نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رمان در ولایت هوا (12)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل سوم

ميرزا نفهميد چطور شد که يک مشت سکه از جيبش بيرون کشيد و جلو صورت جعفرش گرفت: «ببينم جعفر، براي همين به خودت حق دادي اينها را اين‌طور ناقص کني؟»


جعفر به انگشت دو سکه را نشان داد: «اين دو تا را قبول دارم، مرده‌اند، اما آخر من تازه‌کار بودم. بيست سال بود اين کار را نکرده بودم. تمرين مي‌کردم، بعد ياد گرفتم چه کار کنم، سوهان دندانه ريز که قرض کردم درست شد.»


ميرزا يک‌دفعه يادش آمد، گفت: «پس آن ده دوازده‌تا کيسه خردهء همين‌ها بود؟»


«اولاً شانزده‌تا بود، ارباب. در ثاني فقط چهارتاش از اين سکه‌ها بود. بايست ماهر مي‌شدم.»


«بقيه‌اش چي؟ حالا که ديگر مأذون هستي بگويي؟»


«من نمي‌گويم، خودتان داريد مي‌فهميد، اين را ما خودزايي سقراطي مي‌گوييم. يکي هي حرف مي‌زند و حرف مي‌زند، زملهء انشايي، خبري، سؤالي، تا بالاخره مي‌فهمد. فقط يادتان باشد که بر اساس مندليف نخ کيسهء طلا سه گره مي‌خورد و نقره دو تا.»


کم مانده بود که ميرزا سکته کند. خدا کند آن دو سکهء تپهء سيلک يا آن سينه‌ريز چقازنبيل به دستش نرسيده باشد. قايق را درست کرده بود. نفهميد کي. اصطلاح اين يک کارش حتماً طي‌العمل بود، به قياس طي‌الارض يا طي‌الزمان: مي‌بيني که کرده‌اي، اما نمي‌داني کي. اصلاً خودش درست شده، جلوت هست، انگار دستي از پردهء غيب مي‌گذارد ميان دو دستت. گفت: «ببينم جعفر، تو که رضايت‌نامه نمي‌خواهي؟»


«براي چي؟»


«که مثلاً خدمات محوله زا به نحو احسن انجام داده‌اي؟»


قايق درست و حسابي شده بود. براي محمد حسين‌اش درست مي‌کرد و روي آب حوض ول مي‌داد. حالا داشت آنجا بز سه‌شاخ مي‌کشيد. جعفر بند نمدهايش را باز کرده بود، گفت: «خودمان که بگوييم کافي است.»


ميرزا قايق را گرفت جلوش: «خوب شده، جعفر؟»


«دستتان درد نکند!»


برف بيشتر شده بود. ميرزا سردش بود. دندانهايش تيريک‌تيريک به هم مي‌خورد. جعفر نمدهاش را درآورده بود و حالا از لبهء سکو آويخته بود و سم در آب مي‌زد. گفت: «به اين کاغذها نمي‌شود اعتماد کرد، گاهي آب پس مي‌دهند، خودش هم گفت.»


خودش را بالا کشيد: «خيلي سرد نيست، مي‌توانم.»


نمدهايش را مي‌پوشيد، گفت: «حيف ميرزا، که دست تنها بودم، اگر نه مي‌ديدي همين يک هفته چه مي‌کردم.»


«مي‌خواهي تا باز چله بنشينم؟»


بند نمدهايش را بسته بود: «نه؛ احتيازي نيست. اين کار ـ گر چه به قول علماي بلاغت ما تشبيه اضعف صنايع بديعي است، اما خوب گاهي ناچار لازم مي‌شود ـ مثلاً آن گوشهء اتاق پنزدري شما طبله کرده، امشب هم شايد چکه بکند. صبح هم چند قطره چند قطره مي‌ريزد. اگر فردا کسي برف را پارو نکند ديگر زلو شرشرش را نمي‌شود گرفت. تازه برف را هم که پارو بکنند، ترکش هست.»


ميرزا لرزيد. از سرما نبود يا از اين باد و بوراني که به صورتش مي‌کوبيد و جلو چشمش را تار مي‌کرد. عينکش را پاک کرد. جعفر نوک دمش را از لاي قبا بيرون کشيده بود و حالا داشت با نوکش اول به قايق و بعد به آب اشاره مي‌کرد: «حالا وقتش است، ميرزا.»


ميرزا خم شد و قايق را روي آب گذاشت، به جعفر هم کمک کرد تا وسط قايق بايستد. حتي نگهش داشت تا ديگر لنگر نخورد. جعفر گفت: «حالا خوب برو استراحت کن، همين حالاش هم دو سکهء طلا زلويي و يک سکه و يک چهارم نقره. هيچ‌کس هم نمي‌فهمد که سکه‌هات ساب رفته‌اند. ما اهل هوا به قولمان عمل مي‌کنيم، خودت مي‌بيني.»


دست هم تکان داد و گفت: «خداحافظ، ارباب. ديگر نمي‌خواهد چله بنشيني، احتيازي نيست. از من مي‌شنوي، با دل راحت يک دست چلوکباب با چهار سيخ برگ بخور، نوش زانت.»


قايق رفت و ميرزا ديد که نوک دمش را به آب مي‌زد، گاهي در اين سو و گاهي آن سو. و تند مي‌رفت و تا آن طرف استخر چيزي نمانده بود.


«ديدي بابا؟ چه تند رفت.»


پسرک بود. پدرش هم نگاه مي‌کرد. به ميرزا لبخند زدند. قايق پيچيد و رفت پشت تنهء درختهايي که حالا روي شاخه‌هاشان لايهء نازکي از برف نشسته بود. ميرزا بلند شد، تکيه به عصا داد: «باد بردش، حالا حتماً ديگر غرق شده.»


پسربچه گفت: «نه، هنوز دارد مي‌رود. خيلي خوب درستش کرديد.»


کاش دستش مي‌شکست. عينکش را که باز پاک کرد نديد. فقط يک لکهء آب ميان دو تنهء درخت پيدا بود. برف حسابي گرفته بود و ميرزا مي‌لرزيد. پدر و پسر به همان طرف مي‌رفتند که قايق رفته بود. ميرزا ديگر حتي آن لکهء آب را نمي‌ديد. رو به آسمان کرد. ديگر از اين کف نفس بهتر؟ نمي‌ديد، اما با سوز دل گفت: «خودت مي‌داني، من چه بگويم؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید