سحرگاهان ... که با دمیدن نفسی دوباره...
مرا زنده کردی...
چشم باز کردم...
پروردگارا...
تو تمام نفسهایم هستی...
که آن را در وجودم دمیدی...
اما... من بنده ناشکرو گنه کار...
این نفس ها را بدون دیدن تو...
بالا و پایین می برم...
وای بر من ...
که چشمانم کور...
نه...
نه چشم صورت
بلکه چشم سیرتم
و چشم قلبم
کور شده است...
الهی...
تو به بزرگیت این چشم را به من عطا کن
که من سالهاست در غفلتش بودم...
و آن را در هوای این گیتی گم کرده ام.
__________________
چای داغی که دلم بود به دستت دادم...آنقدر سرد شدم ...از دهنت افتادم
|