام را ديد. چند روز بعد خانه‌اي سازماني از سه خانه‌اي كه براي محافظان او ترتيب داده شده بود تخليه شد و من به محله‌ي «اسكان» در حومه­ی بغداد نقل مكان كردم. خانه‌اي چهل و نه متري با چهار اتاق كه يك اتاق آن ويژه‌ي ميهمان و در واقع، اتاق پذيرائي بود. حياطچه‌ي كوچكي هم داشت. شرايط خانه، اجاره به شرط تمليك بود و مي‌بايست به مدت بيست سال، سالي صد دينار پول بازپرداخت كنم تا سند خانه به نام من ثبت شود. اتاق ديگري هم درست كردم. پس از پرداخت اقساط به مدت پانزده سال، سرانجام بعثي‌ها آن را مصادره كردند.
همچنانكه پيش از اين نيز گفتم برادر «جلال» شريكم، پس از مدتي بناي حقه‌بازي و كلك گذاشت. سهم خود را به بهايي ارزان به او فروختم و در اداره‌ي «مباني عام» از قرار روزي يك دينار مقرري استخدام شدم. ساعات كاري من از هشت بامداد تا دو بعدازظهر بود. حداكثر كار مفيد من، روزانه يك ساعت بود و از آن پس، تا ساعت دو بيكار بودم. شروع به خواندن كتاب كردم و روزي حداقل يك داستان مي‌خواندم. يك روز مدير كل آمد. تمام كارمندان كه تا آن روز، وضعيتي بهتر از من نداشتند شروع به كار كردند و هر كدام پرونده‌اي چند روي ميز كار خود قرار دادند، اما من به روش قبلي ادامه دادم. مديركل به من كه رسيد گفت:
- پست شما چيست؟
- روزي نيم ساعت نوشتن و پنج ساعت و نيم چرت زدن براي دولت.
خنديد ورفت.
هنوز سهم مغازه را نفروخته بودم كه مردي به نام « عبدالكريم » كه سالهاي بسيار كارمند شركت نفت بود و تسلط كافي به زبان انگليسي داشت به مغازه مي‌آمد و به من، زبان درس مي‌گفت. يك روز پرسيد:
- دوست داري كتاب مذهبي بهايي‌ها را بخواني؟
- بله همه نوع كتابي مي‌خوانم.
كتاب‌هاي زيادي برايم آورد. من هم شروع به مطالعه كردم و در مدت كوتاهي، با اين آيين آشنا شدم. مدتي بعد پرسيد:
- اكنون در مورد اين آيين چه فكر مي‌كني؟ به نظر تو چگونه ديني است؟
- استاد! من اگر دست از اسلام بردارم، تو خودت چگونه باور مي‌كني كه در روز قيامت «عباس افندي» شفاعتم خواهد كرد. نمي‌خواهم دروغ بگويم. به خاطر اطلاعاتي كه در مورد اين دين به من دادي سپاسگزارم اما بهاييت را چون يك دين قبول ندارم.
استاد از من رنجيد و ديگر به سراغم نيامد. چند ماه بعد، يك روز وقتي به خانه آمدم گفتند: « آقايي به سراغ شما آمده است». مشخصات او با مشخصات استاد يكي بود. عصر همان روز در قهوه‌خانه‌ي « ابونواس» بودم كه يكي صدايم كرد. خودش بود. گفت: «فلاني من بهايي بودم اكنون متوجه اشتباه خود شده و به آيين اسلام بازگشته‌ام. بيا با هم آشتي كنيم».
در اداره‌ي « مباني عام» پسري كرد به نام « ضياخورشيد رواندزي» كه كارمند اداره بود يك روز پرسيد:
- تو كتاب ارواح را مطالعه مي‌كني؟
- بله
- كتاب‌هاي بسياري درباره‌ي « علم ارواح» برايم آورد. كتاب‌ها بسيار گرانقيمت و از توان خريد من خارج بود، اما به لحاظ محتوا بيشتر به درد مسخره‌گي و شوخي مي‌خوردند. «كاك ضيا» اعتقاد بسياري به ارواح داشت و هرگز نمي‌گفت: «فلاني مرد بلكه مي‌گفت: نقل شد». براساس ديدگاه او، روح پس از آنكه از بدن خارج شد به آسمان رفته و آنجا آزادانه زندگي مي‌كند
يك شب ، در مراسم احضار ارواح، روح يك كشيش را حاضر كردند و پرسيدند:
- حالت چطور است؟
- وضع بدي داشتم اما اكنون دارم بهتر مي‌شوم. وقتي مردم متوجه شدم هرچه در طول زندگي خود به مردم گفته‌ام همه دروغ بوده است. بنابراين مجبور شدم از يكايك آنها معذرت خواهي كنم. تنها يك نفر باقي مانده است كه هنوز نمرده اما در حال مرگ است. به محض آنكه از او هم طلب بخشايش كنم به سعادت خواهم رسيد.
يك شب در خواب ديدم كه هشت نفر به پشت بام منزلم آمده‌اند. گفتند:
ـ ما ارواح هستيم و اتحاديه‌اي تشكيل داده‌ايم. تو بايد ماهيانه به ما كمك كني.
ـ ماهي نيم دينار خوب است؟
ـ خيلي هم زياد است سپاس.
ـ خواهش مي‌كنم كاري نكنيد همسر وفرزندانم متوجه حضور شما شوند. الان مي‌روم و برايتان ميوه مي‌آورم.
ـ ما براي تو ميوه آورده‌ايم.
و سيب فراواني روي پشت بام ريختند. فردا صبح خواب ديشب را براي « ضيا» تعريف كردم. مرتباً مي‌گفت: «چه سعادتي؟ چندين سال در كنار آنها بوده‌ام اما تاكنون چنين افتخاري نصيبم نشده است». یک آگهي در روزنامه به این مضمون پيدا كرده بود كه: «يك گروه سه زنگوله در شهر آكسفورد، در ازاي دريافت هجده شیلينگ، كالبدهايي را كه از آغاز حيات در آن متجسد شده‌اي برايت مي‌گويند.
كاك « ضيا» هجده شیلينگ را فرستاد و نامه‌ي اعمال خود را دريافت كرد: «تو هزاران سال پيش، يك مغ زرتشتي بودي سپس در كالبد بعدي ، يك رقاصه در معبد فرعون مصر شدي، سپس در كالبد يك كاهن بودايي در چين متجسد و اينبار در كردستان متولد شده واكنون نيز كارمند دولت هستي». گفت: «به اين مساله ايمان دارم».
ـ چهره‌ات سرخ گون است. اگر در مصر رقاصه بوده باشي، هيچ مردي را بيكار نگذاشته‌اي.
ـ تو هم همه چيز را به مسخره مي‌گيري.
جداي از كار اداري، با حزب پارتي هم همكاري مي‌كردم، براي آنها پول جمع‌آوري مي‌كردم و مقاله و مطلب مي‌نوشتم. يك روز «ابراهيم احمد» گفت: «مردم يك چاپخانه دارند كه با آن چندين خانواده را اداره می­کنند. ما دو چاپخانه داريم. از اداره استعفا بده و دركنار حزب كار كن. مي‌تواني سردبيري روزنامه‌ي «كوردستان» را كه جلال طالباني صاحب امتياز آن است بر عهده بگيري. يك هفته نامه‌ي هشت صفحه‌اي است و حقوق توهم از مزاياي اداره بيشتر است.
موضوع را براي « جمال بابان» مسوول كارگزيني اداره تعريف كردم. گفت: «خواهش مي‌كنم يك ماه صبر كن. من بعدازظهرها زودتر مرخصت مي‌كنم. اگر در طول ساعات بعدازظهر نتوانستي كار روزنامه را به انجام برساني آنگاه استعفا بده». هر روز از ساعت دوازده تا نصفه‌هاي شب مشغول كار بودم. در طول پنجه هفته، پنج شماره منتشر شد. استقبال به حدي بود كه شمارگان آن از چهارهزار به هشت هزار نسخه افزايش يافت اما باز هم ناياب مي‌شد. هر شماره مطلبي به عنوان « گپ دوستانه» مي‌نوشتم كه پسري به نام « جودت» برايم پاكنويس مي‌كرد. يك يا دو مرتبه هم، ذبيحي، زحمت نوشتن اين بخش را برعهده گرفت. يك روز « جمال شالي» كه نماينده‌ي پخش و توزيع حزب پارتي بود از سليمانيه به بغداد آمد. با افتخار گفتم:
ـ روزنامه‌ي كردستان رامي بيني كه از « خه‌بات» عربي پر رونق‌تر است؟
ـ زياد زور نزن، به خدا همه‌ي مشتريان روزنامه، ساكنان روستاهاي « شاره زوور» هستند كه اصلاً سواد ندارند. بخش «گپ دوستانه» را به لهجه‌ي آنها مي‌نويسي. مجله را مي‌خرند و از ديگران مي‌خواهند برايشان بخوانند هيچكس هم نمي‌گويد روزنامه‌ي « كوردستان» و همه مي‌گويند « ده‌مه‌ته‌قي» ( گپ دوستانه) مي‌خواهيم.
چند مقاله‌اي در مجله نوشتم كه سر و صدايي به پا كرد. در يكي از مقالات، به عرب و فارس و ترك پرداخت بودم كه همگي ادعا مي‌كنند كردها به لحاظ تاريخي از اعقاب ايشان هستند. ضمن رد ادعاي آنها، بسياري از ادله‌ي آنها را به مسخره گرفته بودم.
مقاله‌اي هم درباره‌ي راديو كردي بغداد نوشتم بودم. «زعيم وحيد» را بسيار عصباني كرده بود. در اين دوران «عبدالكريم قاسم» هم آرام آرام چهره‌ عوض مي‌كرد و در يكي از اقداماتش روزنامه‌ي «الثوره» را به نوشتن مطلبي در مورد اثبات عرب بودن كردها تشويق كرده بود. پاسخ تندي به الثوره دادم و در يكي از «ده‌مه‌ته‌قي‌ها» در خطابی غيرمستقيم به «قاسم»، مطلبي نوشتم. مجله پس از چند شماره توقيف شد.
يك روز كه به دفتر «خه‌بات»، رفته بودم «ذبيحي» از در بيرون آمد و گفت: «ملا چرا اينجا آمده‌اي؟ مجله توقيف شد».
خوب شد به نصيحت «جمال بابان» گوش دادم و استعفا نكردم. فردا صبح به اداره رفتم. ساعت چهار بعداز ظهر جمال آمد و گفت:
ـ چرا نرفته‌اي؟
ـ روزنامه توقيف شد.
ـ ديدي گفتم؟ من هم به خاطر اينگونه فعاليتهاي هزينه‌هاي بسياري پرداختم.
متأسفانه نسخه‌هاي مجله‌ي «كوردستان» را ندارم اما «ده‌مه‌ته‌قي» ها را در «بوكوردستان» آورده‌ام. دو قطعه شعر هم در روزنامه‌ي «ده‌نگي كورد» (صداي كرد) به چاپ رساندم كه يكي از آنها با نام «خالد» چاپ شد اما آن را هم نتوانستم پيدا كنم.
بنا به درخواست انجمن معلمان سليمانيه، مقاله‌اي شانزده صفحه‌اي درباره‌ي ادبيات كرد و شعر كلاسيك و نو نوشتم. اين مقاله را هم در مجله‌ي «روناهي» چاپ كردم كه خودم بر آن نظارت می­کردم. حساسيت بسياري ايجاد شد و عده‌اي در مقام نقد و ناسزا و معدودي هم چون روزنامه‌ي «ژين» و «قانع» در مقام دفاع برآمدند اما سرانجام ادعاهاي من به كرسي نشست.
بارزاني در ماه رمضان به بارزان بازگشته بود. قاسم نيز به تدريج چهره‌ي خود را رو مي‌كرد و با فشاري كه به حزب پارتي مي‌آورد اجازه نمي‌داد روزنامه‌ي «خه‌بات» در بخش جنوبي كشور منتشر شود. اعضاي حزب مورد اذيت و آزاز قرار مي‌گرفتند و به شكايات در اين مورد پاسخي داده نمي‌شد. حزب هم در نشستهاي مكرر خود، از دوستان و هواداران و اعضاي حزب درخواست مي‌كرد كه آرامش خود را حفظ كنند. در اين ميان حزب شيوعي هم حالتي منفعل به خود گرفته و مداوماً‌ از سوي حزب تازه پا گرفته‌ي بعث مورد هجمه‌ي تبليغاتي و فيزيكي حتي ترور اعضا- قرار مي‌گرفت. كار به جايي رسید كه «همه روزه در روزنامه‌هاي خود مي‌نوشتند: هر روز يك يا دو نفر از اعضاي شيوعي شهيد مي‌شوند سياست ما ماركسيست‌ها ترور نيست». مثل اينكه يادشان رفته بود در دوران قدرت، چه بلايي بر سر مخالفان آورده بودند.
به خاطر راهپيمايي‌ اهالي روستاها در كردستان كه به تحريك شيوعي‌ها انجام شد، عده‌ي زيادي از اهالي «سيدصادق» بازداشت شدند. «شيخ قانع» نيز به اتهام همكاري با راهپيمايان در بغداد بازداشت شد. بارزاني به محض اطلاع از موضوع نزد «صالح عبدي» رئيس ستاد رفت و گفت: «يا همين الان قانع را آزاد و يا مرا هم بازداشت كنيد».
قانع آزاد شد اما به جاي سپاسگزاري از بارزاني گفت:
ـ به خدا رفقا در زندان، هر روز پرتقال و موز مي‌دادند. تو اجازه‌ ندادي سير بخورم.
قاسم مردي بسيار لجباز و در عين حال، بسيار خودبين بود و تحمل پذيرش هيچ انساني را به عنوان هنرمند، نويسنده يا كسي كه به بزرگي از او ياد شود نداشت. به ياد مي‌آورم كه يك كودك كلاس پنجم ابتدايي را كه نابغه‌اي بود به تلويزيون آوردند و با او مصاحبه كردند. قرار بود شب بعد هم مصاحبه‌اي با او ترتيب دهند اما قاسم به خاطر حسادت، مستقيماً مانع از پخش برنامه شده بود.
بارزاني به محض بازگشت به مسكو نزد قاسم رفت و گفت:
ـ من چون يك سرباز فداكار در خدمت خواهم بود.
قاسم مي‌دانست كه بارزاني راست مي‌گويد و اين ادعاي خود را در جنگ با «شيخ رشيد» و سركوب «قيام شواف» اثبات كرد اما عشق مردم به بارزاني و ابراز احساسات فراوان نسبت به او، كينه‌اي فراوان در دل قاسم ايجاد كرده بود.
بارزاني انساني به تمام معنا و دور ازتكبر و ادعا بود، خودپرستي را به كناري نهاده و از كساني كه در مدح او چيزي مي‌گفتند يا مطلبي می­نوشتند به شدت گلايه مي‌كرد. يكبار در مراسمي كه به مناسبت بازگشت او در تالار خلق (قاعه شعب) برگزار مي‌شد من و جلال طلالباني در وصف او، شعري گفتيم و مطلبي خوانديم. پس از پايان مراسم بسيار سرزنش كرد اما به خير گذشت...
عشاير «زيباري» سالهاي طولاني است كه دشمن سرسخت بارزاني‌ها هستند. هر چند دختر محمود آقا همسر بارزاني و مادر «مسعود» زیباری است اما اين دشمني همچنان ادامه دارد.
در سال 1945، و در جنگ بارزاني و دولت، قواي بارزاني، دولت را شكست دادند اما قاسم، پول و اسلحه در اختيار «زيباري» قرار داد تا به دشمني با بارزاني برخيزند.
بارزاني به جشنهاي انقلاب اكتبر در مسكو دعوت شد و به همراه چند وزير به مسكو رفت. در بازگشت از مسكو، قاسم در مراسم استقبال، به بارزاني گفت:
ـ شينده‌ام در مسكو پشت سر من صحبت كرده‌اي.
ـ دوست دارم كسي را كه در اين مورد دروغ گفته است با من روبرو كني چون من حتي در مورد خوبي‌هاي نو نيز چيزي نگفتم. من در مسكو اصلاً به ياد شما هم نبودم...
«بارزاني» يكبار به «قاسم» گفته بود: «تو چرا دو ميليون و نيم دينار پول به «شيخ ظفار» پول بخشيده‌اي؟ آيا ملت عراق راضي هستند؟...
قاسم به دنبال راه چاره‌اي براي حذف بارزاني بود.
سرانجام «زيباري‌ها» به تحريكات قاسم عليه بارزاني پاسخ مثبت دادند و در چندين نوبت بارزان را هدف قرار دادند. همزمان، دولت نيز فشارهاي خود را عليه حزب پارتي افزايش داد. روزنامه‌ها توقيف شدند، ابراهيم احمد و جلال طالباني در بغداد پنهان شدند و هواداران و اعضاي حزب مورد آزار و اذيت قرار گرفتند. اما با اين وجود، فعاليتهاي حزب همچنان ادامه داشت. حزب، شيوعي در سليمانيه، كشاورزان كرد را تحريك كرد كه عليه ماليات بر اراضي راهپيمايي كنند.
متوجه شديم كه حزب پارتي، رهبري تظاهرات سليمانيه را بر عهده گرفته و پس از آنكه معترضان، جاده‌ي «دربنديخان» را بسته‌اند درگيري‌ها آغاز و عده‌اي كشته شده‌اند. پس از اين ماجرا «نوري شاویس» به نمايندگي از حزب براي گفتگو با قاسم به بغداد آمد. به همراه «عبدالله ماراني» نزد «نوري» رفتيم. خلاصه‌ي ملاقات با «نوري» و شرح ماوقع را از زبان او می­گویم:
هزاران كشاورز و مالك در حالي كه مسلح بودند عيه باج زمين تجمع كردند. حزب هر چند عدم برخورد بادولت را به تصويب رسانده و ملامصطفي هم به هيچ وجه موافق جنگ نبود اما به اين باور رسيديم كه اگر حزب رهبري جمعيت خشگين را برعهده نگيرد حزب شيوعي، نفوذ خود را در منطقه كامل كرده حزب پارتي از گردونه خارج خواهد شد. ناگزير مسئوليت اقدام را به عهده گرفتيم. اما به محض آغاز درگيري‌ها جمعيت متفرق شدند و خوان و رعيت در كنار هم پا به فرار گذاشتند. تنها هفتاد نفر از اعضاي پارتي در ميدان باقي ماندند كه آنها هم در تاريكي شب، سنگرها را ترك كردند. جنگي ناخواسته بود كه به زور و بر خود تحميل كرديم وشكست سختي خورديم.
شنيديم كه در شب حادثه «جلال طالباني» و «نوري احمد طاها»، سوار بر جيب در دشت سليمانيه ناسزاي بسياري، نثار ملامصطفي كرده بودند: «خودش ماهي پانصد دينار از بارزان پول می­گیرد اما ما را فروخت. پس چرا خودش به جنگ نمي‌آيد؟»
«قاسم» فرصت را غنيمت شمرد و «بارزان» را بمباران كرد به فرمان شيخ احمد، بارزان عليه دولت شوريد. بارزاني‌ها همه‌ با هم سيصد و پنجاه قبضه اسلحه‌ي كهنه و قديمي زنگ زده مانند سه تیر و پنج تیر و ته‌پر داشتند، اما آتش به جان دشمن افكندند. روزي نبود كه منظقه‌اي آزاد نشود و دهها نفر كشته و اسير نشوند. در اين ميان، اسلحه و توپ بسياري هم از دشمن به غنيمت گرفته شد. «هركي»، «شيخ رشيد» و عشاير «زيباري» را از منطقه بيروند راند و بر «زاخو» و «دهوك» و «برادوست» و «باله‌كايه‌تي» و دشت «بيتوتي» مسلط شد. هزاران پليس كرد دولت عراق نيز با تمامي اسلحه و مهمات، به نیروهاي بارزاني پيوستند. كار به جايي رسيد كه قاسم براي سركوب قيام از روسيه موشك خواست. موشك‌ها از طريق آسمان تركيه به عراق رسيد و جنگ مغلوبه شد. من همچنان در بغداد بودم و فعاليت مخفي مي‌كردم. يكي از اقداماتي كه انجام دادم اين بود:
گفته شد سفارت مصر توسط مأموارن مخفي محاصره شده است. مي‌خواهيم با سفير ملاقات كنيم اما امكان ندارد. گفتم: «من مي‌روم». عريضه‌اي به اين عنوان نوشتم: «شنيده‌ام راديو قاهره گوينده‌ي فارسي مي‌خواهد. اگر حقوق و مزاياي مناسب داشته باشد قبول خواهم كرد».
نامه را در يك پوشه گذارده به سفارت رفتم. در مقابل سفارت، پرسيدند شد:
ـ چكار داريد؟
ـ تقاضاي كار كرده‌ام.
و عريضه را نشان دادم.
ـ بفرماييد.
منشي سفير را ديدم واز زبان بارزاني گفتم: «اگر ناصر كاري كند كه موضوع جنگ با قاسم فيصله پيدا كند و مقداري هم اسلحه و مهمات در اختيار ما قرار دهد، با ايران وارد جنگ شده و اين بخش از «پيمان بغداد» را هم گرفتار خواهيم كرد».
چهار بار ديگر هم به سفارت رفتم. هر بار گفتند: «به ناصر اطلاع خواهيم داد و براي شما هم آرزوي موفقيت مي‌كنيم». نتيجه‌ي خاصي نگرفتيم.
يكبار بايد به خانه‌ي وابسته‌ي نظامي مي‌رفتيم. خانه‌ي او در يك عمارت بود. مي‌دانستم كه سرايدار، جاسوس «قاسم» است. نزد سرايدار رفتم: «سلام عمو! يك پدر سگ مصري اينجا زندگي مي‌كند. عكس‌هايش را چاپ كرده‌ام اما پولم را نمي‌دهد. مي‌تواني كاري بكني؟»
سرايدار هم چند ناسزاي حسابي حواله ناصر و مصر كرد و پس از چند دقيقه بازگشت:
ـ آبرويش را بردم. برو پولت را پس بگير.
به اين ترتيب پيغام خود را به وابسته‌ي نظامي رساندم.
در يكي از مأموريت‌هايم به سفارت مصر، احمد توفيق هم همراهيم مي‌كرد كه بعداً‌در مورد آن خواهم گفت.
در اداره، همكاران بعثي و پارتي در كنار يكديگر كار مي‌كرديم و بدون ترس از هم ميانه‌ي خوبي داشتيم وارد بحث و جدل هم نمي‌شديم.
فرمان بازداشت «فواد عسكري» بعثي صادر و او خود را پنهان كرد. از يك دوست، تقاضاي ملاقات با او كردم. به ديدنش رفتم و گفتم: «فواد تو بعثي هستي و هيچكس باور نخواهد كرد كه در خانه‌ي يك كرد پنهان شوي. به خانه ي من بيا». بسيار تشكر كرد و گفت: «اينجا هم بد نيست».
«عبيدالله» فرزند بزرگ ملامصطفي هم خود را پنهان كرده بود. يكي از اهالي «اربيل» را ديدم كه در بغداد زندگي مي­كرد و كارمند اداره‌ي ماليه بود. «عبدالواحد» نام داشت و يك كرد به تمام معنا بود. گفت: «دوست دارم عبيد به خانه‌ي من بيايد.كسي شك نخواهد كرد و از هر بلايي دور خواهد بود». موضوع را به عبید گفتم: عبيد گفت: من نمي‌آيم اما دو رفيقم هستند كه آنجا برايشان بد نخواهد بود. پاسخ عبید را به عبدالواحد رساندم. وقتي متوجه شد عبيد نخواهد آمد گفت:
«خانه‌ي من از هر جايي ناامن‌تر و پليس مخفي دايم در حال رفت و آمد است».
يك شب دوربين و فلاش را برداشتم و به همراه «سيد عزيز شمزيني» نزد «عبيد» در «مدينه السلام» رفتيم تا از او عكس گرفته و با جعل يك كارت شناسايي براي او، ورقه‌ي عبور براي فرار از بغداد درست كنيم. عكس را گرفتيم و ‌خواستیم برویم كه ناگهان ديدم از ديوار حياط، سري ما را مي‌پايد. برگشتم.
ـ بايد فرار كنيد. شناسايي شده‌ايد.
اين صحنه را جلو چشمانت بياور كه دو نفر شكم گنده از ترس بازداشت بخواهند از ديوار حياط پشتي فرار كنند. خنده امانم نمي‌داد. با نااميدي گفتم: «به بهانه‌اي از در بيرون مي‌روم و با مأمور درگير مي‌شوم. در اين فاصله شما فرار كنيد».
خود را براي برخورد آماده و از در بيرون رفتم. پليس موردنظر يك گربه‌ي سياه بود كه از روي ديوار، حياط را نگاه مي‌كرد. به خانه بازگشتم و گفتم: «تعدادشان خيلي زياد است. چاره‌اي نيست بايد تسليم شويم». حدود نيم ساعت آن‌ها را براي بالارفتن از ديوار بازي دادم و سرانجام اصل ماجرا را گفتم.
بعثي‌ها بسيار وحشيانه رفتار و شيوعي‌هاي بسياري را ترور كرده بودند. كينه‌ي عجيبي هم از كردها به دل داشتند. شب‌ها سردر خانه‌ي كردها را بارنگ قرمز علامت مي‌زدند و اين به معناي صدور فرمان مرگ بود. سردر خانه‌ي ما را هم علامت زده بودند. چندين شب با ترس و لرز در پشت بام خانه نگهباني مي‌دادم. يك تفنگ شكاري از دكتر مراد گرفته و زير بالش پنهان كرده بودم.
يك روز جواني نزد من آمد و گفت: «اهل تركيه هستم. در خانه‌ي حاجو، پسري نشاني تو را داد كه مرا به كركوك بفرستي». براي رفتن به كركوك بايد كارت شناسايي برايش درست مي‌كردم. عكس گرفتم. و به خط خودم، نام و هويت او را روي كارت شناسايي نوشته و مهر كارخانه‌ي خشت سازي روي آن زدم و به عنوان رئيس كارخانه امضا كردم. رفت.
اي بيچاره. چه اشتباهي كردم؟ با همان خطي كه هويتش را نوشته بودم امضاي مدير را هم زده‌ام. در حالي كه امضاي مدير بايد با مركب سبز باشد. مدتي بعد همان پسر كه «يوسف» نام داشت بازگشت.
ـ كارت شناسايي كه درست كرده بودي عالي بود. هيچكس شك نكرد. در كركوك نزد بارزاني رفتم و تقاضاي عضويت در حزب به عنوان پيشمرگ كردم. گفت: «اگر هه‌ژار برايت بنويسد مي‌پذيرم». خب برايم بنويس تا بروم.
ـ دوست عزيز من تو را نمي‌شناسم. بيا اين سه دينار را بگير و به سوريه برگرد.
به سوريه بازگشت و باز هم درباره‌ي كارت از من تشكر كرد.
هنگامي كه بارزاني در جنگ پيروز شد، هواداران و اعضاي حزب در استان سليمانيه و اربيل هم مسلح شدند و جنگ، تمام منطقه را فرا گرفت. كساني هم كه ناشناخته مانده بودند در بغداد به كار خود ادامه مي‌دادند. من از همكاران اداره‌ كمك جمع‌آوري و خبرهاي لازم را هم ارسال مي‌كردم. يكبار گفته شد جمعي از ژنرالهاي بازنشسته و نجباي بغداد، پيام مهمي براي حزب دارند اما جرأت نمي‌‌كنند آن را بنويسند. بايد يك نفر تمام جملات را از بر كرده بدون كم و كاست به مقصد برساند. پيام را گرفتم و به كركوك رفتم. ذبيحي مسوول كركوك بود. پيام را خواندم پس از پياده شدن به مكتب سياسي فرستاده شد. فردا عصر جواب آماده شد و به بغداد بازگشتم. به محض رسيدن گفتند:
ـ روزنامه‌ را نخوانده‌اي؟
ـ نه
ـ از زبان تو نوشته شده است: «بارزاني جاسوس و پارتي نوكر استعمار و دشمن جمهوري است».
فردا صبح رفقا را ديدم و پاسخ پارتي را به نامه‌ي آنها دادم. آنها نیز به عنوان راهنمايي گفتند كه مي توانم به دفتر روزنامه رفته و آنها را ملزم كنم تكذيبيه‌ را چاپ كنند. روزنامه قبول كرد ولی گفتند: «تكذيبيه را چاپ مي‌كنيم اما بايد بنويسيد كه مخالف جمهوري قاسم هستيد».
ـ تهمتي به من زده شده و در عذابم. اگر اين دروغ را هم براي تكذيب تهمت پیشین بنويسم وجدانم هرگز آرام نخواهد گرفت. از تكذيبيه صرفنظر می­كنم.
پس فردا بيانيه‌ي چاپ شده‌ي حزب پارتي چاپ شد كه نوشته بود: «دولت با دسيسه‌­سازي مي‌خواهد شخصيت بزرگان ملت كرد را لكه‌دار كند. آنچه درباره‌ي هه‌ژار نوشته شده دروغ است و مشاراليه در آن زمان در مأموريت حزبي بوده است». گفتند: «آن را منتشر خواهيم كرد».
ـ اين كار را نكنيد چون بلافاصله بازداشت خواهم شد.
چند سال بعد كه ميانه‌ي من باجلال طالباني و ابراهيم احمد برهم خورد، همين مردان مرد كه بيانيه را نوشته بودند مطلبي با اين عنوان در روزنامه‌ي نور به چاپ رساندند:
«هه‌ژار آن سال تواب قاسم شد و خائن است». بله سياست نبايد پدر و مادر داشته باشد. به صرافت پيدا كردن بهتانچي افتادم. مشخص شد كه اين عمل ناشايست را «توفيق وردي» شاعر انجام داده است. پس از حاشا و انكار فراوان سرانجام، زبان به اعتراف گشود:
ـ راستش را بخواهي مي‌خواستم با اين كار، آبروي تو را به عنوان يك شاعر بزرگ برده و خود به عنوان شاعر ملي آوازه‌ا‌ي به هم زنم.
لبخندي زدم و چون مي‌دانستم عقلش كمي پاره‌سنگ بر مي‌دارد از خطایش گذشتم و او را بخشيدم.
يك روز وقت ناهار به همراه يك جوان اهل «كويه» به خانه‌ي ما آمدند. ناهار پلوماهي داشتيم. چند روز بعد گفته بود: «هه‌ژار جاسوس آمريكا است و گرنه چطور هر روز پلوماهي مي‌خورد».
ـ وردي چرا اين شايعات را به راه انداخته‌اي؟
ـ با خودم گفتم جان هه‌ژار در خطر است. اگر بگويم او جاسوس است كسي با او كاري نخواهد داشت. به خدا من تو را خيلي دوست دارم.
روس‌ها در مكاتبات خود با «وردي»، او را «پروفسور وردي»، مي‌گفتند. لازم است در مورد او چند نكته بگويم.
در مورد بيت «سيامندوخج» نوشته بود كه اين بيت از «ادبيات ارمني» گرفته شده است.
او راسرزنش كردم:
ـ سيامندوخج، هر دو يك نام كردي هستند. اين بيت صدها سال است به عنوان يك بيت كردي شناخته شده و نسخه‌هاي كرمانجي و سوراني آن هم وجود دارد. اين چه كاري است كه در حق ملت كرد روا داشته‌اي؟
ـ به خدا قسم آن پدرسگ‌هاي ارمني فقط پنج دينار بابت حق ترجمه به من دادند.
روزي ديگر در حالي كه فحش و ناسزا مي‌داد با او روبرو شدم.
ـ خبري است استاد؟
ـ كتابي براي تدريس زبان كردي غلط گيري كرده‌ام. به جاي آنكه پولي بدهند مي‌گويند هجده دينار بدهكارم. ببين مي‌تواني كاري برايم انجام دهي؟
وقتي سئوال كردم گفتند: قرارداد كاري ما در ازاي هر غلط يك ربع دينار جريمه بوده است. با احتساب دستمزد و جريمه‌اي كه بايد پرداخت كند اين مقدار بدهكار شد. با هزار دردسر، پروفسور «مايه باش» درآمد.
يك روز نزد من آمد و گفت:
ـ پول ندارم دو دينار قرض مي‌خواهم و پس فردا بازپس مي‌دهم. چهل و پنج روز گذشت.
يك روز به سراغم آمد.
ـ روزي كه پول را از تو گرفتم به مؤسسه‌ي چاپ «فرانكلين» رفتم. گفتم: «كاري نداريد انجام دهم؟»
ـ اسم شما؟
ـ توفيق وردي.
ـ تو چهل و پنج دينار طلب نزد ما داري. بفرماييد.
ـ چنان مات و مبهوت شده بودم كه وقتي به خيابان آمدم جايي را نمي‌ديدم. با يك ماشين تصادف كردم و از آن روز در بيمارستان بستري هستم.
«وردي» در مغازه‌ي «بشير مشير» گفت: «شيوعي و پارتي و دولت مي‌خواهند مرا ترور كنند». جمال عارف كه دكتر دامپزشك بود گفت: «به تصورم تو يك بيمار رواني هستی و گرنه تو آموزگار مدرسه هستي و پيدا كردن تو راحت است.
ـ نخير من رواني نيستم. رواني آنهايي هستند كه ماهي صد دينار حقوق مي‌گيرند و جاسوسي مي‌كنند.
ـ اولاً حقوق ماهيانه‌ي من صد و سي و دو دينار است. ثانياً من به عنوان دامپزشك تشخيص مي‌دهم كه تو بيماري يا خير.
چند بار به نام « بشير مشير» اشاره كرده‌ام. بد نيست او را هم بشناسيد.
خياطي بي‌سواد كه حتي امضاي خود را هم نمي‌توانست كامل بنويسد، استوار سابق سپاه عثماني بود. جداي از زبان عربي بغداد، به زبان‌هاي تركي و هندي هم تسلط داشت. با لقب استادي كه به او داده و از سواد ومعلومات او گفته بودند، خياطي را كنار گذاشته و مغازه‌اش را به باشگاه نويسندگان و ادبا تبديل كرده بود. هركس را مي‌خواستي آنجا پيدا مي‌كردي. هميشه مي‌گفت: «تو بنويس من تأليف مي‌كنم». يكبار شعر من را هم تأليف كرد. آنچه از تأليفات او به ياد دارم فالنامه‌ي ناپلئون بود كه مي‌گفت: «تجربه كنيد. من خودم تجربه كردم و دو ماه بيمار بودم». مي‌گفت: «چهار هزار سال پيش، يك شيعه به نام روبين، مشتي برنج از چين دزديد و در همدان كاشت. بدين ترتيب، برنج ايراني به وجود آمد».
مريض شده بود. يك روز گفت: «مرا به كردستان بازگردانيد». گفتند: «در كردستان جنگ است». گفت: «به خدا من نمي‌توانم در گورستان هم با اين اعراب مرده زندگي كنم». اما در عين حال، چهل سال در بغداد با اعراب زندگي كرده بود.
كتاب و روزنامه‌ي كردي مي‌فروخت اما اگر صاحب آنها پولی می­خواست، با فحش و ناسزا مي‌گفت: «حالا و بيا به اين مردم خدمت كن. پول هم مي‌خواهند». به هر حال ، یک احمق دوست داشتني بود.
از همين تيپ آدم‌ها كه هرگز فراموش نمي‌شوند يكي هم « مام حكيم» پيرمردي توتون فروش از اهالي كركوك بود كه دعوي پيغمبري مي‌كرد. « صالح افندي» هم هميشه او را مسخره مي‌كرد و مي‌گفت: «من نه تنها تو را به پيامبري برنگزيده‌ام بلكه حتي تو را هم نيافريده‌ و نمي‌شناسم».
پيغامي از سوي حزب بدين مضمون دریافت کردم كه مكتب سياسي حزب مي‌گويد: «يكسره به كردستان بياييد و مديريت راديو را بر عهده بگیرید». براي آماده كردن خود و اداي دين و بدهي‌ها، يك هفته مهلت خواستم. طبق قرار بايد روز شنبه مي‌رفتم اما جمعه، كودتاي بعثي­ها اتفاق افتاد. از پشت بام خانه‌ مي‌ديدم كه وزارت دفاع ( محل استقرار قاسم) بمباران مي‌شد. من از شدت شادي تصور مي‌كردم كه اين امكان براي كردها فراهم آمده است كه ضربه‌ي نهايي را بر پيكر « قاسم» وارد كنند نزد «جلال بابان» كارگزين اداره رفتم و گفتم: «لطفاً مرا اخراج كنيد تا بتوانم از يك ماه حقوق اضافه برخوردار شوم». پرونده‌ام را نگاه كرد و گفت: «هيچ مسأله‌اي كه بيانگر تخلف از سوي شما باشد در پرونده موجود نيست. شما حتي از مرخصي‌هاي استحقاقي خود نيز استفاده نكرده‌ايد. نمي توانم شما را اخراج كنم».
اهالي بغداد « قاسم » را بسيار دوست داشتند. آنها پس از بمباران وزارت دفاع، دسته دسته به مراكز نظامي مراجعه و خواستار اسلحه براي مقاومت شده بودند، اما قاسم با آن خلق و خوي هميشگي گفته بود: «مشكلي نيست الان سركوبشان مي‌كنيم». مردم در ميدان منتهي به وزارت خانه جمع شده وفرياد « زنده باد قاسم » سر مي‌دادند. چند تانك با عکسهای قاسم به ميدان آمده و مورد استقبال مردم قرار گرفته بودند اما به محض ورود به داخل جمعيت، با تيربار به جان مردم افتادند و عده‌ي زيادي را كشتند. صبح روز بعد، قاسم دستگير و كودتا به پيروزي رسيد. فرمان قتل عام شيوعي‌ها مداوماً از راديو تكرار مي‌شد. بسياري از شيوعي‌ها زير چرخ تانك‌هاي كودتاچيان به كلي له شدند، دست و پاي بسياري از آنها با اره بريده شد و سر بسياري را با تبر بريدند. محله‌ي كردهاي «فيلي» در اطراف بارگاه غوث، با توپ و گلوله هدف قرار گرفت. رفتار سبعانه‌ي بعثيان با شيوعي‌ها بسيار فراتر از حد تصور و فوق‌العاده غير انساني بود. قاسم و تني چند از وزيران كابينه در مركز راديو تيرباران شدند. در اين گير و دار، «نوري احمد طاها» را ديدم. گفت: «نگران نباش! كله گنده‌هاي بعث با بزرگان كرد در زندان، هم بند بوده­اند و قول داده‌اند استقلال كردستان را به رسميت بشناسند».
ـ كاك نوري! كسي كه به هم نژادان خود رحم نمي‌كند درعين اينكه ادعاي عرب پرستي دارد، چگونه مي‌توان در مورد ملتي چون كرد به او اعتماد كرد. من هرگز به اين دعا آمين نمي‌گويم.
ـ ملا تو هميشه بدبيني و معناي سياست را نمي‌داني.
ـ اميدوارم من اشتباه كرده باشم.
فكر كنم شب سوم كودتا بود كه «ماموستا صالح يوسفي» از بزرگان حزب پارتي كه در اواخر دوره‌ي قاسم بازداشت شده بود به راديو آمد و ضمن شادباش برادري كرد و عرب، براي بعث آرزوي پيروزي كرد. افراطي‌ترين بعثي كه دشمن خوني شيوعي و كرد هم بود يعني «علي صالح سعدي» به عنوان وزير انتخاب شد. او يك كرد اهل «قوشتپه» در حومه‌ي «اربيل» بود. برادري به نام «نديم صالح سعدي» داشت كه در اداره‌ي «مباني عام» كار مي‌كرد. همچنين «طاها رمضان» جز راوي و آجودان صدام «صباح ميرزا اردلان» هر دو كرد و اتفاقاً دشمن سرسخت كردها بودند.
چند جوان پارتي به صرافت افتادند كه زنداني‌هاي دربند كرد را از بند آزاد كنند. بسياري افسر كرد از زندان آزاد شدند. خبر رسيد كه «جلال طالباني» از جبهه‌ي جنگ براي تبريك و گفتگو به بغداد آمده است. او را در هتل بغداد ديدم. در ميان صحبت‌ها از او پرسيدم:
ـ شما كه در جبهه‌ها در موقعيت برتر بوديد و قدرت هم در بغداد، در طول چهل و هشت ساعت،ِ دست به دست مي‌شد، چرا در اين فاصله به كركوك يورش نبرديد كه حساس‌ترين نقطه است؟ چرا كه اگر قاسم پيروز مي‌شد مي‌گفتيد به ياري او رفته‌ايد و اگر بعث هم موفق مي‌گشت اين ادعا را وارونه جلوه می­داد.
با عصبانيت گفت:
ـ چرا حرف‌هاي عجيب و غريب مي‌زني؟ سربازان تا بن دندان مسلح با پشتيباني تانك و توپ و هواپيما را چگونه مي‌توان به سادگي پس راند؟
ـ دوست من اگر ستاد فرماندهي در بغداد فاقد توان براي اعمال حكم باشد، نيروهاي تحت امر چه كار مي‌توانند بكنند. مطمئن باش آنها از پيش شكست خورده بودند.
ـ ببين اگر خطايي هم بوده مقصر بارزاني بوده است. او فرمان توقف جنگ را صادر كرد. بارزاني به جاي سياست ، خواب مي‌بيند.
ـ به خدا رويايش هم درست از آب درآمد. دو روز پيش گفت « قاسم » سرنگون خواهد شد.
ـ راستي مي‌داني براي چه گفتم به كردستان بازگرد. راديو بهانه بود. ميانه‌ي ما با بارزاني به هم خورده است و تنها تو مي‌تواني ما را با هم آشتي دهي. حتما بايد با من برگردي.
براي من درخواست بليت هواپيما كرد اما ظاهراً به دلايلي، بليت نداده بودند. عصر همان روز «سرگرد يوسف ميران» از دوستان نزديكم را ديدم كه تازه از زندان آزاد شده بود. گفتم: «با من به كردستان برگرد چون تصور مي‌كنم به زودي بازداشت‌ها آغاز خواهد شد». «يوسف» لباس افسري به تن كرد و غروب به طرف كركوك حركت كرديم. از دروازه‌ي بغداد گذشتيم و شب پس از رسيدن به كركوك، در هتل «سيروان» اقامت كرديم.
در اينجا مي‌خواهم كمي به عقب بازگردم:
چند بار در مورد « عبدالله كاني ماراني » مطالبي گفته‌ام. پس از بازگشت از سوريه، بهترين و عزيزترين دوست من بود و هميشه باهم بوديم. در كودكي تا چهارم ابتدايي درس خوانده و پس از آن، چند سالي را براي تأمين معاش كار كرده بود اما دوباره به درس ادامه داده و سرانجام در رشته‌ي حقوق فارغ التحصيل شده بود. در دوران «قاسم» براي حزب پارتي در بغداد فعاليت مي‌كرد. هميشه مي‌گفت: «براي ادامه تحصيل در مقطع دكترا به خارج از كشور خواهم رفت و مطمئن هستم كه تو مراقب خانواده‌ي من خواهي بود». دوستي بزرگوار بود.
آن روزهايي كه حزب براي رفتن به كردستان پيغام فرستاده بود نزد من آمد و گفت:
ـ تو كه از بغداد مي‌روي انتظار نداشته باش كه مراقب همسر و فرزندانت باشم.
آب سردي بود كه بر پيكرم ريخته شد. گفتم: « دوست من، مگر خدا مرا به اميد تو آفريده است. آن روزهايي هم كه در بغداد به تنگدستي و بي كسي روزگار مي‌گذراندم نه تو و نه كس ديگري در كنار من نبودند»
شب را در كركوك با ترس و لرز به روز آورديم و صبح زود، با يك تاكسي از شهر خارج و از يك جاده‌ي فرعي از طريق «دبسه» به « اربيل » رفتيم. چند روزي در منزل دايي كاك يوسف «عبدالقادر افندي» در «بي بي جك» پنهاني زندگي كرده بوديم. صبح با لباس كردي به «كويه» رفتيم و ميهمان حزب شديم. مردي به نام «سعيد مصفي» نزد ما آمد و گفت: «چند «جامانه سرخ» به مقر آمده‌اند اما مانع از اقامت آنها شده‌اند». به نظرم آمد كه ميانه‌ي بارزاني و حزب به تيرگي گراييده است.
عصر يك روز به پشت «كاني ماران» رسيديم كه ملا مصطفي آنجا بود. از بهار 1961 او را نديده بودم. روزي هم كه او را ديدم گفت: «هه‌ژار! آخر من، با تو و «وهاب آقا» كه اينقدر شكم گنده هستيد درجنگ چكار كنم؟»
گفتم: «قربان راستش را بخواهيد من از ترس مرگ، از بغداد گريخته‌ام. براي قبر در بغداد بيست و پنج دينار پول مي‌گيرند اما خوشبختانه اينجا رايگان است. اما روي وهاب آقا حساب نكن چون خيلي تنبل است».
شب در مجلس به بارزاني گفتم: «نمي‌داني در روزنامه و راديو بغداد، چقدر ناسزا بارت كرده‌ام؟» گفت: «بله گوش مي‌دادم. راستي چه كس ديگري اينجا بود؟ من چه گفتم؟»
«شوكت ملا اسماعيل» كه يك افسر مخابرات بود گفت: «فرموديد اگر در مقابل ديدگان خودم مطلب را مي‌نوشت و براي خودم نيز مي‌خواند مي‌دانستم كه دروغ است. من هه‌ژار را خوب مي‌شناسم» و گفتم: «ببخشيد من براساس آگاهي‌هاي ناقص خود مي‌گويم اگر در آن چهل و هشت ساعت شلوغي بغداد، فرصت‌هاي طلايي را از دست نمي‌داديد مي‌توانستيد كركوك را آزاد كنيد».
بارزاني گفت: «فعلاً اين بحث را كنار بگذار »
صبح روز بعد، پس از نماز با «جلال طالباني» به «گرد پشتي مالان» رفتيم. بسياري از بزرگان عشاير «پشدر» و دوروبر آنجا بودند. جلال براي آنها سخنراني مي‌كرد:
ـ دوستان بعث‌ها نژادپرست هستند و به همين خاطر ، ناصر را ياري مي‌دادند. يعني ارتش مصر و سوريه و عراق، اكنون دشمن ما هستند. روسيه هم كه به ناصر كمك مي‌كند. ايران وتركيه هم كه دشمنان تاريخي ما هستند و آمريكا و انگليس از آنها جانبداري مي‌كنند. اميدوارم جنگ ديگري به وجود نيايد
آقايان عشاير نيز به جاي فكر كردن به اين مسائل ، تنها مسايل مربوط به فروش توتون و شلتوك و محصولات كشاورزي و بهره‌هاي ناشي از آن را مطرح مي‌كردند و در اندیشه­ی سياست و سرنوشت نبودند.
گفتم: «مام جلال! با اين سخنان نااميد كننده، آنها را دلسرد نكن. تو بايد اكنون به آنها اميدواري داده و از آزادي براي آنها صحبت كني».
ـ كاك هه‌ژار متأسفانه تو از الفباي سياست، چيزي نمي‌داني.
ـ بله درست مي‌گويي اما چرا هميشه از من سياست ندان مي‌خواهي كاري انجام دهم؟ راستي از من چه مي‌خواستي؟
ـ بارزاني بي‌سواد است. روح عشيره­اي در وجود او جاري است. از كار حزبي چيزي نمي‌داند. تابع مقررات و ديسيپلین نيست. بايد قدرت را به حزب واگذارد و او تنها مجري دستورات باشد. درغير اينصورت، نمي‌توان او را تحمل كرد.
ـ بله جلال عزيز من مي‌دانم او سواد ماركسيستي ندارد و يا نمي‌خواهد بداند. حزب مرتكب اين خطاي بزرگ شد كه در نخستين كنگره‌ي بغداد، پس از بازگشت بارزاني، هرچند خود گفت رهبري پارتي را برعهده نمي‌گيرد اما او را وادار به اين كار كردیم تا به واسطه‌ي او امتيازات مورد نظر خود را از قاسم كسب كنيم. پس از جنگ «در بنديخان» گفتيد براي حزب نجنگيده است، اما هنگامي كه بر دشمن شوريد ديديد كه چه كرد. تنها در جنگ با «صوفي شيخ رشيد» چهارصد نفر از ما در برابر سي نفر از «صوفيان» شكست خوردند كه فرمانده‌ي آن جنگ «عمر دبابه» بود. بارزاني چه كرد؟ «صوفيان» را شكست داد و آنها را تا مرزهاي تركيه به عقب راند. بارزاني عشاير با اين همه فتوحات، براي حزب چه نكرد كه شما كرديد؟ به تصور من، بارزاني هرگز قدرت خود را به من و تو و ابراهيم احمد بي هنر تفويض نخواهد كرد، اما هيچگاه خود را هم به ما تحميل نخواهد كرد. شايد اگر از او بخواهيم به بارزان باز گردد بپذيرد و حزب، خود رهبري شورش را بر عهده بگيرد. نظر تو چيست؟
ـ چطور جرأت مي‌كني اين حرف را بزني؟ به شرفم سوگند گلوله‌ باران خواهي شد.
ـ ارزش آن را دارد. حتي اگر قرباني هم شوم مي‌گويم.
مي‌ترسم نمي‌ترسم طول كشيد. بلند شدم و گفتم: «همين امشب مي‌گويم». كمي دور شدم. صدايم كرد و گفت: «به فرض تو گفتي و او قبول كرد. بارزان را هم با خود مي‌برد».
ـ نه عزيز! به خاطر چشم وابروي مشكي من و تو چنين گناهي نخواهد كرد. اما خودت مي‌داني بارزاني‌هاي مسلح، نه ديالكتيك خوانده‌اند و نه از ديسیپلين حزبي و مزبي خبر دارند. آنها تحت فرمان بارزاني هستند و جز او به خاطر كس ديگري نخواهند جنگيد. در الفباي سياست هم خيلي از من بي‌سوادتر هستند. اگر بارزاني برود بارزان هم خواهد رفت.
ـ پس نگو، خواهش مي‌كنم نگو. اگر هم چيزي بگويي من انكار خواهم كرد. شب در مجلس گفتم: «بارزاني عزيز كردها و حزب تو را نمي‌خواهند چرا به بارزان بازنمي‌گردي و دست از سرما بر نمي‌داري؟»
ـ درباره‌ي من چه مي‌گويند
ـ كار حزبي نمي‌داني، بي‌سوادي و به قول « شيخ رحيم شيخ برهان » ديكاتوري لاقيد هستي.
ـ چه كسي چنين مي‌گويد؟
ـ من! حالا چيزهاي ديگر هم مي‌گويند: دزد است، پول جمع مي‌كند و
ـ تو چرا اين‌ها را نگفته بودي؟
ـ يادم رفته بود.
ـ اگر بروم آنها شورش را ادامه خواهند داد؟
ـ به شرطي كه نيروهاي بارزاني را براي آنها جا بگذاري و تنها خودت بروي.
ـ هه‌ژار تو بعضي مسايل را نمي‌فهمي. اينها مي‌خواهند موقعيتي در دولت براي خود دست و پا كنند و با گرفتن اولين امتياز، قيد حزب را بزنند. من چنين كاري نخواهم كرد.
ـ فكر نمي‌‌كنم چنين هدفي داشته باشند
ـ مي‌بيني. اميدوارم تو هم ديوانه نشوي و دچار خودپرستي نگردي از اين حرف‌ها گذشته كمي در مورد بغداد حرف بزن.
از كاني ماران به «چوارقورنه» رفتيم. جمعيت عظيمي آنجا و در حال جمع‌آوري توتون و شلتوك بودند.
پشمرگها در حال هدف‌گيري و نشانه زني بودند. چند روزي با پيشمرگان بودم. ناهار اغلب ميهمان خوانهاي دهات بوديم. پيشنهاد كردم:
شايد جنگ زياد طول بكشد. بهتر است به جاي خوردن پلو و گوشت، عدس و حبوبات هم بخوريم و از روستاييان ساير مناطق بخواهيم سالانه مبلغي در حدود چهار يا پنج دينار به پيشمرگان كمك كنند. چند نفر از جمله احمد توفيق گفتند: «مردم به ميزباني ما افتخار مي‌كنند. اگر چنين پيشنهادي مطرح كنيم خواهند رنجيد». پيشنهادم مورد پذيرش قرار نگرفت.
پايگاه‌هاي حزب سهميه‌ي روزانه‌اي براي پيشمرگان از جمله عدس و نخود و تعيين كرده بودند كه كار پسنديده‌اي بود. اما از گوشه و كنار خبر مي‌رسيد كه فرماندههان و رؤسا نان و روغن چرب‌تري به نسبت سايرين مي‌خورند.
احمد توفيق
براي نخستين بار احمد توفيق يا بهتر بگويم «سيدعبدالله اسحاقي» را در دمشق ديدم. جواني دوازده ساله و از من كوچكتر بود. گفت: به چكسلواكي مي‌رود.
هميشه با هم بحث مي‌كرديم. او كه ماركسيستي فهميده بود تصور مي‌كرد دولتهايي كه از آن سوي آب‌ها مي‌آيند اشغالگر و استعماري هستند. من مي‌گفتم: «چه فرقي مي‌كند از خشكي باشد يا از دريا؟ اگر مرا ببلعد خونخوار و ظالم است. بلعيدن، بلعيدن است چه با قاشق و كارد و چنگال چه با چنگ و دندان». مي‌گفت: «به نظر من ما كردها در هر يك از كشورهاي متبوع، بايد در كنار ملت بالادست قرار بگيريم و به ياري آنها نجات پيدا كنيم». من در جواب مي‌گفتم: «من به اين موضوع باور ندارم. من متعلق به يك ملت بزرگ به نام كرد هستم كه توسط چند كشور اشغال شده و از سوي قدرت‌هاي بزرگ نیز حمايت مي‌شوند. ما بايد خود به فكر خود باشيم». از اين صحبت‌ها زياد بين ما رد و بدل مي‌شد. او تعديل مي‌شد و من هم از علم او بهره‌ها مي‌بردم. در بازگشت بارزاني از بغداد، دوباره او راديدم. به نظرم در مهاباد به خاطر دفاع از كرد، با محكوميتي مواجه و از آنجا گريخته به سليمانيه آمده بود. با چند كرد ايراني ديگر گروهي به نام «كمونه» تشكيل داده و به صورت پنهاني به ايران رفت و آمد مي‌كردند. مدير امن سليمانيه ، كه «حسين شيرواني» و كردي برجسته بود، مانع از ايجاد مشكل براي آنها در سليمانيه مي‌شد. با آمدن بارزاني، موقعيت آنها نيز بهبود پيدا كرد و بارها در بغداد او را ديدم. نبرد قاسم و بارزاني به اوج رسيده بود. احمد به بغدادآمد و در شگفت بودم كه چگونه توانسته است خود را به پايتخت برساند. گفت: «آمده‌ام لباس و غذا براي بارزان ببرم كه وضعيت معيشتي مناسبي ندارند». در كنار يكديگر لباس، آذوقه و داروي فراواني جمع‌آوري كرديم. نمي‌دانم اين حجم بار را چگونه به بارزان رساند؟ به راستي عملي شجاعانه بود. بارزاني در كتاب «سفر به سوي مردان شجاع» از شجاعت و بزرگي كاك احمد به نيكي ياد مي‌كند. چنانكه پيش از اين هم گفتم يكبار از بغداد به سفارت مصر رفتيم. عربي نمي‌دانست و من گفته‌هايش را ترجمه مي‌كردم. در مباحث سياسي بسيار هوشيار مي‌نمود. در «چوارقورنه» هم او را ديدم اما اين بار فلسفه را به كناري گذارده و مي‌گفت:
«اشغالگران كردستان از خوك هم كثيف‌ترند».
در يكي از نشست‌هاي كمونه، دوستان و همكاران خود را به من معرفي كرد كه صلاح مهتدي (مصطفي)، محمد اسماعيل محمود آقا (كاوه)، سليمان معيني (فايق امين)، مينه‌شه‌م و چند نفر ديگر از جمله‌ي آنها بودند.
احمد گفت: «گر به ما بپيوندي، سعادت بزرگي خواهد بود».
گفتم: «اگر مقصود تو حزب دمكرات كردستان ايران است نمي‌پذيرم. چون بيشتر از بيست سال است كه از ايران دور شده و هيچ اطلاعي ازتغيير و تحولات ندارم. من در كردستان عراق همه را مي‌شناسم و با آنها زحمت بسيار كشيده‌ام. عضويت را نمي‌پذيرم اما چون يك دوست حزبي مي‌توانيد روي من حساب كنيد». از سخنان من خوشحال شدند.
مقرر شده بود تمام حزبي‌ها و هوادارن شورش از هر دسته و گروه، در كويه اجتماع و در مورد حقوق كردها با يكديگر توافق و با دولت بعث به گفتگو بنشينند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید