تنه ها می افتند و برایت مهم نیست
جنگل ها می سوزند و برایت مهم نیست
مادرت می رود و شیرینی پستان هایش را به بخارهای
خیابانی خلوت می سپاری
که نیمه شب
پر از صدای پرتا ِ ب جنین هایی ست که از پشت بام آسمان
بی اختیار به خرابه های درندشت شهرت می افتند.
َ پدرت می میرد و شانه ی پر از موهای سفیدش را در
جیب پشت شلوارت می گذاری
و دندان های زرد مصنوعی اش را در لثه های زخم خاک
چال می کنی
سوت می زنی
می خوانیم
سوت می زنی
می بوسیم
برایمان مهم نیست...
برایمان مهم نیست که امام غایب وقتی که بچه ها با
کتاب ها و دفتر ها و تخته ها و خط کش ها
در کلاس هاشان می سوختند،
ظهور نکرد...
وقتی که قربانیان چوبی اش به گرد میدان های مین
چرخیدند و ذغال شدند
ظهور نکرد...
برایمان مهم نیست اگر دیگر گیلاس را با هسته هایش
غورت دهیم
اگر بایستیم و در زیر بارانی ولرم
مثل دو سایه ی تاریک عشقبازی کنیم و من
لبریز از نطفه هایی َ شوم که تو را می شناسند،
نه،
برایمان مهم نیست.
ما هرگز آدم نخواهیم شد
پس بیا شپش های خوبی باشیم
شپش های مهربان موهای یتیم دختری در مزارشریف
که دیگر نه شانه ای خواهد داشت یا دستی،
بیا شپش های خوبی باشیم،
معمای بودا شدن این است:
"آنگاه که سلاحی به درون داری
چگونه
خدایی خواهی داشت؟"
|