نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (23)


رمان در ولایت هوا (23)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل ششم

نبودش. از همان ايوان ديد که همهء برفهاي باغچه آب شده است. بوي خاک هم توي هوا بود. اما جعفرش همچنان روي همان کاسهء مسي‌اش نشسته بود و با دو شمع خاموش. ميرزا به هر والزّارياتي بود رفت و رفت تا رسيد به لب باغچه و از آنجا هم رفت و لب حوض نشست. جعفر سر بر دو دست گذاشته بود. صداي ريزريز کروچ کردن هم مي‌آمد. ميرزا خم شد، عينکش را درست کرد و ديد که شانه‌هاش هم تکان مي‌خورد؛ دو حباب هم، اين بار يکدست بنفش، کنار آنجايي که جاي خالي گوش چپش بود، معلق ايستاده بود. ميرزا بيشتر خم شد تا باريکهء دود را هم ببيند. بود و داشت از کنار لبش بيرون مي‌آمد. بيرون زد ومثل کرک گره‌خورده‌اي خم و راست شد و بالاخره رسيد به دو حباب و بالا بردشان. ميرزا بي‌اختيار زمزمه کرد: «اگر غم را چو آتش دود بودي.»

بعدش ديگر يادش نيامد. بلند هم که خواند: «اگر غم را چو آتش دود بودي،» باز يادش نيامد.

جعفر سر بلند کرد: «البته که بايد شعر و بيت بخوانيد.»

هق‌هقش هم بلند و بلندتر شد، آن‌قدر بلند که دود باريکهء دلش لرزيد و لرزيد، تا بالاخره حبابها را ترکاند. ميرزا گفت: «به اين غروب قسم، همين‌طور يادم آمد.»

جعفر به پشت چنگ چشمهايش را پاک کرد، نيم‌خيز شد و دامن کليچه‌اش را تکاند، گفت: «خوب، تمام شد. ديگر رسيد. حالا بايد بلند بشوم بروم افطار کنم.»

ميرزا سر برگرداند. نه، خواب نمي‌ديد. يک تسبيح جعفر داشتند به اتاقهاي طرف نسرد مي‌رفتند. کيسه‌هاي خالي را به دست گرفته بودند. جعفر گفت: «ببين ارباب، ته زيبهات بادام پيدا مي‌شود؟»

«فکر نکنم، اگر مي‌خواهي بروم برايت بياورم؟»

باز شاخه‌اي شکست. دستي بر آنجا که همين سه روز پيش گرد و قلمبه بود و در اين مواقع لمبر مي‌خورد، کشيد: «ساعت خواب، ارباب. مگر نديدي؟ اينهمه عمله روزي سه تا هم که خورده باشند چيزي ديگر نمانده.»

ميرزا برگشت. نديدشان. صداي گريهء باجي مي‌آمد. کوکب هم بود. چيزي مي‌گفت که ميرزا نمي‌فهميد. بلند شد به طرف اتاقهاي نسرد راه افتاد. صداي غژ و غوژ مي‌آمد: «به قول ما گفتني، ارباب ارباب است. وقتي خرشان از پل مي‌گذرد، ديگر به فکر نوکرهاشان نيستند. ما سه روز است هي زان مي‌کنيم تا نگذاريم دست اين دمامهء زادو به اين کيسه‌ها برسد، آن وقت شما عين خيالتان نيست.»

ميرزا ايستاد، اما سر برنگرداند، حتي دهان باز کرد تا حرفي بزند يا فريادي بکشد، وقتي ديد يکدفعه تاريک شد، فقط گفت: «لا اله ‌الا الله!» شايد هم باز برق رفته بود. چراغ سر تير که روشن بود، گفت: «کجايي جعفر؟»

«همان‌زا، ارباب.»

همان‌جا را ديد. نبودش. گفت: «اين‌ها را ديدي؟»

سايه‌اش را ديد. مي‌نشست و بلند مي‌شد و گاهي هم به همان‌جا که زانوهاش بود، دست مي‌کشيد: «البته، ارباب. ماها همه همديگر را مي‌بينيم. مأذون نيستيم زادو و زنبل بکنيم، يا سر آن عرقچين طاس بريزيم.»

«آخر چه کار مي‌کنند؟»

«از خودتان بپرسيد. از وقتي اين دمامه آمده، روزگار ما سياه شده است. من هم که خودتان مي‌دانيد، سه روز بايست روزهء صمت و صيام مي‌گرفتم. اين زعفر سعر 114 هم که زان نداشت. حالا هم حتماً يک‌زا نشسته و چرت مي‌زند و با خودش گل و پوک مي‌کند.»

چرخ هم مي‌زد و مثلاً هنگ هنگ نفس‌نفس زدنش هم مي‌آمد. ميرزا هم اگر جان داشت بيست سي تا شنا مي‌رفت. جواني کجايي؟ تخته‌ء شناش کجا بود؟ همين دمامه حتماً انداخته بيرون. صداي ترقه‌اي از جايي آمد. بعد هم يکي ديگر. اصلاً انگار داشتند هوايي مي‌زدند. جعفرش حالا مثل فرفره حول يک سم مي‌چرخيد. ديگر هن و هن مي‌کرد. بالاخره ايستاد، گفت: «بفرما، اين هم از ولايت شما. درست و حسابي شده است دارالکفر.»

ميرزا گفت: «صداي چي بود؟»

«از شما مؤمنين بايد پرسيد که به اين گبرها ميدان داده‌ايد.»

برق آمد. جعفرش با دو پاي گشاده هر بار دستي را به پشت پاي ديگر مي‌رساند. باز صداي ترقه آمد. جعفر ايستاد. دستي بر شکم صافش کشيد، نفسش را تو داد و حبس کرد و با يک چشم باز ميرزا را نگاه کرد. ميرزا خواسته بود چه بگويد که يادش نمي‌آمد؟ آن چشم را بست و اين يکي را باز کرد و نفسش را بيرون داد: «راست گفته‌اند، ميرزا، که بايد اندرون از طعام خالي داشت. من که از پَر هم سبکتر شده‌ام. حالا هم به چشم دل مي‌بينم که ارباب خودم بر تخت زرنگار شش گوش نشسته است به نشانهء شش زهت به زيم خودم؛ چهار بالش تکه‌دوزي هم چهار طرفش هست به نشانهء چهار ولايت اين عالم صغير. ماها هم داريم يک درشکه را به هفت کرهء بادي مي‌بنديم، به نشانهء هفت فلک. زنها هم، ريز و درشت، آزاد و کنيز، تا چشم کار مي‌کند منتظر نوبتشان ايستاده‌اند. آن‌وقت ارباب مي‌فرمايند ...»

ميرزا راه افتاد و غُر زد: «خواب ديدي، خير باشد. راست مي‌گويي برو يک بادام پيدا کن.»

اما همصدا با لولاهاي زنگ‌زدهء دو چفت زانوش جعفرش غژ و غوژ مي‌کرد: «نمي‌خري، نخر، اما حداقل اين دمامه را دست به سر کن. تو که گبر نيستي که خانه‌تکاني بکني؛ يا زبانم لال از روي آتش بپري و بگويي زردي من از تو، سرخي تو از من.»

باز صداي ترقه آمد. ميرزا صدا زد: «باجي!»

چراغ اتاقهاي نسرد روشن بود. از دو پله بالا رفت و به در زد. يک لنگهء در باز شد. کوکب بود، چارقد به سر با پيراهن بلند گلدار و شلوار دبيت مشکي. يک چوب بلند گردگيري هم به دستش بود. صداي گريه‌اي هم مي‌آمد. حالا ديگر فق‌فق مي‌کرد. ميرزا يااللهي گفت و رفت تو. همهء لباسهاي زنش را آن وسط کوه کرده بودند. صداي فق‌فق از آن اتاق مي‌آمد. باجي باز داشت براي ميرزا مايه مي‌آمد: «ميرزا که وفا ندارد. فرخ‌لقا. حالا فکر و ذکرش شده گردن ‌بلور زنهاي اين دور و زمانه.»

ميرزا به حرکت دست از کوکب پرسيد چه خبر است، يا حتي چه مرگيش است؟ کوکب شانه بالا انداخت و رفت تا حتماً تارعنکبوت آن گوشه را بگيرد. جعفري داشت تند تند بند کيسه‌ها را به نوک دمش مي‌بست و از بالاي رف مي‌داد پايين و جعفرهاي پايين هم يکي‌يکي مي‌گرفتند و به دوش مي‌انداختند و نفس‌نفس‌زنان، مثل مورچه‌سواري، دنبال هم مي‌آمدند تا بروند و حتماً جايي توي پنج‌دري يا شايد بالاي قفسهء کتابهاي محمدحسين‌اش پهلو به پهلو انبار کنند تا وقتي متخصص‌هاش بيايند و سوارشان کنند. باجي باز مايه آمد: «مي‌بيني، فرخ‌لقا، چه بلايي سر اين سوزني ترمهء تو آورده؟ انگار خودش نشسته نخ‌کشش کرده. آن وقت همه‌اش ياد آن ملاحسن گوربه‌گور شده مي‌افتد. حتي توي بحران تب مي‌خواهد زيرپاکشي کند که ما دو تا چرا درست يک روز حيض مي‌شديم و پاک مي‌شديم. آخر يکي نيست بهش بگويد، به تو چه مرد؟ تو برو به همان باغ ‌امين. لايق تو همان پري‌بلنده است.»

ميرزا باز گفت: «يا الله.»

باجي گفت: «وفا ندارند، فرخ‌لقا. تو هم بي‌وفا بودي. چرا رفتي و من را توي اين دار دنيا تنها گذاشتي؟»

باز هم فق‌فق کرد. با سر باز و گيسوي پريشان سفيد نشسته بود زمين. لباسها را يکي‌يکي از جلوش برمي‌داشت، بالا مي‌گرفت، جلو چراغ. بعد يک فصل رويش فق مي‌زد تا بالاخره تا کند و نفتالين لايش بگذارد و بچيند اين طرفش. ميرزا گفت: «هنوز که گرفتاري، باجي؟»

باجي سر از دامن فرخ‌لقاش برداشت: «دلم گرفته، ميرزا.»

«پس اين حرفها چيست جلو اين کوکب مي‌زني تا برود بنشيند از سير تا پياز شما دو تا را براي همه تعريف کند.»

«تعريف بکند. ما که کار ناشرع نمي‌کرديم.»

حالا ديگر رسيده بود به لباسهاي خواب. اين يکي ساتن آبي بي‌آستين بود. چه وقت پوشيده بود که ميرزا يادش نمي‌آمد؟ باجي گفت: «مي‌بيني، ميرزا؟ دستهاي بلور بارفتنش را مي‌کرده توي اينها، پستانهاي کوچکش هم اينجا بوده، مثل دو تا ليمو. آن وقت تو مي‌رفتي ...»

ميرزا گفت: «مفت چنگ تو، باجي.»

برگشت، دست هم به چهارچوب در گرفت تا نيفتد. کوکب از نردبان بالا رفته بود و به طاقچه و رفها کهنه خيس مي‌کشيد. جعفرهاش نبودند. دوقلوها يک جايي همين دور و برها بودند. صداي گريه‌شان مي‌آمد. ميرزا گفت: «پولت را مي‌گذارم روي ميز آشپزخانه، وقتي خواستي بروي، بردار.»

آمد بيرون، توي درگاهي ايستاد. چه هوايي بود! سرد بود، اما نمي‌گزيد. کلاه کرکي منگوله‌دار سرش بود. کي سرش گذاشته بود؟ صداي باجي مي‌آمد: «مي‌بيني، فرخ‌لقا؟ يک زخم‌ زبان اين نامرد بيشتر درد مي‌آورد تا صد ضربه که آدم به حکم حاکم بخورد.»

ميرزا باز دست به ديوار، حتي نردهء پله‌ها، به آشپزخانه رفت. يک چنگه پول براي کوکب گذاشت، بعد هم برگشت به ايوان، عصا به دست، و همان‌طور رفت تا رسيد به دالان و از آنجا هم خودش را کشاند به جلو در و در را باز کرد و بر سکوي خانه نشست. ديلاقش بر سکوي روبه‌رو نشسته بود. باز صداي پيشتاب آمد. بچه‌هاي کوچه داشتند ميخ و سيخ به زمين مي‌زدند. ديلاق يک بادام نصفه نشان ميرزا داد: «حرام است، ميرزا؛ نمي‌توانم بخورم. اقلاً بيا گل و پوک بکنيم.»

هر دو کف چنگ پر از چين و حتي مويش را نشان داد. بادام نصفه را چنگ به چنگ مي‌کرد. بالاخره دو دستش را آورد جلو، تا اينجا که ميرزا نشسته بود. ميرزا گفت: «من راضيم، بخور؛ اما بازيمان سر جايش هست. وقتي حالم خوب شد، مي‌خواهم يک جفت يک برايت بياورم.»

«خانه‌تکاني که کردند؟»

«نه، زودتر.»

«پس نمي‌خواهي نقطهء عالم امکان بشوي؟ حيف شد. حاکم ما، ارباب، از شما خيلي خوشش آمده، مي‌گويد، تا باشد يک چنين آدمي بايد حاکم بشود. با يک لقمه غذا سير مي‌شود، لباسهاش هم همين‌هاست که مي‌پوشد. هر شب هم که يک کنيز بخواهد، سر سال مي‌شود سيصد و سي ‌و سه تا. سي ‌و دو يا سي ‌و سه روز بقيه را هم خودش مي‌خواهد کف نفس بکند.»

ميرزا گفت: «مي‌گذاري يک دقيقه راحت بنشينم، يا نه؟»

«شما دستور بفرماييد، ارباب؛ اما آخر من که مي‌دانيد، نمي‌توانم. تمام مفصلهام دارند از هم درمي‌روند، انگار پي‌هام را دارند مي‌کشند.»

به رانش اشاره کرد: «اينجا هم هي مي‌گيرد و ول مي‌کند.»

بعد هم دست کرد زير قباش و يک کيسه بيرون آورد و سکه‌اي را توي چنگش خالي کرد: «بفرماييد، با اين کتيبه و کله مي‌کنيم.»

ربعي بود. بر سر شست نداريش گذاشت و بالا انداخت. سکه چرخيد و پايين آمد. اول چرخيد. جعفر گفت: «ياالله، ميرزا، کله يا کتيبه؟»

سکه بالاخره راست ايستاد، اما هنوز لنگر داشت. مي‌خوابيد و باز بلند مي‌شد و اين بار به اين طرف خم شد. جعفر گفت: «زود باش، ميرزا.»

ميرزا به سکه نگاه کرد. نمي‌دانست کدام طرف کله است، اما اگر به اين طرف مي‌خواست خمش کند، خم مي‌شد. به آن طرف هم شد. ميرزا بلند شد. دسته‌کليدش را درآورد. به در نيمه‌باز هم نگاه کرد، اما باز دسته‌کليد را توي جيبش گذاشت، گفت: «نه جانم، حالا نه. هر وقت توانستم حسابي تمرکز بکنم، خبرت مي‌کنم. تو هم آن نصفه را بخور تا نگويي خمار بودم.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید