نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 10-06-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


شباهت سرگذشت دو درخت

روزی روزگاری درخت پیر و کهنسالی ، کنار جاده ای در بیابانی زندگی می کرد . او سال هابود که به تنهایی زندگی می کرد و در آن بیابان هرگز دوستی ندیده بود .
درخت پیر و کهنسال ما از این وضع خیلی ناراحت بود تا اینکه یک روزی متوجه شد که یک درختچه کوچولویی در کنارش شروع به رشد و نمو می کند .
درخت پیر با دیدن این درخت کوچک خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد که بالاخره برای خودش هم صحبتی پیدا کرده است .
درخت پیر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . آخه بعد سال ها سکوت می خواست با کسی حرف برند .
درختچه ی کوچولو با دیدن این درخت بزرگ خوشحال شد و با خود گفت که باید خیلی چیزها از این درخت یاد بگیرم چون سال هاست که تو این بیابان زندگی کرده است . یک روزی درخت کوچولو برای اینکه سر صحبت باز کند گفت : ای درخت بزرگ شما چرا به تنهایی زندگی می کنید و چرا پیش دوستانت در جنگل نرفته اید ؟

درخت کنهسال که سالها در انتظار چنین سئوالی بود زندگینامه ی خود را اینگونه شروع کرد :
من در کنار پدر و مادر و خواهر و برادرانم در یک جنگل بزرگ و سرسبزی زندگی می کردم . روزی از روزها این انسان ها که خود را برتر از دیگران می دانند و خود را اشرف مخلوقات می دانند مرا از خانواده ام جدا کردند . آنها می خواستند مرا به شهر برده تا از من میز و مداد و کاغذ و ... بسازند . انسان ها من و تعدادی زیاد از درختان جنگل را بریدند و سوار ماشین کرده به قصد شهر راه افتادند . از قضای روزگار در بین راه من از کامیون به زمین افتادم . چون از خانواده ام دور شده و در بیابان ها رها شده بودم خیلی ناراحت بودم . بارها بخاطر زخم هایی و شکاف هایی که اره انسان ها در تنم بوجود آمده بود گریسته ام . ! اما کسی نبود که به زخم هایی من کمکی کند .

بالاخره گذشت زمان به من آموخت که که باید دست از نامیدی بردارم و برای زندگی تاره و دور از خانواده و دوستانم بیاندیشم . چون سرنوشت مرا محکوم به زیستن و زندگی کردن ، کرده بود . من از آن روز تصمیم به زندگی کردن دوباره گرفتم و در همین جا مشغول ادامه ی زندگی خود شدم . اکنون سالهاست که در اینجا زندگی می کنم و خیلی از آدم هایی که روزی کمر به نابودی من و دوستانم بسته بودند ، مسافر جاده نزدیک من هستند و هر از چند گاه از گرمای سوزان تابستان به سایه من پناه می آورند من نیز هر چند سایه خود را از آنها دریغ نکرده ام ولی با هیچ کدام از آنها صحبت نکرده ام . !!

درخت پیر گفت : دوست کوچولوی من تو چرا که تازه متولد شده ای اینجا هستی ؟
درختچه کوچک که سراپا به گوش بود با خود می گفت این باور کردنی نیست !! ...عجب شباهتی در زندگی ما وجود دارد .
درخت بزرگ گفت : دوست عزیز و کوچولوی من ، جوابم را ندادی ؟!
یک مرتبه درختچه بخود آمد گفت : ها .. ها .. داشتم به این می اندیشیدم که ما سرگذشت خیلی شبیه به هم داریم .
درخت جوان گفت : من خیلی چیزها را نمی دانم فقط همین قدر می توانم بگویم که هم مثل تو ، وقتی دانه ای بودم مثل بقیه دانه هایی که کشاورزان از همین جاده می خواستند به زمین خود برده و بکارند از دست یکی از آنها در کنار تو به زمین افتادم . از آب باران و با مواد غذایی که در خاک بود تغذیه کردم و کم کم بزرگ شدم و سر از خاک بیرون زدم و در همین مکان روییدم .!!

درخت جوان گفت ولی شما زندگی غم انگیزی داشتید و من خیلی چیزها را فعلا نمیدانم بعد از این خیلی چیزها هست که باید از شما یاد بگیرم .
درخت کهنسال گفت : خوشحالم که پس از سالها دوست خوبی پیدا کرده ام و قول داد مثل مادر از درخت کوچک حمایت کند و هر آنچه که درخت جوان نمی داند به او یاد دهد .

اکنون هر دو تا درخت با هم و در کنار هم خیلی مهربان و صمیمی هستند و همیشه باهم صحبت می کنند و زندگی لذت بخشی را سپری می کنند و از زندگی خود راضی هستند .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید