نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۴:قسمت اول
هنوز تابستان تمام نشده بود که بعضی شبها نم نم باران میبرید. و بوی خاک در سراسر پشت بام میپیچید.هوا آنقدر دلنشین بود که دلم نمیآمد توی اتاق بخوابم.بیشتر بچها،تا رد و برق میشد،رخت خوابشان را کول میکردند و از پلهها پایین میرفتند و با سر و صدا عزیز و آقا بزرگ را بیدار میکردند و هم همه میشد.محمد که در ظاهر آرام و تودار بود ،از اضطراب نتیجه امتحانات دانشگاه شب تا صبح خوابش نمیبرد و بر عکس او پوریا که مضطرب و عصبی بود ،شبها تخت میخوابید.صدای قدم زدن محمد که تا صبح توی حیاط راه میرفت و در زیر لامپ کم نور و خاک گرفته کتاب میخواند،اعصابم را به هم ریخته بود.اضطراب او به من و زری هم منتقل شده بود،به طوری که با زری نذر کردیم برای قبول شدن محمد سفره ابوالفضل بی اندازیم .
روزی که زری خوشحال به اتاقم آمد و خبر داد که محمد در رشته پزشکی قبول شده است،از هیجان جیغ کشیدم و دویدم پشت حصیر سرسرا.محمد در کنار حوض ایستاده بود و داشت اوراق روزنامه را زیر و رو میکرد.از صدای جیغ من جا خورده بود و زیر چشمی داشت از لایه چوب حصیرهای به هم فشرده به ما نگاه میکرد که لبخند زد و زیر لب چیزی گفت که من نشنیدم.همان لحظه پوریا از پشت سرش رد شد.غمگین بود و عصبی،روزنامه را از دست محمد کشید و پرت کرد وسعت حیاط.محمد مچ دستس را گرفت و لحظهای هر دو به هم خیره شدند.وحشت کردم.اگر درگیریشان به مشاجره لفظی و کتک کاری ختم میشد همه میفهمیدند که محمد قبول شده،آنگاه خبر به گوش آقا بزرگ هم میرسید که عقیده داشت.((بازاری نه سربازی میره و نه دانشگاه.فقط جاش تو حجره است ))
البته اینکه کسی نفهمیده بود محمد قبول شده بعید به نظر میرسید،چون همه روزنامه خریده بودند.با عزیز مطرح کردیم که باید سفره ابوالفضل بیندازیم یان.همه خانواده کنجکاو حاجت من و زری بودند.زن عموها ،عمهها و حتی مادر از حاجتمان خبر نداشتند.افسانه و پروانه ،فضولهای مجتمع،دائم دور و برمان پرسه میزدند.اما دهان من و زری چفت و بست داشت،و با اینکه عزیز گفته بود((تا هاجتتونو نگین از سفره خبری نیست))لام تا کم حرف نزدیم .
این ماجرا تا چند روز ذهن بیکار افراد خانواده را مشغول کرد تا عاقبت فکری به سرم زد.رفتم شاه نشین و یک مشت چرت و پرت سر هم کردم و تحویل عزیز دادم که تازه از جلسه قران بر گشته بود و داشت چای قند پهلو توی استکان کمر باریک میخورد.آنقدر تند حرف زدم که نفسم تنگ شد.عزیز استکان را توی نئعلبکی کوبید و گفت(معلوم هست چی میگی دختر؟ ))
توی گودی فرو رفته پر از چین و چروک چشمانش دنیایی پرسش موج میزد که تردید داشتم از پس پاسخشان بر بیایم.نفس عمیقی کشیدم و خندیدم .
_ عزیز،بد از این همه قصه سرایی،تازه میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟مگه نپرسیدی سفره نذر کی و چی بوده؟
_ آخه ننه جون،من هنوز عرقم خشک نشده اومدی وراجی میکنی که چی!شمرده بگو تا بفهمم چی میگی .
توی دلم خدا خدا میکردم که نه نگوید.یک دور تسبیح هم سلوات نذر کردم که جواب مثبت بگیرم.با آب و تابع و شمرده دروغ به هم بافتم که((هفته پیش خواب دیدم که توی تالار سفره ابوالفضل انداختیم و سیدهه خانوم با لباس سبز و چارقد بالا سر سفره نشسته بود و دعا توسل میخواند.من و زری شمها رو روشن کردیم و سیده خانوم به صدای بلند گفت ،برای بانی سفره سلوات محمدی بفرستین .))
نفهمیدم این همه چاخان چطور به ذهنم رسید.هرچه بود از طرف خدا بود و زبانم بی اراده توی دهانم میچرخید و حرفهایی میزدم که اصلا فکرشان را هم نکرده بودم.عزیز به من زل زده بود و چیزی نمیگفت.صورت خسته و رنجورش یک مرتبه مثل چراغ روشن شد.لپ هاش گل انداخت و گفت:قربون چشمهای سبزت برم،پس سیده خانوم مادر خدا بیامرزمو دیدی؟حالا فهمیدی رنگ چشمهات به کی رفته؟
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم(معلومه که مادر خدا بیامرز شما بهشتی بوده!با اون همه صدق و صفا،با بچههای خوبی که تربیت کرده!یکیش شما عزیز خوشگلم ))
چشمهای خزان گرفته آاش پر اشک شد.صورتش که یک پارچه نور بود ،لحظهای کوتاه روشن تر شد.از آن همه سادگی و کلاهی که سرش گذاشته بودم شرمنده و پشیمان شدم.سرم زیر افتاد و خودم را لعنت کردم.صدای عزیز انگار از ته چاه در میآمد،بغض داشت و لبخند بر لبهایش نشسته بود((خدا رحمتت کنه سیده خانوم،شب جمعه به یاری خدا،اگه عمری باقی باشه سفره میاندازیم.))
از چهار شنبه افتادیم به کار.باقر خرید و آشپزی کرد و جواهر ظروف چینی و قابهای بزرگ را از پستو در آورد و گرد گیری کرد.ظروف نقره به کمک پسرها از زیر زمین در آمد،با خاکستر و سرکه و ملا ساییده شدو برق افتاد .
من و زری دست به کار سفره انداختن و تازیین خوراکیها بودیم که مردها از سر کار بر گشتند.آقا بزرگ، همین که وارد تالار شد،نگاهی عجیب به من کرد و در جواب سلامم گفت(وروجک، آخرش کار خودتو کردی؟ ))
در حالی که از نگاه مرموزش وحشت کرده بودم ،نزدیک تر آمد و گفت:عزیز رو خر کردی،ولی بابات هم نمیتونه منو رنگ کنه،عاقبت میفهمم چی تو کله تو و زریه .
مادر و عمهها و زن عموها تا نیمههای شب مشغول کار کردن بودند.مردها به تالار نزدیک نشدند و من محمد را ندیدم.صبح زود دوباره افتادیم به کار.یکی دو ساعت پاس از بیرون رفتن مردها بود که مهمانان آمدند.چند سالی میشد که همسایهها مجتمع را ندیده بودند،از این رو از تغییر شکل حیاط و دیوارهایی که به قصد جدا سازی و استقلال خانوادهها کشیده شده بود تعجب کردند.همان روز برای من و زری و پروانه چند خواستگار پیدا شد.زری در حالی که هیچ حسی نداشت و به نظر میرسید نه خوشحال است نه غمگین،بر روی تخت ولو شده بود که رفتم اتاقش گفتم:خسته نباشی زری جون .
_ از کار خسته نشدم،از پچ پچ مهمونها خسته شدم .
- تو که خانومها رو خوب میشناسی،دلشون لک میزانه برای اینجور مجالس .
_ به جای گوش دادن به دعا سفره ،تو فکر جوش دادن دختر و پسرها بودند .
_ زری تو واقعا عقیده داری ازدواج یعنی بد بخت شدن؟
_ برای من و تو که خودمون هیچ نقشی در انتخاب همسرمون نداریم،بد بختیه.آخه من و تو و بقیه نوههای آقا بزرگ چه تجربهای از این زندگی مزخرف کسب کردیم که بتونیم یه زندگی رو اداره کنیم؟
بد از این همه سال هنوز اخلاق آقا بزرگ دستت نایا ماده؟
_ چرا،خوب میدونم که آقا بزرگ از این به بد هی زن میگیره،هی شوهر میکنه،اونه که ازدواج میکنه نه من و دیگران .
زری گلایه میکرد و حواس من پرت اتاق محمد بود که چسبیده بود به اتاق زری.دلم میخواست به خلوت تنهایی آاش سرک بشم.زری پرسید :تو فکر چی هستی؟نگران خواستگارها نباش فعلا همه خطرها متوجه من بدبخته .
_ زری دلت میخواد درس بخونی یا شوهر کنی؟
_ هر دوتش.تو چی؟
_ بستگی داره .
_ به چی؟
_ به اینکه اون چی بخواد .
_ خره،مگه افسارت دست اونه؟
_ دست کی؟
_ چه میدونم؟همون کسی که تو دلته .
_ نمیدونم.گاهی وقتا فکر میکنم خود اونم،یعنی هر چی اون بخواد من از قبل میخواستم .
_ چه جالب خوب اگه قسمتت به کسی که تو دلته نباشه چی؟
فهمید که مضطرب هستم.خندید و گفت:مثل پیرزنها حرف میزنم نه؟
_ ت فکر من و تو باهم فرق داره.نمیدونم چرا انقدر دوستت دارم .
_ شاید انگیزه دوست داشتنت من نباشم .
مدت کوتاهی به هم خیره شدیم.کلافه شدم و گفتم:من میرم،تو هم استراحت کن.این یکی دو روز تو از همه بیشتر کار کردی .
_ هموون خسته شدیم،ولی خوب شد نزرمونو ادا کردیم.کتاب برای خوندن در؟
_ فعلا چیزی برای خوندن ندارم .
_ محمد چنتا کتاب برات گذشته.برو تو اتاقش بردار .
پر در آوردم.چنان از جام بلند شدم که زری خنده آاش گرفت.وارد اتاقش شدم.بوی اودکلنش از لا به لای لباسهای توی کمد میآمد.تا آن روز هرگز به اتاقش قدم نگذاشته بودم.در کنار تختش روی کتابها پیغام گذشته بود((زری لطفا ببرشون برای پریا)).پایین تخت ،سجاده مرتب و منظم تا شده بود.بی اراده بازش کردم.تسبیح شاه مقسودش با منگوله سبز افتاد بیرون.برداشتم،گذاشتم توی جیبم.حس بعدی داشتم.انگار دزدی کرده بودم.دزدی از کسی که قلب و روحم به یغما برده بود.در مقابل چیزی که من برداشته بودم ارزش چندانی نداشت.برای من لمس آن تسبیح لمس انگشتان دستش بود.
کتابها را برداشتم و زیر بغل گرفتم و داشتم از ساختمان بیرون میرفتم که با مرتضی رو به رو شدم.نگاهی خریدارانه به سر تا پایم انداخت و گفت:علیک سلام از خود راضی.
بدون هیچ کلامی از کنارش راعد شدم.زیر لب قر زد:همش کتاب.
اولین کاری که کردم،رفتم سراغ آیینه.تسبیح را گذشتم کنار صورتم و رنگش را با رنگ چشمهایم مقایسه کردم.به تیرگی چشمهایم نبود ،اما مشابهت داشت.در و دیوار اتاقم روح زندگی گرفت،انگار تسبیح ،هزار دانه عشق و محبت موجود در وجود محمد را یکجا به اتاقم آورد.خواندن کتابها چند روز بیشتر طول نکشید.زری پیغام تشکر محمد را از نذری که کرده بودیم را آورد،اما چیزی از گم شدن تسبیح نگفت.

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید