نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 07-04-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


چیشتی مجیور/عبدالرحمان شرفکندی(هه ژار)
ترجمه: بهزاد خوشحالی(18)

دروغ‌هاي او واقعاً سرگرمي محفل ما بود. هر زمان، از جمهوري مهاباد دروغي سرهم مي‌كرد مي‌گفت: «هه‌ژار مي‌داند». مگر جرأت مي‌كردم انكا ركنم؟ بلافاصله با كلمه‌ي پدر سگ كه تكيه كلام هميشگي و كنايه از احترام بود پاسخم را مي‌داد.
غذا مي‌پخت اما با ما نمي‌خورد. يك روز براي سي نفر برنج درست كرده و نمك در آن نريخته بود. كاك احمد گفت:
ـ مام علي فكر كنم كمي بي‌نمك باشد.
ـ احسنت. پيش خودم فكر مي‌كردم آيا از ميان اين جماعت، پدرسگي پيدا مي‌شود كه تشخيص دهد در غذا نمك نريخته‌ام؟ تو بسيار باهوش هستي.
اما با وجود آنكه هشتاد درصد سخنانش دروغ بود، در داستانهاي كردي و حكايات كهن نيز راوي بي­همتايي بود. ضرب‌المثل‌هايي به كار مي‌برد كه هرگز نشنيده بوديم. معني كردي واژگان را به خوبي مي‌دانست. هر بار كه مي‌ديدم كمي در خود فرو رفته است مي‌گفتم: «غصه نخور، قيام كه تمام شد باهم به كوهها مي‌رويم و كاروان حاجيان را لخت مي‌كنيم». با وجود اين انسانهاي شيرين كلام و شيرين گفتار، روزهاي سخت قيام بر ما آسان مي‌شد.
«صلاح مهتدي» (مصطفي) اشعار فارسي زيادي از بر بود. «كاوه» هم عليرغم شجاعت بسيار، در تقليد صدا و حركت افراد بي‌نظير بود. هر دو واقعاً انسان‌هاي جالبي بودند. يك روز «ملا حسن رستگار» و «ملارسول پيشنمازي» دو جوان مهاباد را كه تازه آمده بودند با خود آوردند. يكي از آنها آبله‌رو و بسيار خوشمزه بود.
كمي بعد، يكي از آنها با عصبانيت گفت:
ـ قربان! ما شبانه از بيراهه با هزار جان كندن، از ميان كشتزارها گذشته و به اينجا آمده‌ايم و پاهايمان زخمي شده است. اين ها مسخره‌مان مي‌كنند.
من كه سال‌ها از اين لهجه (فارسي آب كشيده‌ي به ظاهر كردي) دور بودم نمي‌توانستم جلوي خنده­ام را بگيرم. . . (در متن كردي، شيوه­ي اداي كلام، به زبان فارس نزديك است).
نزديك مرد «سورچي» نشسته بودم. ناگهان پرسيد:
ـ تو «خدر» را نمي‌شناسي؟
ـ نه
ـ يعني تو «خدر» را نمي‌شناسي؟
ـ خب نه
ـ «خدر» به سيد اهانت كرده و به هيأت گرگ درآمده بود. پس از بيست سال ده بچه زاييد كه صورتشان به شكل خدر و هيأت آنها به صورت آدم بود اما هنوز دندانهاي گرگي داشتند، در خفا حيوانات را مي دريدند و گوشت آنها را مي‌خوردند.
ـ ماشاءا
همان سورچي گياهي به من داد با ساقه‌ي بلند و برگهايي شبيه‌ تره كه مزه‌ي آن ترش و بسيار خوشمزه بود. گفت: «اين گياه «مام ريواس» و دافع انواع كرم‌هاست». گياه را براي «دكترمحمد» بردم. گفت: «غلط مي‌كند. هر كرمي داروي خاص خود را دارد». پس از چند روز دكتر آمد و گفت: «به خدا راست گفته است. دافع انواع كرم‌هاست».
«ملاباقي» غار كوچكي پيدا كرده به تنهايي در آن زندگي مي‌كرد. نمي‌دانم براي انجام مأموريت به كجا رفت. دو تخته چوب در ورودي آن ستون كردم و با گياه، سقفي براي سر در آن ساختم. نامش را «كونه باقي» (سوراخ باقي) گذاشتم و بدون پرداخت يك ريال مالك آن شدم.
تا بعد ظهر كه سايه بود مي‌خوابيدم، مطالعه مي‌كردم و مي‌نوشتم. هر روز دو آفتاب پرست به دروازه‌ي ورودي غار نزديك مي‌شدند و با سر تكان دادن‌هاي خود، مرا دلگرم مي‌كردند.
يك روز دو بارزاني نزد من بودند. آفتاب‌پرست‌ها هم آمدند
ـ اجازه دهيد آن‌هارا بكشم.
ـ نه اينها دوست من هستند. نبايد كسي به آنها دست بزند.
نزد بارزاني‌ها كشتن آفتاب‌پرست مانند كشتن كفار است. اين هم به يك داستان كهن باز مي‌گرد كه هنگامي كه «ابراهيم» در آتش افتاد، آفتاب‌پرست‌ با هواي نفس خود، آتش را باد مي‌داد. فكر كنم «شيخ مارف نودي» هم آن را به شعر در آورده است.
فاسقي خه مسه دياره
دووپشك و مشك و ماره
سه‌رما زه‌له و كوللاره
يك روز به بارزاني گفتم: «اگر قيام به پايان برسد يك الاغ و دو سبد به «كويه» مي‌برم و آفتاب‌پرست مي‌خرم تا در بارزان، دانه‌اي نيم دينار بفروشم». يكي از پسران ملا مصطفي كه در كنار ما نشسته بود گفت: «تا حالا تنها يك آفتاب‌پرست كشته‌ام». گفتم: «خوب شد حداقل خون از دماغ يك كافر آورده‌اي».
در «كونه باقي» مشغول آماده كردن شعر « ملااحمد نعلبند» بودم كه صدايي از پشت بام آمد. فرياد زدم: «مراقب باش نيفتي». جفت پاي يك الاغ از سبزه‌ها پايين آمد. الاغي بود كه به طمع خوردن سبزه هاي حصار كنار دروازه‌ي غار بدانجا آمده بود. بيرون آوردن الاغ از سبزه‌ها عرقمان را حسابي درآورد.
بعد ظهر هنگامي كه آفتاب به اين سوي كوه مي‌آمد من به سايه‌ي سنگي پشت غار مي‌رفتم و به نوشتن و مطالعه مشغول مي‌شدم. يك روز صداي خش‌خشي از گوشه‌ي سنگي در آن اطراف شيندم. ديدم ماري سياه است. سرم را پايين انداختم، قدري دو دل بود، اما بالاخره آمد و از كنارم گذشت. حدود يك متر دور شد و سپس دوباره از همان جايي كه آمده بود بازگشت. با مار دوست شده بودم. هر روز سرِساعت پنج دقيقه به چهار، از همان مسير مي‌آمد و پس از خوردن از آب يك چشمه‌ي كوچك، به جاي خود باز مي‌گشت. موضوع را براي «مصطفي» تعريف كردم. يك روز نزد من آمد و باز در همان ساعت، مار براي خوردن آب بيرون آمد. مصطفي خان نامبارك، سنگريزه‌اي به سوي او پرتاب كرد. مار در سوراخ درخت كهنه‌اي قايم شد. هر چه گفتم فايده نكرد. مصطفي حتي درخت را هم آتش زد، اما مار رفته بود و ديگر هرگز باز نيامد.
تا زماني كه بارزاني در كوه «براندوست» بود اين پايگاه، ستاد فرماندهي بود و كليه ي اخبار جنگ به آنجا مخابره و دستورات نيز از همانجا صادر مي‌شد. مانند هميشه، يك روز صبح، ديديم بارزاني و محافظان او در مقر نيستند. جنگ در بارزان شدت گرفته و ملامصطفي مجبور شده بود خود شخصاً بدانجا برود. هر چند پايگاه‌هاي ديگري هم در منطقه فعاليت مي‌كردند اما با احمد قرار گذاشتيم ما هم به «بارزان» برويم. يك روز به روستاي «خليفان» رفتم. از يك مغازه، هشت پاكت قهوه و يك قهوه جوش و مقداري ضروريات تهيه كردم. شب تمام پيشمرگان ايراني در يك غار جمع شديم كه چه كار كنيم و چگونه برويم؟ «سليمان معيني» كه نام مستعار او «فايق» بود، با دلگرمي از فداكاري سخن مي‌گفت:
ـ ما بايد شجاعت خود را در جنگ نشان دهيم.
احمد در گوش من گفت:
ـ فايق مي‌ترسد. بيايد الان با سوار كردن يك بهانه، خود را گم و گور مي‌كند.
ـ باز هم بدبين هستي. خب بس كن.
ـ حالا ببينيم.
پس از گفتگوهاي طولاني «فايق» گفت:
ـ كاك احمد! اگر همه‌ي ما به بارزان برويم و از مرزهاي ايران دور شويم، ديگر چه كسي دارو، غذا، قند، چاي، شكر و لباس‌هايي را كه برايمان مي‌فرستند تحويل بگيرد؟
احمد چشمكي زد.
ـ راست مي‌گويي. پس چه كسي اين كار را انجام دهد؟
ـ من به همراه چند برادر ديگر به «قلادزه» مي‌رويم و از آنجا نيز مراقب شما خواهيم بود.
احمد گفت: «فايق تو را بسيار آزموده‌ام. انساني به غايت ترسو و بزدل هستي. روزي كه با «عباس آقا» درگير شدم و سه نفر را دنبالم فرستاد تامرا بكشند از مهلكه گريختي. داستان آمدنت به اينجا را هم كه «مينه‌شه‌م» و «كاوه» خوب مي‌دانند. . . برو در «قلادزه» بنشين اما دوستان فداكار ما را با خود نبر. . .»
فايق سرش را پايين انداخت و ساكت شد. احمد و دو نفر پيشمرگ را نزد او گذاشت و برخاستيم.
ـ خداحافظ دوستان.
فايق دست در دست ما گذاشت و گفت: «تنها خدا نمي‌ميرد». (اين را هم من براي سنگ قبر محمود كاواني نوشته بودم) يعني شما به سوي مرگ مي‌رويد.
بعدها از«كاوه» در مورد داستان آمدن فايق پرسيدم. عين جملات كاوه را تكرار مي‌كنم و مسووليت صحت و سقم آنها با خودش است:
«چند نفر بوديم كه همراه فايق به سوي عراق مي‌آمديم. در راه قرار گذاشتيم كه اگر در طول مسير يكديگر را گم كرديم شب در فلان كوه يكديگر را ببينيم. ساعاتي بعد، با دشمن درگير شديم. يك اسب آنها را كشتيم و يك نفر هم زخمي شد اما دشمن نبودند قاچاقچي بودند. يكي از آنها فرياد زد: «ما قاچاقچي هستيم. اجازه بدهيد برويم. كاري با شما نداريم». در ساعت مقرر در كوه جمع شديم اما فايق نيامد. دراطراف،‌ فايق را صدا مي‌كرديم اما كسي نبود. چند لحظه بعد، فايق از گوشه‌اي پرسيد:
ـ شما كه هستيد؟
ـ ما دوستان خودت هستيم. اين هم اسم رمز. چگونه صداي دوستان خود را تشخيص نمي‌دهي؟
هر كاري كرديم فايق خود را نشان نداد. او را جا گذاشتيم. «مينه‌شه‌م» او را تهديد كرده بود:
ـ اگر بيرون نيايد او را مي‌كشم.
با هزار گرفتاري و بهانه و دليل و برهان، بالاخره از سوراخ بيرون خزيده بود . . .
از طرف كوههاي «براندوست»، به سوي بارزان حركت كرديم. به روستايي به نام «سوران» رسيديم و به دعوت دو پيرمرد پاسخ داديم. جوانان روستا، همگي در ميدان جنگ با دشمن بودند. تنها يك پسر از جوانان روستا به تازگي از جبهه بازگشته بود تا همسرش را به خانه‌ي بخت ببرد. آن شب ميهمان آنها بوديم، در مراسم عروسي شركت كرديم، كمي چوپي كشيديم و بامدادان، راه خود را به سوي مقصد در پيش گرفتيم.
در مورد اسب سفيدم هم بگويم كه بالاخره پس از مدتي، دوباره پيدايش شد و بدون آنكه عاقل شود همچنان به رفتارهاي شهواني خود ادامه مي‌داد.(حسن برادرزاده‌ي احمد توفيق مي‌گفت: اسب را به ملاباقي داده بودند تا سوار بر آن به روستاي سليمان بگ برود و پس از چهار روز بازگشت.)
شب در بيابان خوابيديم و پس از صرف صبحانه در روستاي «سليمان»، حدود بعدظهر، به خانه‌ي ملامصطفي در «ريزان» - يا بهتر بگويم خانه‌ي ادريس رسيديم. اين روستا هم مانند تمام روستاهاي بارزان، روزها از ترس هواپيماي دشمن، خالي از سكنه بود. هواپيماهاي عراقي تمام روز، روستاهاي بارزان، را با بمب و موشك هدف قرار مي‌دادند. در اطراف روستا در كنار يك درخت پناه گرفتيم اما پشه چنان بلايي بر سرمان آورد كه نعوذبالله. كمي پهن آتش زديم تا پشه‌ها پراكنده شدند. «احمد توفيق» و برادر زاده‌اش «حسن» رفتند. احمد گفت: «شما اينجا بمانيد تا من بروم و از كسي خبر بگيرم». الان برمي‌گردم. او رفت و برنگشت. من و «مصطفي» و «خدر» هم همانجا به انتظار نشستيم. ناگهان يك پيشمرگ درشت اندام ظاهر شد:
ـ آتش ممنوع است. هواپيما شناسايي مي‌كند.
آتش را خاموش كرديم. پشه‌ها دوباره هجوم آوردند.
ـ تا كور نشده‌ايم به داخل يكي از خانه‌هاي خالي برويم.
ـ هواپيما بمبارانمان مي‌كند.
ـ به نظر من بمب از اين پشه‌ها بهتر است. تازه احتمال خيلي كمي هم دارد كه بمب درست بر سر خانه‌اي كه ما آنجا هستيم فرود بيايد.
مصطفي و خدر هم آمدند. از پشت يكي از خانه‌ها كه درِ آن بسته شده بود وارد شديم. داخل اتاق كه شديم متوجه شدم تخته‌ي دوز بازي دارند. گفتم: «بياييد دوزبازي». صداي هواپيما هم، يك آن قطع نمي‌شد. باد تندي مي‌آمد و از لوله‌ي كوره به درون خانه تنوره مي­كشيد. ناگهان باد يكي از درها را محك بست.
ـ آها به خدا بمباران كرد.
«خدر» راست ايستاد و گفت:
ـ چرا به دم رودخانه نرويم و آنجا لقمه‌اي غذا نخوريم؟
«مصطفي» هم كه موضوع را مي‌دانست گفت:
ـ كنار رودخانه پشه زياد است و هواپيماها هم ما را مي‌بينند.
باز هم پيچيدن صداي باد در لوله‌ي كوره و صداي بهم كوبيده شدن در. خدر گفت:
ـ براي وضو به كنار چشمه مي‌روم.
رفت و تا شب برنگشت. پس از نماز عشاء، «ادريس» و پيشمرگان و «احمد توفيق» و «ملاباقي» بازگشتند. تا ساعت دو بامداد صحبت از برداشت شبانه‌ي گندم و بمباران هواپيماها و پنهان شدن مردم روستا در روز بود. يادم مي‌آيد پيرمردي گفت:
«به خدا سوگند اگر كسي قلباً قيام را دوست داشته و عاشق مبارزه باشد كشاورزي او هدف آتش دشمن قرار نخواهد گرفت. . .»
تازه دراز كشيده بوديم كه ناگهان فرمان بر پا داده شد:
ـ برويد بيرون از روستا خود را پنهان كنيد.
«همراه مصطفي و ملاباقي به كنار يك كانال آمديم و دراز كشيديم. زين اسب را بالش كرده بودم. كشف تازه و بزرگي بود. نمي‌دانم اين خان­ها و پادشاه­ها وآقايان، چگونه عقلشان نرسيده بود؟ بالش هم مانند زين است و زين هم مانند بالش. اجازه نمي‌دهد سر يا تن به سويي خم شود. كمي برنج با خود آورده بوديم تا بخوريم. صبح كه بيدار شديم، برنج پر از مورچه شده بود. ملاباقي كاسه‌ي برنج را روي آب گرفت و پس از آنكه آب مورچه‌ها را برد شروع به خوردن برنج كرد. هر چه اصرار كرد ما نخورديم.
ـ بله شما نجيب‌زاده هستيد و مادرتان براي شما چلوخورشت كنار گذاشته است. چهار و عده‌ي ديگر از همان برنج خورد و هر بار هم براي نابودكردن مورچه­ها، كاسه‌ي برنج را به آب مي سپرد.
ليوان چاي خوري را گم كرده بودم. بالاخره باهزار التماس، يك ليوان از ملاباقي گرفتم و مانند گلوله،‌ آن را به سينه‌ام آويزان كردم. با يك سوزن درشت هم قلاب ماهي درست كردم و در كنار رودخانه ماهي مي‌گرفتم. ملاباقي هم ماهي را بريان مي‌كرد سپس كتري را روي آتش مي‌گذاشت و چاي درست مي‌كرد و تا سير چاي نمي‌شد اجازه نمي‌داد ما چاي بخوريم. سيگار راهم كه مي‌پيچيد كسي جرأت نمي‌كرد سيگار بخواهد اما با كمال ميل، كاغذ و توتون در اختيارت مي‌گذاشت.
سه يا چهار روز همانجا مانديم. درد بزرگ من اسب سفيد بود. او را در مزرعه‌اي بسته بودم و كسي هم جرأت نزديك شدن به او را نداشت. هواپيماها هم هميشه در رفت و آمد بودند. نمي‌دانم چرا او را نمي‌ديدند تا راحتم كنند. اين روزهاي آخر كمي آرام شده بود و در طول شبانه‌روز، با حالتي كاملاً فيلسوفانه فكر مي‌كرد و با حركت سر و دم، مگس‌ مي‌پراند.
شب چهارم به روستا بازگشتيم. احمد و دوستانش براي پريدن از رودخانه آماده مي‌شدند. بارزاني هم آنجا بود.
ـ من هم مي‌آيم . . .
ـ خطر دارد. خيلي سخت است. قايق‌ها مطمئن نيستند. بايد حتماً از بارزاني كسب تكليف كنيم.
ـ حتماً مي­آ‌يم. براي تجربه هم كه شده بد نيست. اگر آب مرا با خود برد، دوست دارم خفه شوم. خيال شما راحت.
از كنار گورستان «بله» عبور كرديم. جمعيت زيادي آنجا بودند. پنج شهيد جنگ همان روز را به خاك مي‌سپردند. يكي از آنها «ملاشيني» قهرمان پرآوازه بود كه در «پيرس» شهيد شده بود. نماز صبح با قايق از رودخانه گذشتيم. هوا تازه روشن شده بود كه پنج جنگنده در آسمان ظاهر شدند. به محض ديدن ما دور زدند و اطراف را به بمب و موشك بستند اما سريعاً خود را به جنگل رسانديم. با اين وجود هواپيماها دست‌بردار نبودند. مشكل بزرگ ما پسري به نام «جميل» بود كه كاملاً ترسيده و هر لحظه به سويي مي‌رفت. اين عمل او سبب شده بود كه هواپيماها هر بار مكان ما را شناسايي و اقدام به موشك پراني كنند. در اين ميان، يك موشك عمل نكرده پس از كمانه كردن در ميان ما افتاد. «مام علي»، موشك را لمس كرد اما بسيار گرم بود و دستش را كشيد. از نشستن در كنار صخره‌ها بسيار خسته شده بودم. خودم را به رودخانه رساندم و در آب فرو رفتم. پس از شنا به كنار يك درخت توت آمدم و شروع به خوردن كردم.
غروب به محلي ديگر در كوههاي «پيرس» منتقل شديم كه «بن‌گه‌ر» نام داشت. شبها وحشت ما از دشمن نبود بلكه پشه‌ها نابودمان كرده بودند. چنان نيش تيزي داشتند كه به محض فرو كردن در پوست خون از آن بيرون مي‌زد. براي مقابله با پشه‌ها به گدايي پهن افتاده بوديم. مانند شبح پدر «هاملت» به محض روشن شدن هوا، پشه‌ها ناپديد شدند و اين بار نوبت هواپيما و بمباران و موشك باران مي‌رسيد. ايراني‌ها و ترك‌ها نيز به ياري بعث آمده بودند. دو گروه ايراني و ترك در كركوك مستقر بودند. حتي گفته مي‌شد برخي جنگنده‌هاي انگليسي نيز روزها از «قبرس» به پرواز درآمده و منطقه را بمباران مي‌كنند. مدتي بعد راديو مسكو با انتقاد از دولت عراق و ستايش بارزاني، برنامه‌هاي تبليغي خود را آغاز كرد:
«شوروي نمي‌تواند جنگ ظالمانه و نابرابر عليه يك ملت را در همسايگي خود بپذيرد». چند روز نگذشت كه ايران وتركيه، دست از همكاري باعراق بعثي برداشتند.
يك روز گفتم: روس‌ها از ما حمايت مي‌كنند چه خوب است.
بارزاني فرمود: «من دوستي نزديكي با آنها دارم. در ميان آنها زندگي كرده‌ام و حتي خروشچف را هم مي‌شناسم. حمايت از ما به خاطر ما نيست بلكه به خاطر تيرگي روابط بعثي و شوروي و عدم خريد سلاح از آنهاست. اگر بعث از در دوستي با آنها درآيد نه ما را مي‌شناسند نه شيوعي را».
واقعاً همين گونه هم شد: به مجرد نزديكي«سلام عارف» و «ناصر» و در ادامه ايجاد روابط ديپلماتيك بغداد با شوروي همه چيز دگرگون شد. . . .
هشتاد هزار جاش و نيروي نظامي عراق، با مدرن‌ترين سلاح‌ها و پشتيباني هوايي به جنگ پانصد پيشمرگ آمده بودند. سياست دولت عراق نابودي كردستان بود. يك روز صبح «ملاحسن بارزاني» را ديدم كه به خاطر دود تفنگ و باروت و بمب، صورتش سياه و زرد شده بود. واقعاً او را نشناختم. نان بسيار كم بود و سهميه‌ي روزانه‌ي هر نفر دو نان بود. آب چشمه‌ هم كه بسيار گرم بود. نان خشك را با آب چشمه مي‌خورديم.
پيشمرگان حدود هزار گوسفند جاش‌ها را به غنيمت گرفتند و به بارزان آوردند. متأسفانه به علت فقدان تنظيمات و امكانات نگهداري، هر هشت نفر بايد يك گوسفند را در يك وعده مي‌خوردند. پس از چهار روز، دوباره نان خشك و آب چشمه خوردن از سر گرفته ‌شد.
«مام علي» قابلمه‌‌اي داشت كه سهم غذاي خود را در آن مي‌ريختيم و مي‌توانستيم تا چند روزي بدون مشكل، از گوشت‌ها استفاده كنيم. يك روز «قدو» كه گوشت زيادي خورده بود مريض شد هر بار كه ناله مي‌كرد ملاباقي سرش داد مي‌زد و مي‌گفت:
ـ فلان فلان شده كاه مال خودت نبود كاهدان كه مال خودت بود.
چاي خشك داشتيم اما دريغ از شكر و قند. ياد گرفته بوديم چاي را بدون قند و شكر بخويم. يك روز مردي بلند پايه به نام «عبدالرحمن قاضي» كه عنوان سپهبدي داشت به همراه يك پيشمرگ بارزاني نزد ما آمد:
ـ قربان ملامصطفي فرموده است به «هه‌ژار» بگوييد «كاك عبدالرحمن» ميهمان ايشان باشد.
ـ چشم در خدمت هستيم.
يك پتوي سربازي داشتم كه برايش پهن كردم.
ـ مام علي چاي درست كن.
ليوان چاي را در مقابلش گذاردم. ابتدا تصور مي‌كرد شكر در آن ريخته‌ايم. با نوشيدن اولين جرعه، آن را پس آورد.
ـ شكر ندارد.
ـ ببخشيد نداريم. ما هم همينطوري مي‌خوريم.
ـ نمي‌خورم ممنون.
ـ باور بفرماييد توان ما در همين حد است. ما را ببخشيد.
روز بعد، يك كله قند آوردند كه دور آن زرد و سياه شده بود. مام علي قند شكن آورد و قندها را شكست. سپس ميان افراد تقسيم كرد و گفت: «هر كس سهم خود را در جيب بريزد». . .
موهايم خيلي بلند شده بود مصطفي و كاوه گفتند: «موهايت را خيس كن تا آن را بتراشيم».
با خود تراش به جان موهايم افتادند و از چهار جا سرم را زخمي كردند. گفتم: «شما مي‌خواهيد با تراشيدن موهاي من دلاكي ياد بگيريد. حالا ببينيد من چه دلاك ماهري هستم.
تقريباً ده جاي سر هر كدام را بريدم و انتقام سختي گرفتم.
يك روز طرف‌هاي ظهر در اطراف رودخانه گشت مي‌زدم. زنان درو مي‌كردند و به محض آمدن هواپيماها خود را پنهان مي‌‌كردند. با رفتن هواپيما دوباره كار را از سر مي‌گرفتند. در كنار يكي از خانه­ها زني را در حال درست كردن دوغ با مشك ديدم.
ـ خواهرم كله پاچه نمي‌خواهي؟
ـ دست درد نكند مي‌خواهم.
ـ از همسايگان هم كسي هست بخواهد؟
ـ يكي از همسايگان كه چهار بچه هم دارد.
ـ فردا صبح زود بيا هر قدر خواستي ببر. من آن بالا هستم.
ـ تو دوغ نمي‌خواهي؟
ـ بد نيست.
ـ پياز سبز هم دارم.
دوغ و پياز را آوردم و در كنار دوستان، لقمه‌اي و دوغ و پيازي و سعادتي . . .
يك روز عصر، بارزاني به همراه محافظانش آمد.
ـ هه‌ژار چه مي‌خوريد؟
ـ قربان نان و دوغ و پياز
ـ وضع تو از من بهتر است چون من تنها نان و آب مي‌خورم.
تمام كله‌پاچه‌ها را به زن مي‌دادم و دوغ و پياز مي‌گفتم. از اين بهتر نمي‌شد.
يك روز غروب، بارزاني صدايم كرد و گفت:
ـ هه‌ژار برويم و قد مي­بزنيم.
در حال حركت به درخت بلوط كهنسالي رسيديم كه زنبورها، كندويي بزرگ در آن درست كرده بودند. صداي پلنگي از نزديك آمد. محافظان گفتند: پلنگ است. او را بكشيم؟ بارزاني فرمود:
ـ نه جاش‌ها موقعيت را شناسايي مي‌كنند.
داشتيم از ده بالا مي‌رفتيم كه ناگهان چهار هواپيماي جنگي به سراغ ما آمدند و بدون سلامي و كلامي، منطقه آماج تيرهاي تيربار قرار دادند. فرمود: «بنشينيد». محافظان نشستند.
فرمود:
ـ هه‌ژار بنشين و آرام باش.
ـ تا خودت ننشيني، نمي‌نشينم.
ـ مي‌گويم بنشين.
ـ به حرفت گوش نمي‌دهم.
آتشباري هواپيماها تمام شد و برخاستيم. فرمود:
ـ هه‌ژا ادامه بده.
ـ قربان از ترس يادم رفت.
ـ دروغ نگو اگر ترسيده بودي مي‌نشستي. داستان را تمام كن.
روي يك قطعه سنگ نشستيم. فرمود:
ـ تو الان چه آرزويي داري؟
ـ هواپيماها به سراغم نيايند و در كنار يك سماور، دو استكان چاي قند پهلو بخورم.
ـ هواپيماها به من ربطي ندارد اما هر طور شده الان، ترتيب چاي و سماور را مي­دهم.
داستان پياده‌روي آن روز را تعريف كردم. «مام علي بايزيدي گه‌ورك»، كه مردي بسيار شيرين كلام بود گفت:
ـ «هه‌ژار» جاي كندو را نشان بده به سراغ عسل‌ها برويم.
ـ عزيزم دره‌اي خطرناك است و پلنگ دارد. من كه جرأت نمي‌كنم. اگر تو جرأت داري برو.
ـ اما اگر كمي عسل مي‌خورديم مغزمان دوباره به كار مي‌افتاد . . .
روزها به كنار «زاب بزرگ» مي‌رفتيم و روي يك بلندي مي‌نشستيم صداي توپ و خمسه خمسه، از آن سوي كوههاي «پيرس» به گوش مي‌رسيد. صداي صفير هر گلوله توپ هجده ثانيه طول مي‌كشيد و اتفاقاً همه‌ي توپ‌ها در رودخانه سقوط مي‌كرد. يكبار ملامصطفي مرا ديد و گفت:
ـ اگر يكبار ديگر به كنار رودخانه بروي و از اين كارها انجام دهي دستور مي‌دهم بازداشتت كنند. . . . مي‌خواهي خودت را به كشتن دهي؟
يك روز ديگر از ميان مزرعه گذشتم تا در رودخانه شنا كنم. ارتفاع گياهان بسيار بلند بود و بن زمين پيدا نبود. داخل كه رفتم ناگهان تا زانو در آب فرو رفتم. كمي از ترس دست و پا زدم اما اين بار يكسره فرو رفتم. نخير مثل اينكه دفتر عمر ما رو به پايان است. از دست و پا زدن افتادم و به هر زحمتي بود شاخه‌ي سپيداري را كه آويزان شده بود چسپيدم. آرام آرام خود را بالا كشيدم. ده دقيقه طول كشيد تا از مرداب بيرون آمدم. چند جاي بدنم به دست و پا زدن زخمي شده بود. خود را به كنار رودخانه رساندم. سر تا پا گل و لجن بودم. خودم را لخت كردم و پس از شستن لباس‌ها، دقايقي شنا كردم. از آب كه بيرون آمدم اين بار گرسنگي فشار آورد. خودم را به يك باغ رساندم. خيار چنبري كندم و شروع به خوردن كردم. از زهرمار هم تلخ‌تر بود. ناچار فقط به تخم‌هايش بسنده كردم. ناگهان صاحب باغ سر رسيد:
ـ زندگيم را ويران كرديد الان ترا هم نزد ملامصطفي مي‌برم.
ـ نه‌ الان نه. كمي نان برايم بياور. بعد هر كاري خواستي چشم.
يك قرص نان آورد. به طرفه‌العيني نان را قورت دادم. كمي حالم جا آمد.
ـ برويم پيش ملامصطفي. در خدمتم.
ـ نه برو خدا نگهدارت.
هميشه گفته‌ام غير ممكن است انساني حتي به قدر ذره‌اي از مرگ نهراسد. ترس از مرگ براي همه وجود دارد. اما گويا فرشتگان ترس، سهم ملامصطفي را فراموش كرده بودند. چيزي به نام ترس نمي‌شناخت. از هيچ چيز نمي‌ترسيد. حالات و رفتار او در جنگ و گلوله‌باران، همان حالتي بود كه دراوج آرامش در خانه‌اش در بغداد داشت. او تنها از خدا مي‌ترسيد و بس اما ترس از دشمن؟ هرگز. در طول. رندگيم تنها كسي بود كه مرگ را به بازي مي‌گرفت. شجاعت، جنگاوري، مبارزه و مقاومت او افسانه‌اي بود. تنها كسي كه در كنار او بوده و با او جنگيده است مي‌داند كه ملامصطفي كيست و بس. . .
يك روز در هنگامه‌ي جنگهاي «نبي ده‌ لاش»، از هر چهار سو، آتش بر سرمان مي‌ريخت و هواپيماها نيز از آسمان، بمب و موشك فرو مي‌باريدند. ملامصطفي به تخته سنگي تكيه زده و سيگار مي‌كشيدم.
ـ هه‌ژار! يك سال با «شيخ احمد» به شكار گراز رفته بوديم . . . .
يكي از پيشمرگان به نام «زورار» به سرعت آمد و گفت:
ـ قربان جاش‌ها به روستاي «سه‌فتي» رسيدند و خانه‌ها را آتش زدند.
ـ هه‌ژار! «سوار آقا» از همه‌ي ما شجاعت‌تر بود . . .
رگبار يك مسلسل درست بالاي سر ما روي يك تخته سنگ نشست.
ـ . . . . خلاصه سوار آقا.
ـ قربان سوار آقاي چي و شكار گراز چي؟ مگر من از ترس متوجه داستان شما مي‌شوم؟ الان است كه همه‌ي ما را آتش بزنند.
ـ سوار آقا فرمود: «شكار گراز تخصص مي‌خواهد. . ..»
يكي از محافظان ملامصطفي به نام «حاچك» از ترس اينكه مبادا ملامصطفي كشته شود با صداي لرزان گفت:
ـ كاك هه‌ژار! شما كاري كنيد ملامصطفي اينجا نماند.
ـ . . . سوار آقا از پشت سر يك گراز را كشت و با اين كارش . . . .
در همين هنگام، «حه‌مه‌د آقا ميرگه سوري»، با ترس و لرز فراوان نزديك شد و گفت:
ـ سه‌فتي در آتش سوخت. جاش‌ها الان سر مي‌رسند (سه‌فتي هزار متر از ما دور بود).
ـ به آنها حمله كنيد . . . هه‌ژار گوشت با من است.
ـ نخير نه والله
ـ سوار آقا يك يك گرازها را مي‌كشت. واقعاً شكارچي ماهري بود . . .
باور كن از هر طرف آتش و گلوله بر سر ما مي‌باريد اما ملامصطفي به گونه‌اي داستان را تعريف مي‌كرد كه انگار در اتاق پذيرايي نشسته است و دركمال آسودگي، ضمن نوشيدن چاي از خاطرات خود مي‌گويد. ملامصطفي به داستان گفتن ادامه مي‌داد كه ناگهان خبر رسيد جاش‌ها «در سه‌فتي» به محاصره افتاده و عده‌اي زيادي به هلاكت رسيده‌اند.
آن روزها خوشبختي مال من بود. از روزي كه از مسكو باز گشته بودم، لحظه‌اي دور و بر او خالي نمي‌شد و روزانه صد يا دويست ملاقات كننده داشت. آرزو مي‌كردم كه لحظه‌‌اي با او تنها باشم و با هم يك فنجان چاي با او بخوريم. . . اكنون اين فرصت دست داده بود و بسياري دور ملامصطفي را خالي كرده بودند. . . . غروب‌ با فرو نشستن خورشيد، راديو را مي‌بردم، با يكديگر اخبار گوش مي‌كرديم و شعر و داستان مي‌گفتم. . . شب‌ها گوش به زنگ راديو كردي بغداد بوديم. به مجرد آنكه «شاهين طالباني» شروع به فحش دادن به بارزاني مي‌كرد صداي آن را بلند مي‌كردم و با هم مي‌خنديديم.
داستان سفر خود به روسيه را تعريف كرد كه وقتي به باكو رفته است يك افسر ترك را براي مراقبت از او و نظارت بر فعاليتهايش گماشته‌اند اما مدتي بعد متوجه شده است كه ترك نيست و «علي گلاويژ» است كه از سوي «رحيم قاضي» اين مأموريت به او سپرده شده است. «رحيم» به گوش «باقروف» خوانده است كه بارزاني از طريق پدر سيد عزيز (حاجي سيد عبدالله افندي) با انگليسي‌ها روابط حسنه دارد. «باقروف»، به «ملامصطفي» سفارش كرده است كه مي‌تواند حزب دمكرات كردستان را در باكو تأسيس كند اما ملامصطفي به خاطر بي‌اخلاقي‌هاي «رحيم»، از اين اقدام منصرف شده است. به همين خاطر «باقروف» از او رنجيده و همه‌ي بارزاني‌ها را به صحراي «قره‌قالپاق» فرستاده و آن­ها را به كارگري در كلخوزها‌ واداشته است. ملامصطفي نگفت خودش در باكو چكاره بوده است اما از ديگران شنيدم كه مدتي در يك مغازه‌ي قصابي و مدتي بعد هم در يك كوره‌خانه كار كرده و سپس مجوز و بليت سفر به مسكو را از بانويي خريده خود را به پايتخت روسيه رسانده است و سپس به كرملين رفته اما اجازه‌ي ورود داده نشده است. با افسر نگهبان كاخ كرملين درگير شده و پس از آنكه متوجه هويت او شده‌اند او را با احترام راهنمايي كرده‌اند. پس از آن مقرر شده است ملامصطفي در مسكو اقامت كند و بارزاني‌ها نيز يا ادامه تحصيل دهند و يا مشاغل مناسب‌تري به آنها داده شود. چند تن از بارزاني‌ها به توصيه‌ي «شيخ سليمان»، از ملامصطفي بريده و حاضر نشده‌اند ادامه تحصيل بدهند. . . .
«احمد توفيق» و «كاو» در كوههاي پيرس با دشمن جنگيده بودند و ملامصطفي از شجاعت آنها به وجد آمده بود. يك روز پس از نماز مغرب گفت: «هه‌ژار! حتي برگ درختان را هم سوزانده‌اند. ممكن است از اين مهلكه جان سالم بدر نبريم».
ـ خواهش مي‌كنم اينگونه صحبت نكنيد فرمانده نبايد از شكست سخن بگويد. من ايمان دارم كه ما پيروز نهايي خواهيم بود. شما كه خودتان نمي‌ترسيد اما نبايد همراهان شما با شنيدن اين سخنان وحشت كنند.
ـ هر سنگ و درخت اين ديار، شاهد شجاعت‌هاي شيهدان راه حق و آزادي است. قدم به قدم از اين خاك، با خون شهيدي رنگين شده است. از مرگ نمي‌ترسم، ادامه مي‌دهيم و سرانجام پيروز خواهيم شد. . .
در ميان پيشمرگان «سوران»، هر كس قلمي در جيب داشت، لقب «استاد» را هم يدك مي‌كشيد. در لبنان نيز به مسافران، «استاد» مي‌گفتند. استاد ديگر لقبي قابل احترام نبود. يك روز در بارزان، نامه‌اي را كه براي بارزان ارسال شده بود مي‌خواندم. يكي نوشته‌ بود: خدمتگذار شما ماموستا ركن جلال (ركن يعني استاد). معلوم بود كه به مثابه يك افسر ستاد بايد با ساير افسران فرقي داشته باشد.
ما كه در بارزان تنها با پانصد پيشمرگ در مقابل لشكر بزرگ جاش هاو ارتش عراق قرار گرفته و تحت فشار بوديم. اما از كركوك و سليمانيه و اربيل چه خبر؟
روز نهم ژوئن 1963 كه هجوم ارتش به «سپيلك» آغاز شد دولت بعث همزمان فرمان كشتار دسته جمعي كردها در كركوك و سليمانيه را صادر كرده بود. «زعيم صديق» كه در زمان قاسم، سرلشكر و فرمانده‌ي جبهه‌ي سليمانيه بود، پس از كودتاي بعث نزد حزب آمد. حزب هم با احترام تمام با او برخورد و به سلامت به بغداد باز فرستاد. كرد بود و باز هم از اين مردانگي‌ها. همين زعيم محترم، نزديك سليمانيه و در يك شب كه بعدها به «شب مرگ» مشهور شد دويست و هشتاد جوان كرد را اعدام و در گور دسته جمعي دفن كرد. سپس تلگرافي به بغداد ارسال و بر سطر نخست آن نوشت: «كافران را نابود كنيد».
در كركوك چندين محله‌ي كردنشين با بلدوزر نابود شد و رژيم به كردها اجازه نداد حتي يك شيئي كوچك از خانه‌ها برداشته شود.
هزاران كرد كركوك آواره شدند. خبر رسيد كه سي نفر از بازداشت شدگان دوران «قاسم» كه به خاطر غايله‌ي كركوك بازداشت شده بودند در زندان بعث اعدام شده‌اند. «جمال حيدري» يكي از آنها بود. «اعدام شيخ مارف برزنجي» و برادرش «شيخ حسين»، داغ بزرگي بر دلم نهاد. پس از آن بود كه كردها با احساس كامل تهديد، با اسلحه يا بدون اسلحه به كوه‌ها پناه آوردند و لشكر پيشمرگان در سليمانيه و كركوك و اربيل چند برابر شدند. در محاصره‌ي بارزان كه واقعاً با تهديد نابودي روبرو بوديم، پيشمرگان حزب پارتي به ياري بارزان نيامدند. دولت هم در آن مقطع، كاري به كار آنها نداشت و تنها هدفي كه دنبال مي‌كرد نابودي بارزاني و بارزان بود.
يك بار براي ملامصطفي تعريف ‌كردند كه پيشمرگان منطقه‌ي اربيل با ديدن هزاران كاميون ارتش و تجهيزاتي كه براي سركوب به بارزان اعزام مي‌شدند بر سر ابراهيم احمد فرياد زده‌اند كه: «از شرافت به دور است كه برادران ما را سركوب و ما دست روي دست بگذاريم». و ابراهيم در پاسخ گفته است: «شما نمي‌دانيد اگر بارزاني بميرد فرماندهي يك دست مي‌شود، آنگاه ملامصطفي شهيد بزرگ كرد خواهد بود و عكس‌هايش به بهاي گزافي فروخته خواهد شد». از همان ابتداي كودتاي بعثي­‌ها كه شيوعي قتل عام شدند بسياري كه توانسته بودند از مهلكه بگريزند به كوهها پناه و ابراهيم احمد نيز آنها را خلع سلاح مي‌كرد. شكايت نزد بارزاني آورده شد او هم نامه مي‌نوشت كه اسلحه‌هايشان بازگردانده واجازه داده شود از خود دفاع كنند. نامه‌ها بي‌پاسخ ماند و هيچ جوابي نمي‌آمد. يادم مي‌آيد بارزاني، يك روزي به يك شيوعي گفت:
به نامه‌هايم جوابي نمي‌دهند. . اگر زنده بمانم اسلحه‌هايتان را باز پس مي‌گيرم اما به وقت خودش. . .
از همه‌ جا چاي و قند و ارزاق مي‌رسيد. به ويژه «احمد توفيق» بسيار به ما خدمت مي‌كرد، خود را به مرز ايران مي‌رسانيدو آذوقه به منطقه مي‌آورد. دراوايل جنگ يك روز همراه بارزاني به كنار رودخانه رفتيم. چند نفر از آقايان «پشدر»ي هم آمده بودند و نزد ملامصطفي از پيشمرگه شكايت مي‌كردند كه : «ما مي‌خواستيم در و پنجره‌هاي مدارس «قلادزه» را غارت كنيم اما پيشمرگان مانع شده‌اند». بارزاني با عصبانيت تمام گفت:
ـ شيخ جنيد خبر دارم كه هفته‌ي پيش در سليمانيه به ملاقات فرمانده‌ي‌ نظامي دولت رفته‌اي. حالا هم كه مي‌خواهي در و پنجره‌ي مدارس را بدزدي. ديگر مي‌خواهي چكار كني؟
شب دير هنگام بازگشيتم. براي ملامصطفي تعريف كردم: «به سلطان عبدالحميد خبر دادند كه والي بغداد، مردم را نيش مي‌زند. سلطان يكي از گماشتگان خود را با اين پيغام به بغداد مي‌فرستد كه: گر اين سخن راست بود والي راسوار بر الاغ به «باب عالي» بياور. گماشته به بغداد رسيد. والي از ماجرا خبردار و بسيار ترسيده بود. گماشته در مجلس والي نشسته بود كه ناگهان عربي از در وارد شد:
ـ جناب والي چهار ليره‌ به يك قهوه‌چي بدهكارم. پول ندارم باز پس دهم. هر روز سر راهم سبز مي‌شود و پول مي‌خواهد. ژاندارم‌ها را بفرست او را بازداشت كنند تا من پول را تهيه مي‌كنم و باز پس ‌دهم. بعد او را آزاد كنيد.
والي از گماشته مي‌پرسد:
ـ شما چگونه قضاوت مي‌كنيد؟
هنگامي كه مطلب را ترجمه مي‌كنند گماشته­ي عرب را گرفته و گردن او را گاز مي‌گيرد. بدون والي به باب عالي بازگشتند ماجرا را براي سلطان تعريف مي‌كند. هنگامي كه به جمله‌ي بفرماييد ژاندارم‌ها او را بازداشت كنند مي‌رسد سلطان به گماشته مي‌‌گويد:
ـ نيشش نزديد؟
ـ بله قربان گردن او را گاز گرفتم.
يكبار «سيد عزيز شمزيني» به همراه يك روزنامه‌نگار بلند بالاي ريشوي مو خرمايي كه به نظرم «دانا آدام اشميد» بود، براي بار دوم به كردستان آمد. به زبان فارسي با بارزاني سخن مي‌گفت. سيد عزيز با من بسيار صحبت كرد كه دست از بارزاني بردارم و نزد آنها در مكتب سياسي حزب بروم. گفتم: «من به دنبال بزرگي نيستم و به خدمتگذاري ملامصطفي افتخار مي‌كنم. به خدا سوگند اگر وجودم را طلا بگيريد دست از او نخواهم كشيد.
مردي به نام «حسين حاجي سورچي» كه يك جاش خطرناك بود هنگامي كه در كوههاي «براندوست» بوديم هر روز آشكارا به پادگان «خليفان» مي‌رفت و به همراه پسرش تيربار و تفنگ براي جنگ عليه ما مي‌آورد. از مقابل ديدگان ما مي‌گذشت و دستور هم اين بود كه كسي كاري با او نداشته باشد. مدتي بعد، به همراه پسرش بازداشت شد. يك روز كه با ملامصطفي تنها بوديم عرض كردم:
ـ قربان ببخشيد بي‌ادبي مي‌كنم. شما مانند صلاح‌الدين ايوبي و بزرگان قدما رفتار مي‌كنيد. امروز ديگر آن دوران گذشته است. شما «شيخ سورچي» را كه سرسخت‌ترين دشمن شماست بازداشت مي‌كنيد و پس از مدتي، با احترام به خانه مي‌فرستيد. اگر من جاي شما بودم تا مقداري طلا و اسلحه از او نمي‌گرفتم ول كن نبودم. «حسين حاجي» هم كه گفته مي‌شود تاكنون دوازده بارزاني را كشته است در زندان شما با پلوومرغ پذيرايي مي‌شود. اگر فردا او را هم آزاد كنيد از اين كه هست هارتر مي‌شود. . .
هر سرباز عربي كه بازداشت مي‌شد پس از خلع سلاح، با احترام روانه‌ي شهر و ديار خود مي‌شد. اما من «بيجان» و «حادي» را مأمور كرده بودم كه جيب آنها را بازرسي و بدون آنكه به بارزاني بگويند سيگارهايشان را براي من بياورند.
به «ملاباقي» مأموريت داده شد به «باله‌كايه‌تي» برود. گفت: «كسي جرأت ندارد به اسبت نزديك شود.آن را به من بده تا به كوهستان ببرم و حسابي پروار كنم». اسب را با خود برد. اواخر پاييز ملاباقي را ديدم. گفت: «اسبت را به پنج كله قند فروختم و قندها را هم با چاي خوردم».
ـ زهر مارت شود.
جماعتي از آقايان «دهوك» به «بارزان» آمده بودند. «بارزاني» فرمود: «با آنها و مراقبشان باش. مبادا با يكديگر درگير شوند، به ويژه مواظب «تحسين يزيدي» باش هر چند جاش است و از دولت حقوق مي‌گيرد».
ناهار، خوراك گوشت داشتيم. سفره‌اي بزرگ پهن شد. بارزاني به تخته سنگي تكيه زده بود. آقايان دور سفره جمع شده شروع به خوردن غذا كردند. يك مار دراز در حدود يك متر از وسط سفره گذشت و به طرف بارزاني رفت. تمام آقايان فرار كردند. گفتم: «قربان مار را بگيرم و بكشم؟» فرمود: «نه». مار از كنار بارزاني گذشت و به سوراخي در پشت تخته سنگ خزيد. ملامصطفي فرمود: «برگرديد ناهار سرد مي‌شود». و جماعت با شرم تمام بازگشتند. . . .
اين را هم توضيح دهم كه در منطقه‌ي بارزان جداي از «كوره‌مار»، كه يك مار كله مثلثي با دم بسيار باريك و نيش سمي است، هيچ مار ديگري را نمي‌كشند. در اين ميان، مارسياه همچون گربه در خانه‌ها پرسه مي‌زند و دايم در حال شكار موش است. كبك را هم با اسلحه شكار نمي‌كنند چون كبك از انسان نمي‌ترسد. در مورد مارگيري خودم هم همانطور كه گفتم در دوران كودكي ياد گرفته بودم كه گردن مار، به اندازه‌ي چهار انگشت بسيار سفت و استخواني است و در صورتي كه بتواني با دست اين نقطه از بدنش را بگيري ديگر نمي‌تواند روي گردن چرخيده و جايي را نيش بزند.
بعدازظهر به همراه آقايان و همراهان، سواره و پياده به سوي كوههاي «پيرس» حركت كرديم. شب در دامنه‌ي كوه اتراق كرديم. چند چاه آب كم عمق كوهستاني آنجا بود كه براي خوردن آب و شستن دست و صورت از آن استفاده مي‌كرديم.
پس از برآمدن خورشيد، از كوه بالا رفتيم. راهي بسيار سخت و دشوار بود. در بعضي جاها، استرها به سختي راه خود را مي‌گشودند. حدود سه ساعت طول كشيد تا به نوك قله رسيديم. آقايان گفتند: «چشم انتظار تو بوديم كه از استر پياده شوي و ما هم به دنبال تو نفسي تازه كنيم. خوب شد جان به سلامت در برديم». گفتم: «باور كنيد من هم به انتظار پياده شدن شما بودم اما گفتم اگر من زودتر پياده شوم مي‌گوييد شهري و ترسو است و مسخره‌ام مي‌كنيد».
يادم نمي‌آيد چند شب در راه بوديم. يك روز صبح به روستاي «نه‌سري» در كنار دهات «ره‌به‌تكي» رسيديم كه ملك «حاجي مه‌لو»، «حاجي غازي» و «عبدالواحد خاني» بود. تا بعدظهر آنجا مانديم و سپس دوباره به راه افتاديم. يكي از پيشمرگان در راه مرتباً نگاهم مي‌كرد. انگار مي‌خواست چيزي بگويد:
كمي دست دست كردم تا آقايان جلوتر بروند:
ـ كاري داشتي؟
ـ ديدم داري قند در دهان مي‌گذاري و چاي را دنبال آن مي‌نوشي. به خاطر خدا جلوي مردم اين كار را نكن كه ياد بگيرند.
در «كويه» يك خياط، پيراهني از فاستوني افسري برايم دوخته بود. در مسير، زياد عرق مي‌كرديم و گرد و غبار هم روي لباس‌ها مي‌نشست اما جنس پارچه‌ي اين لباس طوري بود كه با هر بار شستن در آب، بدون صابون، تميز و تا تني به آب مي‌زدم خشك مي‌شد. فكر كنم نه روز طول كشيد تا به «خوركي» در حومه‌ي «دهوك» رسيديم. از هفت بمب كه به روستا پرتاب شده بود پنج بمب منفجر و تمامي روستا را ويران كرده بود. روستا خالي از سكنه بود. آقايان در يكي از حياط‌هاي مخروبه كه ايواني داشت به استراحت پرداختند. از روستا بيرون آمدم و حدود بيست دقيقه راه رفتم تا به يك چشمه و گلزار رسيدم. درختان سپيدار، سر به فلك كشيده بودند. چند درخت انجير هم در گوشه‌اي خودنمايي مي‌كرد. جاي خواب خودم را پيدا كرده بودم. به روستا بازگشتم، كهنه حصيري از يكي از خانه‌ها برداشتم و با چند پيشمرگ، به بهشت زميني خودم رفتم. شب‌ها تا دير وقت؛ با دوستان گپ مي‌زديم و هنگام خواب، حصير را پهن و زير يك درخت انجير مي‌خوابيدم. صبح‌ها كه از خواب بيدار مي‌شدم يك دنيا انجير زرد رنگ و رسيده، چشمك مي‌زدند. سير مي‌خوردم و سپس براي شستن دست و صورت، به كنار چشمه مي‌رفتم. يك روز صبح با صداي سوت يك چوپان از خواب بيدار شدم كه گوسفندان را براي خوردن آب به كنار چشمه آورده بود.
ـ هو كاكي شوان! شير نداري در عوض انجير ببري؟
ـ شير دارم اما ظرف براي دوشيدن نه.
به سرعت به روستا بازگشتم و در ميان ويرانه‌ها، يك كتري با روكش سرخ رنگ پيدا كردم. چوپان به محض ديدن كتري خوشحال شد، آن را پُر از شير كرد و آن روز، صبحانه، شير داغ و انجير خورديم. قيصر روم هم به اندازه‌ي ما خوشبخت نبود.
پسري شانزده ساله به نام «ملاعزيز دهوكي» كه پدرش ساعت ساز بود، از ترس فرار كرده و در اين سفر همراه من بود.
ملامصطفي مردي بسيار وفادار بود اگر چه به خاطر از قبل اين وفاداري، آسيب‌هاي بسياري هم ديده بود، اما هرگز دست از وفا برنداشت. مردي به نام «طاهر حسن» در سال 1945 در روستاي «بله» به اتهام همكاري با بارزاني اعدام شده و بارزاني هم به پاس قدرداني از «طاهر» برادر او «هاشم حسن عقراوي» را گرامي مي‌داشت. از «هاشم» هم نامردتر و بي‌ناموس‌تر در ميان عرب و عجم نمي‌توانستي يافت. چند بار ميدان جنگ را ترك كرد، چند بار از قيام دزدي كرد و هربار از سوي بارزاني بخشوده شد، تا اينكه جاش پليدي از آب درآمد و اكنون كه اين مطالب را مي‌نويسم رئيس حزب دمكرات كردستان وابسته‌ به بعثي‌ها است.
«عبدالعزيز حاجي مه‌لو»، كه دوست بارزاني ‌ها بود توسط خاندان «شيخ برنيكان»، به خاطر يك تهمت اخلاقي كشته شد. «بارزاني» منطقه‌ي وسيعي را در اختيار خانواده‌ي «عبدالعزيز» گذاشت و به انتقام او روستاي «شيخ برنيكان» را سوزاند و ساكنان آن را آواره كرد. «غازي حاجي مه‌لو»، جواني بسيار شجاع و بي‌باك بود اما برادر بزرگش «عبدالواحد» چند بار خود را به دشمن فروخته و بازگشته بود و در ميان مردم شايع بود كه مفعول هم هست.
چندين پسر عمو و فاميل ديگر هم داشتند كه زياد به دل نمي‌چسپيدند. با وجود آنكه از اراضي حدود نود روستا ماليات مي‌گرفتند اما نه به پيشمرگان نان مي‌دادند و نه احترامي براي قيام قايل بودند. مجلس شبانه‌ي آنها نيز مجلس گفتگو درباره‌ي فلان جاش و دارايي او بود: «شنيده‌ام فلان جاش يكجا دوازده پيراهن را خريده و بهمان جاش فلان اتومبيل دارد».
يك شب گفتم:
ـ شما دهاتي هستيد و از زندگي شهري و چگونه پول در آوردن زياد خبر نداريد. يك مرد كاباره‌دار در بغداد، پانزد زن جنده در اختيار دارد و به واسطه‌ي اجاره دادن آنها ده ميليون دلار پول به هم زده و چندين خانه‌ي مجلل دارد. چرا به كارهاي اينچنين سودآور روي نمي‌آوريد؟
ـ سيدا هه‌ژار! اين كار بي‌شرفي محض است. چگونه مي‌توان چنين كاري كرد؟
ـ زن خودفروش، بسيار باشرف‌تر از كسي است كه ملت و هم‌ميهنان خود را مي‌فروشد. . .
«غازي» برخي اوقات پيشمرگان را چوب كاري مي‌كرد اما من اجازه نمي‌دادم. فكر مي‌كردم از دست من بسيار عصباني است اما به خاطر بارزاني جرأت برخورد و احياناً مقاومت نداشت. عشيرت «غازي» (مزوري) از تمام عشاير كرد شجاع‌تر، جنگاورتر، و با شرف‌تر بودند اما متأسفانه با وجود پيشمرگ خوب، آقايان و مالكين، بسيار بي­لياقت بودند. چند نفر از پيشمرگان، اخبار آقايان و خوانها را برايم مي‌آوردند. يك جاسوس دولت به نام «ساقي» بازداشت شده بود. يك شب خبر آوردند كه فرار كرده است. از طريق مخبرها فهميدم كه «غازي» او را در ازاي پرداخت دو هزار دينار آزاد كرده است. چند گزارش در مورد رفتار آقايان خوانها براي بارزاني فرستادم و از او خواستم نسبت به تنبيه آنها اقدام كند اما بارزاني پاسخ داد:
«آنجا بمان و از نزديك شاهد اوضاع باش».
بيست و هفت هزار دلار پول آورده و به «تحسين يزيدي» «مير ايزدي­ها» اطلاع دادم كه دلارها را بايد با دينار عوض كند(تحسين در ظاهر جاش، دولت اما در واقع دوست ما بود) خبر داد كه هر دلار را دويست و هفتادو دو فلس عوض مي‌كنند. سپس خبر ديگري فرستاد كه اين مقدار به دويست و شصت فلس كاهش يافته است. گفتم: «پول‌ها را عوض كن». بايد خودم هم براي تحويل پول‌ها و حساب كتاب مي‌رفتم.
يك روز با پيشمرگها به سوي دشت حركت كرديم. هوا بسيار گرم بود. در كنار رودخانه از يكديگر جدا شديم و هر يك مشغول شنا شديم. كمي از هم دور شده بوديم. چند لحظه بعد ديدم كه پيشمرگان «مزوري» دست بر روي ماشه‌هاي تفنگ، اين سو و آن سو مي‌دوند. از گوشه‌اي فرياد زدم:
ـ خبري شده است؟
ـ فكر كرديم شما را دزديده‌اند. داريم دنبال شما مي‌گرديم.
ـ الان لباس مي‌پوشم و مي‌آيم.
بايد نصف شب به خانه‌ي تحسين مي‌رفتيم چون تا آن ساعت دو افسر عراقي، ميهمان او بودند. به خانه‌ي مير ايزديان رفتيم. مرغ سرخ كرده روي سفره ريخته بود. گفتم:
«ميرم تو كه له ناعيلاجي بووبه فورسان «نا، ئه‌زبوومه جه‌حش مه‌بيژه فوريسان». مردي براي او كار مي‌كرد كه نامش «علي چوقي» بود و به خاطر اضافه حقوقي كه در بغداد براي او گرفته بودم خاطرم را مي‌گرفت. هوادار حزب هم بود. كنارم آمد و گفت:
ـ تو سيگاري هستي، از آقا سيگار بخواه و كاري نداشته باش.
پس از چند لحظه گفتم:
ـ كاك علي يك پاكت سيگار بياور.
بلند شد و دو پاكت سيگار «گريفن اي» برايم آورد:
ـ مال جاش‌هاي پدر سگ را اين طوري بايد خورد.
با «تحسين» حساب و كتاب كرديم. گفت:
ـ دلارها را از قرار دويست و شصت فلس عوض كردم. از جيب خودم هم سيصد دينار به قيام كمك مي‌كنم.
ـ ببين دوست عزيز! يك دهاتي به شهر رفت و در بازار دوشاب خواست. يك كفاش مقداري آب و شكر در يك لنگه كفش ريخت و به دهاتي داد. دهاتي هم نان را در آن تريدكرد و تا ته خورد. بعد به كفاش گفت: «فكر نكني دهاتي هستم و نمي‌فهمم دوشابت كيفيت نداشت».
ملامصطفي به من گفته است نبايد تو را رنجانيد. چندين بار اهالي عشيرت «زيدكي» از بارزاني درخواست كرده‌اند اجازه دهد تو را گوشمالي سختي بدهند اما من اجازه نداده‌ام. تو دلارها را از قرار دويست و هفتاد و دو فلس معاوضه كرده‌اي. از نرخ بازار خبر دارم. باپولي كه هديه مي‌دهي سيصد و بيست و چهار دينار ديگر بدهكاري. بعداً‌ نگويي هه‌ژار را فريب دادم. تحسين به مجرد شنيدن نام «زيدكي» رنگ از رخسارش پريد. مي‌دانست چه جماعت خطرناكي هستند:
ـ به خدا «زيدكي» خطرناك هستند. هر چه بگويي انجام مي‌دهم. به آنها زياد نزديك نشو. پنجاه بار گندم، دوازده حلب روغن و چندين بار عدس هم پيشكش مي‌كنم.
ـ دستت درد نكند. حالا شد.
فاصله‌ي روستاي «باله‌ته» از محل اتراق ما چهل و پنج دقيقه بود. «عبدالرحمن قاضي»، «مهندس رشاد بالته»، «ناجي باله‌ته»، دكتراي آزمايشگاه و «مهندس حافظ مصطفي» آنجا زندگي مي‌كردند. شب‌ها پس از آنكه چرخي مي‌زدم به سراغ آنها رفته تا ديروقت مشغول گفتگو مي‌شديم. طوري عادت كرده بودند كه شب‌ها جاي من را هم مي‌انداختند تا اگر دير به سراغ آنها رفتم، شب را هم همانجا بخوابم.
يك شب از خواب بيدار شدم و مردي بلند بالا را در حالي كه اسلحه‌اي به دوش داشت ديدم:
ـ كه هستي؟
ـ من غلام، من جاش هستم.
ـ اين چه حرفي است؟ بيا جلو ببينم.
دوستان گفتند: «بله او جاش ايزدي و مرد خوبي است. هر چه بخواهيم از «موصل» برايمان مي‌آورد». وضعيت كفشهايمان بسيار نامناسب بود به طوري كه پاشنه‌هايم زخمي شده بود. گفتم:
ـ كاك جاش! يك دست لباس كردي چقدر قيمت دارد؟
ـ چهار دينار.
ـ يك جفت كفش ورزشي چه؟
ـ يك دينار
ـ بيا اين پنج دينار را بگير و اين دو را برايم تهيه كن.
چهار روز بعد لباس كردي و يك دينار پول را وسيله‌ي يك پيك فرستاده و پيغام داده بود:
ـ نتوانستم كفش‌ها را تهيه كنم. دستور آمده است امشب بايد براي درگيري با شما حركت كنيم. نتوانستم برگردم. مرا ببخشيد.
جاشي به اين خوبي و امانتداري نديده بودم.
خبر رسيد كه چند ستون دولت به همراه عده‌ي زيادي جاش قرار است از چند محور حمله كنند. خبر بايد به سرعت به تمام مقرها مي‌رسيد. قرار شد اين خبر را من به پايگاه «القوش» برسانم. سرشب، به همراه دو پيشمرگ، سوار بر استر حركت كرديم. صبح زود به مقر رسيديم. به استقبال آمدند. هنوز پياده نشده بوديم كه چهار بمب افكن سر رسيدند. هشت بمب به سوي ما پرتاب كردند اما كسي زخمي نشد. پيشواز تمام عياري بود.
به درون سنگر رفتيم. گفتند: «خوب شد امروز آمدي. ديشب به سراغ جاش‌ها رفتيم و شانزده گوسفند چاق و بيست و هفت قبضه اسلحه با خود غنيمت آورديم. امروز ناهار شاهانه‌اي داريم».
جاي شما خالي واقعاً غذاي شاهانه‌اي خورديم.
يك شب دشمن از طرف «چه‌مانكي» يورش برده بودند. متأسفانه پيشمرگان نگهبان خوابيده و غافلگير شده بودند. يك پيشمرگ به نام «بحري» متوجه حضور دشمن شده شروع به تيراندازي كرد. خوشبختانه پس از دو ساعت نبرد، دشمن مجبور به عقب‌نشيني شد. «بحري» را زخمي به «خوركي» آوردند. سر و سينه و رانش بانداژ شده بود. يك نفر گفت:
ـ شايد جان سالم به در نبرد.
ـ فداي خاك كردستان. ضربه‌ي بزرگي به دشمن زديم. فداي خاك كردستان. ...
يك روز چند پيشمرگه دور يكديگر جمع شده با هم حرف مي‌زدند. يكي از آنها بلند شد و گفت:
ـ سيدا هه‌ژار خداحافظ. من ديگر پيشمرگه نيستم.
ـ چرا؟ چه كسي تو را رنجانده است؟
ـ سيدا اين‌ها در مورد شهيد حرف مي‌زنند. نام من «قرياقوس دنخه» است. آخر پيشوند شهيد به نام من مي‌خورد؟ چگونه قبول كنم روي سنگ قبرم بنويسند: «شهيد قرياقوس دنخه».
ـ نرو دوست من! لعنت بر پدر آن كس كه به نام شهيد اشاره كند.
روستايي در نزديكي «دهوك» به نام «سپيندار» هست كه اهالي آن به بي‌عقلي و سفاهت شهر‌ه‌اند. در مورد آنها تعريف مي‌كنند كه يك روز خبر آوردند پسركي را زنبور نيش زده‌ است. پدر او اسلحه كشيده و گفته است: زنبور چگونه جسارت كرده پسر من را نيش بزند؟»
سپس به شكار زنبور رفته‌اند. اتفاقاً زنبور روي بيني يكي از آنها نشسته است. او هم به سايرين اشاره كرده است: «اينجاست روي نوك بيني من. تا نرفته است او را بكشيد».
يك نفر از اهالي «سپينداره» كه توتون همراه داشته است يك روز پيش از طلوع آفتاب، تعداد زيادي جاش و ارتش مي‌بيند كه به سوي منطقه در حركت هستند:
ـ خوش آمديد قدمتان روي چشم.
سپس با تفنگ به طرف قله دويده آنجا موضع مي‌گيرد. نه نفر از سربازان و جاش‌ها را كشته و آنها را وادار به عقب‌نشيني مي‌كند. سپس دوباره به همان محل پيشين كه ابتدا جاش‌ها را ديده بود باز مي‌گردد.
يك ستون سرباز با پشتيباني سه تانك به روستاي «سپينداره» يورش مي‌برند اما مردم روستا با داس و خنجر و اسلحه‌ي شكاري به استقبال دشمن مي‌روند. يكي از تانكها در گودالي گرفتار مي‌شود و مردم خشمگين تانك را آتش مي‌زنند. اما دو تانك ديگر موفق به فرار مي‌شوند. در آن نبرد نابرابر ، سه از نفر اهالي سپينداره شهيد و دوازده جاش و سرباز به هلاكت مي‌رسند. سپس مراسم جشن و پايكوبي برگزار مي‌كنند.
جنگ در تمام مناطق درگيري، مغلوبه شده بود. روزها نمي‌توانستيم جايي برويم. اگر در «خوركي»، كاري داشتم شب مي‌رفتم و بعد از نيمه شب، «به باله‌ته»، باز مي‌گشتم. برخي روزها به محض خورنشست، به همراه دوستان و چند نفر از پيشمرگان به يك انارستان پناه برده و آنجا شام مي‌خورديم. يك حلبي نفت را صاف كرده به عنوان ميزتحرير از آن استفاده و خبرنامه و اعلاميه مي‌نوشتيم.
يك روز صبح «حافظ مصطفي» بعد از طلوع آفتاب بيدار شده و از ده به طرف ما مي‌آمد. ناگهان دو هواپيماي ميگ كه در حال گشت بودند او را ديدند و براي هدف قرار دادن او دور زدند. «حافظ» در پناه يك قطعه سنگ نشست و از ديدگان خلبانان پنهان ماند. هواپيماها پس از چند بار چرخيدن در آسمان منطقه، نااميد از يافتن هدف بازگشتند. حافظ مي‌گفت:
ـ خيلي ترسيده بودم. با خود مي‌گفتم: «بياييد بزنيد و خلاصم كنيد».
اهالي «باله‌ته»، همگي از اقوام دوستان من بودند. اكثر اوقات به خانه‌هايشان دعوت مي‌شديم و عصرانه، خيار و گوجه‌فرنگي مي‌خورديم. يك شب گفتند: مهندس‌ها با شما كار مهمي دارند. نزد آنها رفتم. در يك اتاق خود را حبس كرده و بساط عرق به همراه مزه‌ي خيارچنبر پهن كرده‌ بودند. تا مدتها به اين موضوع مي‌خنديديم.
سفري به لاله‌ش
قرار شد سفري به «لاله‌ش» كعبه‌ي ايزديان داشته باشيم. «عبدالرحمن قاضي» پيشاپيش حركت كرد. از بيراهه و از كنار گياهان خاردار گذشتيم. تمام پايمان زخمي شده بود. سپس به كوه زديم. پيشقراول، يك افسر عالي رتبه‌ي ارتش و بسيار ورزيده بود و مرتباً دستور مي‌داد: «عقب نيفتيد». من و حافظ، تنبل‌ترين پيشمرگان روي زمين بوديم. دعا مي‌كرديم هواپيماي ارتش بيايند و مجبور شويم بنشينيم. براي نخستين بار دعاي ما مستجاب شد. پيشقراول فرمان داد:
ـ بنشينيد هواپيما آمد.
ـ آخيش.
ـ بلند شويد هواپيما رفت.
از كوه بالا رفتيم و سپس به يك سراشيبي بسيار تند رسيديم. «كاك عبدالرحمن» كه راديوي مرا با خود مي‌برد از سراشيبي لغزيد و پس از چند متر كله معلق زدن، روي زمين افتاد. من بدون آنكه به «كاك عبدالرحمن» فكر كنم، آهي كشيدم:
ـ اي خدا راديويم شكست.
ـ فلان فلان شده من دارم مي‌ميرم او مي‌گويد راديويم خراب شد.
به دشت رسيديم. «لاله‌ش» از دور پيدا بود.
ملاي جزيري مي‌فرمايد:
دل گه‌ شته‌مه‌ ژديري، ناچم كه‌نشته‌يي قه‌ت
ميحرابي وي به من را وه‌ردا بچينه لاله‌ش
در كتاب‌هاي تذكره به ويژه در تذكره‌الاولياء عطار از «عدي بن مسافر» نام برده شده كه از دوستان نزديك «غوث گيلاني» (قه) بوده است.
«عدي» پس از آنكه از ترك دنيا كرده و به عبادت در كوه «حكاري» روي آورده است مريدان بسيار پيدا كرده و سرانجام اين انديشه را ترويج نموده است كه خدا همه رحمت است و رحمت و عذاب با يكديگر جمع نمي‌شوند. به همين خاطر حتي شيطان را نيز لعنت نكرده‌اند چون بر اين باورند كه ابليس نيز اراده‌ي خداوند و به زبان امروزي يك تاكتيك ويژه است. از اين نگاه منصور حلاج ، جنيد بغدادي، شبلي و بسياري ديگر از هواخواهان اين انديشه بوده­اند. حتي احمد خاني هم در«مه‌م و زين» براي شيطان عذر آورده و از او جانبداري مي‌كند. خاني مي‌گويد: «خدايا! شيطان تنها به خاطر آنكه بر آدم سجده نبرد و گفت: جز تو بر كس ديگري سجده نخواهم برد، مورد لعنت قرار گرفت. . . آخر چرا؟ . ...»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید