اینجا دختری دلش برای بابایش تنگ است :|
به عکسِ کنارِ مانیتور نگاه می کند.به دختر کوچولویی با تاجِ گلهایِ سپید روی سرش. به آغوش بابا.
به سردترین روزهای دی که خودِ اُردی بهشت بود انگار.می خواست همیشه بهار باشد.می خواست
بابا را به پیراهنش سنجاق کند.دست هایش.. دست هایش کوچک بود اما.
+ 16دی ِ لعنتی ! :|
+ بهارِ من گذشته شاید...
+ نبودنت یک سال شد بابا...
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود!
غزل/.
|