میدانی بزرگترین تراژدی چیست
صحنه خُرد شدن یک مرد
صحنه برخورد شانه های یک مرد با زمین
صحنه شکستن غرورش
و آن لحظه جز مرگ مرهمی بر درد آن نیست
مرد بودن هنر نیست مرد ماندن هنر هست
گاهی برای این که مرد بمانی باید خُرد شوی
و چه تراژدی بدی است مرد شدن و مرد بودن و مرد ماندن
به شانه هایم دست میزنم هنوز به اندازه کافی خاکی نشده
تا به دنیا ثابت کنم من هم میتوانم مرد باشم
غرورم نابود شد چیزی از غرورم ندارم که قابل عرضه باشد
و میدانم هزاران بار دیگر خواهم شکست
من منتظر شکست آخر هستم
شکستی که بالاخره دنیا از من بِبُرَد
شانه هایم آماده هست
صورتم مقداری خاکی است
و سرم را بالا میگیرم چون هنوز یک مَردم
هنوز قلبم می تپد و هنوز زنده ام و نفس میکشم
من با خاک آشنایی غریبی دارم و بلاخره روزی آن را در آغوش خواهم کشید
عاشقانه ! آن روز باید شانه هایم را ببینی !