نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲-۲:

با تشویقهای زری من هم به شعر و ادبیات و موسیقی علاقه پیدا کرده بودم.روزی در زنگ تفریح بدون مقدمه حرف محمد را پیش کشید

_میدونی پریا،تو این خانوادهٔ ضد هنر،فقط محمده که از موسیقی خوشش میاد.راستی تو از چه سازی خوشت میاد؟

با بی خیالی جواب دادم(چه فرقی میکنه!ما که نمیتونیم موسیقی گوش کنیم!)).

با قاطعیت گفت:ولی کسی نمیتونه جلوی دوست داشتنمونو بگیر،درست؟

اه کشیدم و گفتم:من عشق تارم.

در حالیکه زیر چشمی واکنشم را میپاید گفت:من کتاب خوندن را ترجیح میدم ولی محمد،هم مثل تو،تار دوست داره.از تو چه پنهون ،میخواد بره کلاس تار.

چشمهایش برق میزد.شیطنت خاصی داشت که همیشه دلش میخواست مرموز جلوه کند.زنگ خرده بود و باید از هم جدا میشودیم.گفتم:آقا بزرگ اجازهٔ دوست داشتن به کسی نمیده.

ادای آقا بزرگ را در آورد.در چار چوب کلاس ایستاده بود که قیافهٔ جدی گرفت و صدایش را کلفت کرد:نون مطربی حلال نیست،دستتون به ساز بخوره،نجس میشین.
هر دو با صدای بلند خندیدیم.زری آنقدر خوب تقلید صدا میکرد که در همهٔ تاترهای مدرسه نقش اول را میگرفت.هنگام تعطیل شدن مدرسه ،زری دوباره حرف محمد را پیش کشید.انگار تصمیم جدی گرفته بود از محمد موجودی استثنای در خاطرم بسازد.
_خوبی محمد اینه که از هیچ کس نمیترسه.پیش خودمون باشه،هم تار خریده و هم میخواد بره دانشگاه.

_بی خود زحمت میکشه.آخرش باید طلا فروش بشه.

_خبر نداری چه شریه.اینجوری نگاش نکن.

در حالیکه دلم پر میزد سازش را از نزدیک ببینم،پرسیم:کجا تمرین میکنه؟

جاشو پیدا میکنه.آخرش میفهمی.

زری موفق شد!تا آن روز هرگز به محمد فکر نکرده بودم.تنها تفاوت او با پسرای دیگر،ادب و متانتش بود و لباس پوشیدنش که آن را میپسندیدم.حرفاهای زری باعث شد به چشم مردی پر قدرت و با اراده نگاهش کنم و کم کم آن قدر به خیالش دامن زدم که فکرش با خونم در آمیخت.راه گریزی نداشتم،هر سو میچرخیدم،سایه او بود و فکر او.همواره از وجود خیالیش لذت میبردم و بدون هیچ تماسی،دنیای رویایی از او و خودم پیش چشمم مجسم میشد.حصیرهای پشت شیشهٔ رو به حیاط ،که به اصطلاح عزیز راه دید را کمتر کرده بود،باعث کنجکاوی و فضولی بیشتر میشد،چون بچهها از پشت حصیر پیوسته یکدیگر را میپاییدند و پشت سر هم حرف در میآوردند.

چند شب از بی کاری محو تماشی کارهای گذشته محمد شدم و رفتارش را در ذهنم مرور کردم کارها و نگاهایش را در کنار هم چیدم تا به رابطهای دلنشین از احساس او نسبت به خودم برسم.دلم میخواست از نزدیک میدیدمش ،که کمتر اتفاق میافتاد.او هر صبح زودتر از همه به دبیرستان میرفت.بر عکس او،مرتضی درسش را نیمه کار رها کرده بود و با عمو و آقا بزرگ میرفت بازار.سایه محمد که از پشت شیشه رد میشد ،دلهرهای شیرین وجودم را پر از تشویش میکرد.نام این حس قریب را که هم گرمم میکرد و هم وحشت زده،نمیدانستم!چند بر زری را لعنت کردم که فکر برادرش را به سرم انداخته بود.محمد تنها دو سال از من بزرگ تر بود،ولی رفتاری حساب شده داشت.سنگین قدم بر میداشت و هیچ وقت خنده و شوخی بی مزه نمیکرد.رفتارش توجهم را آنقدر جلب کرده بود که کم کم داشتم باور میکردم که او مرد رویاهای من است.در گرد هم اییهای خانوادگی در کنج اتاق مینشست و کتاب میخواند.گاه گاه نگاهی زیر چشمی به من میانداخت که یکبار متوجه شدم و او بی درنگ کتاب را بالا آورد که صورتش را نبینم.از نگاه مرموزش ،چیزی در درونم فرو ریخت،گرچه نگاهی معمولی از راه دور بود،اما با ذهن آشفتهای که داشتم،جریان سیل مانند غلیظ و سنگینی از قلبم کنده شد و توی رگ هام موج زد که گرم شدم.چه حس تلخ و آزار دهندهای بود بار اول،و چه شیرین شد دفعات بعدی که آرزو میکردم،تکرار شود و بسوزاندم.
هر چه سنم بالا میرفت،التهاب و بی تابیم بیشتر میشد.به حس ناشناخته دلپزیری دچار شده بودم که هر لحظه تنوع بیشتری به زندگیم میداد.حسی که تا آن روز در وجودم گم شده،اما به یکباره به قلبم هجوم آورده بود.سرم،از شدت فکر زیاد،پیوسته درد میکرد و با قرص مسکن به خواب میرفتم.پلکهایم بیشتر وقتها سنگین بود و صورتم پف کرده و خمار الود.هیچ کس متوجه تغییر قیافه ام نشد ،به جز محمد که عاقبت طاقت نیاورد و از زری پیگیر قضیه شد.

زری متعجب از این کنجکاوی محمد،به سراغم آمد و در حالیکه از عصبانیت چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد،گفت:تورو خدا میبینی؟؟برادر ادم حال و روز خواهرشو نپرسه،اما دائم تو نخ دختر عموش باشه!پسره خجالت نمیکشه از من میپرسه چرا پریا تغییر قیافه داده؟بهش گفتم خوب منم تغییر کردم!به چشم هم زل زد و گفت! راستی؟متوجه نشدم،مگه تو همین شکلی نبودی؟

دلم غنج زد ،ولی جرات نمیکردم حتئ لبخند بزنم.درونم غوغایی بر پا شده بودکه زری از آن خبری نداشت.چشم به نگاهم دوخته بود و منتظر واکنشی که به نیم کاسه ی زیر کاسه دست پیدا کند.سکوت من از کوره به در بردش.
_چرا این قدر ساکتی؟تعجب نمیکنی؟
_چرا باید تعجب کنم؟

_آخه محمد اصلا اهل این حرفها نیست.تصورش رو هم نمیکردم این قدر به تو توجه کنه.

پوست صورتم،از هیجان سرخ شده بود.سعی میکردم خونسرد باشم.شانه هام را بالا انداختم و گفتم(لابد قیافه من شکل از ما بهترون شده!تو مثل گذشته خوشگل و خوش هیکل باقی موندی!منو ببین، از بس میخوابم صد کیلو شدم.))

_خوبه خوبه ،من میدونم یه کاسهای زیر نیم کاسه محمد هست!

زیر لب داشتم آهنگی را زمزمه میکردم که فریاد کشید(این قدر مرموز بعضی در نیار مارمولک.))

تنها جایی که نشد دیوار بکشند ،پشت بام خانهها بود که یکسره به هم راه داشت با دیواری کوتاه از هم جدا میشد.هر خانواده دست کم دو سه تا پشه بند داشت.پارچه پشه بند من صورتی کمرنگ بود.آنقدر لطیف بود که میشد ستارههای عثمان را از زیر سقف نازکش شمرد.شبهای بیخواب شدن و فکر کردن به محمد و رفتار مهربانانه اش که همه زاده تصورات خودم بود،به رویاهای خیالی عاشقانهام دامن میزدم و با او غرق در نجوایی نهانی میشودم.فاصله پشت بامها تنها دیواری کوتاه بود که آرزو داشتم شبی از آن عبور کند و به سراغم بیاید.از پشت پشه بند صورتی رنگم چهره معصوم و جوانش را آن قدر مجسم میکردم که ایستاده و به من لبخند میزند،که نمیفهمیدم چطور خوابم میبرد.یک روز صبح سحر که از بی خوابی شب گذشته تنم گر گرفته بود و دلم میخواست با لباس بپرم توی حوض ،رفتم لب حوض نشستم.دستها و صورتم را فرو بردم توی آب خنک.صدایی از پشت سر شنیدم.تصویر محمد در امواج متلاطم آب افتاد که داشت نگهم میکرد.ناهش آنقدر با نفوذ بود که یک لحظه ،بی حس و حرکت،خشکم زد.چند دقیقه نگذشته بود مبهوت نگاه هم بودیم که مرتضی وارد حیاط شد.محمد،همچون برق گرفتهها ،چش از آب حوض بر گرفت.مرتضی،در حالیکه استینش را بالا میزد،آمد لب حوض،.یک چشم به من داشت و چشم دیگر به محمد.آهسته گفت:پریا ،توی حیاط چه کار میکنی؟دختر خوب نیست انقدر ولنگ و واز باشه!

خودم را جم و جور کردم.نگهم به چشمهای خشمگین محمد در آب بود.مرتضی سر بالا آورد و فریاد کشید(تو چرا نمیری سر کار و زندگیت؟))

برای نخستین بر تنفر را در نگاه دو برادر دیدم.پا شدم و به سرعت رفتم طرف ساختمان.از پشت پنجره به آنان خیره شدم.هر دو سکوت کرده بودند و به هم چشم غره میرفتند.از ترسم مشت محکمی به دیوار خانه عمو منصور کوبیدم که بلافاصله زری وارد حیاط شد.فریاد کشید(چه خبر تونه !مردم خوابن ملاحظه کنین.))با سر و صدای زری هر دو برادر از کنار حوض دور شدند.مادر که چای ریخته بود فریاد زد(زری جون بفرما صبحونه.))

زری آمد پشت حصیر و گفت(مرسی ز ن عمو خوردم.))

_یه چای تلخ که قابل نداره.

زری آمد تو نگاهی خشمگین به سر تا پام انداخت و گفت:وروجک نمیرفتی لب حوض چی میشد؟

بد خنده کوتاهی کرد و گفت:نزدیک بود هابیل و قابیل همدیگرو بکشن.

از حرفش خندهام گرفت.عشق محمد را با دل و جان میپذیرفتم،ولی حتئ اسم مرتضی مظتربم میکرد.زری پرسید:تو فکر چی هستی؟برنامه تابستونت چیه؟

_چی باید باشه؟همون باید زندونی باشیم.

_خره ،کتاب بخون!چشم به هم بزنی تابستون تموم میشه.

تا مادر چای بریزد.زری با سرعت رفت و با چند جلد کتاب برگشت.پرسیدم:این کتابها مال کیه؟

_مال محمد.

_بی اجازه اوردیشون؟

_بیاد ببینه کتابش دست خورده سگ میشه.

_پس چرا اوردیشون؟

_میخوام اذیتش کنم.

_یه وقت خیال نکنه من گفتم به کتباش دست بزنی؟

_نه بابا تو هم!این قدر وسواسی نباش تا شب چند تاشو بخون.

_خیال کردی من هم مثل تو زرنگم؟کتاب خوندن حوصله میخواد.

_مگه تو چته که حوصله نداری؟

_تا مادر از اتاق بیرون رفت،آهسته گفتم:حوصله هیچ کاری رو ندارم.دارم دیوونه میشم.

_تو دیوونه بودی خره.

_خوش به حال تو عاقل.بی خیالی هم نعمتیه.

_اره.بهتر از بی خیالی الکی خوشیه.من اون قدر خودمو به کوچه علی چپ میزنم که نفهمم کی بزرگ میشم.حالا تو بشین و غصه بخور.

وقتی مادر وارد اتاق شد جملهٔ آخر زری که کوش کرده بود،پرسید:دره زمونه عوض شده،ما که پیر هستیم آرزو میکنیم جوون بشیم،اونوقت شما جوونها میخواین زود بزرگ بشین؟

_زن عمو، من از جوونیم خیری نمیبینم که بهش چسبیده باشم.گمان میکنم همهٔ نوههای آقا بزرگ مثل من باشن.

مادر نگاهی مرموز به هر دوی ما انداخت و زیر لب گفت:نمیدونین دنیا دست کیه!خیال میکنین خونه پدر مادر بد جایه!ایشالا خونه شوهر که رفتین مثل ما گرفتار نشین.

زری مثل فنر از جا پرید و گفت:راستی عزیز امشب دعوتمون کرده شاه نشین.

پرسیدم:تو هم میایی؟

_اره،نمیدونم چه خبره که فقط ما چند تا نوه بزرگارو دعوت کرده.مادر سر جنباند و گفت:حتما میخواد نصیحتتون کنه.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-13-2012 در ساعت 12:37 AM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید