نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل۵:قسمت دوم
[font=]مثل همیشه با پروانه در گیر شده بود.با آنکه هم سن و سال بودند،هیچوقت ابشان توی یک جوی نمیرفت.بر سر کوچکترین موضوع قشقرقی راه میانداختند که آن سرش نه پیدا بود،که با پا در میانی عمه طاهره و مادرم هم هیچوقت به نتیجه نمیرسید.دخالت عزیز هم ،به جز اینکه کار را خراب تر کند،فاییده نداشت.هر از گاهی بزرگ ترها درگیر اختلاف جوانان میشدند و سر و صدا توی راهروها و حیاط میپیچید.پژمان و پویا که منتظر چنین فرصتی بودند و آب گل الود را مناسب ماهی گرفتن میدیدند،با مطرح کردن مشکلات کوچک،پا پیچ دخترها میشدند و جنگ میان خانوادههای مستقر در شمال و جنوب حیاط بالا میگرفت و تا شب ادامه داشت.

[font=]اوایل تصور میکردم درگیری میان اعضای خانواده اتفاقی است که زری متوجه امری مهم شد.از آنجا که همهٔ کاسههای زیر نیم کاسه را کشف میکرد،این بار نیز موفق شد مچ پروانه را بگیرد.پروانه همیشه سعی میکرد به حریم من و زری وارد شود،که موفق نمیشد.رشته الفت من و زری محکم و نفوذ نه پذیر بود بر خلاف دیگر که مثل تخته پارههای شناور به این سوع و آن سوع تغییر جهت میدادند،ما همیشه در کنار هم بودیم.همین امر باعث میشد بیش از حد زیر ذره بین موشکافانه بزرگ ترها قرار بگیریم،به ویژه من برادر بزرگ تر داشتم و پروانه که دلش نمیخواست به قول آقا بزرگ بترشد،به همهٔ پسرای بزرگ تر از خودش امید بسته بود.او سعی میکرد با من و زری دوست شود و از هر راهی وارد میشد،که وقتی پریسا میفهمید،در مقابلش میایستاد.و همین باعث میشد دعوا و جنجال راه بیفتد.[/font]
[font=]آن روز هم پروانه تصمیم گرفته بود آشوب به پا کند که شب به پشت بام نرفتم و به توصیه زری توی اتاقم ماندم.داشتم کتاب میخواندام که صدایی از ساختمان رو به رو آمد.داری باز و بسته شد.خزیدم پشت حصیر سرسرا.چراغهای کم نور حیاط که همیشه روشن بود آن شب روشن نبود.سایهای از پلههای ساختمان رو به رو پایین آمد و به سمت زیر زمین رفت.[/font]
[font=]آن شب محمد برای تمرین زیر زمین نرفته بود.کنجکاو بودم ببینم چه کسی رفت پایین،ولی سایه را نشناختم،که آمد از پلهها بالا و رفت داخل ساختمان.تا صبح بیدار ماندم.محمد برای وضو گرفتن رفته بود لبه حوض و من محو تماشایش پشت حصیر نشسته بودم که پروانه آمد توی حیاط.از تعجب شاخ در آوردم.صورتش آرایش غلیظی داشت و ایستاده بود.مقابل محمد آستینهایش را بالا میزد.لایه در باز بود و صدا واضح میآمد.محمد جواب سلام دادا و سرش را زیر انداخت.پروانه آهسته گفت:محمد...[/font]
[font=]محمد همانطور که سرش پایین بود جواب دادا(چیه؟))[/font]
[font=]از اینکه جوابش را به تندی داد دلم خنک شد.پروانه پرسید [img]{SMILIES_PATH}/icon_sad.gif[/img](دیشب تمرین نداشتی؟))[/font]
[font=]محمد زل زد به ایوان شاه نشین و آهسته پرسید(چطور مگه؟))[/font]
[font=]_آمدم زیر زمین تار گوش کنم،نبودی.[/font]
[font=]محمد آهسته گفت(پروانه خانوم،شما همیشه سر حوض وضو میگیرید؟بهتر نیست برید داخل ساختمون؟))[/font]
[font=]پروانه رنگ به رنگ شد و گفت(نه سلامتی من از شما یک حرف پرسیدم،اصلا گوش نکردید که جواب بدید.))[/font]
[font=]محمد،در حالیکه آستهای پیراهنش را پایین میآورد گفت(گمان نمیکنم صحیح باشه که شبها بیایید زیر زمین،هم تاریکه هم وحشتناک.))[/font]
[font=]پروانه که تا سر حد مرگ عصبی شده بودبه صدای بلند گفت(به پریا هم از این نصیحتها میکنید؟))[/font]
[font=]محمد خونسرد نگاهی به اطراف کرد و گفت(پروانه اصلا تصورش را هم نمیکردم که این قدر بی عقل و کله پوک باشی.))[/font]
[font=]پروانه هر لحظه عصبی تر میشد.او که از خونسردی محمد کلافه بود،همچنان که راهش را گرفته بود و میرفت سمت ساختمان فریاد کشید(بی عقل منم یا اون دختر مزخرف بی همه چیز که هر شب تو زیر زمینه؟))[/font]
[font=]محمد لحظهای ایستاد،چشم به کاف حیاط دوخت،سپس نفس عمیق کشید و گفت(هیچکس حق نداره به پریا توهین کنه.ضمنا یادت باشه پرونه،هیچوقت تو کار ما دو تا فضولی نکنی.فهمیدی؟))
فصل ۵:قسمت دوم
در هکیله از پشتیبانی محمد خوشحال بودم،از دست پروانه حرص میخوردم که تازه فهمیدم پریسا سر من و محمد با او دعوا راه انداخته!آعا آن لحظه به بعد توری محمد را متعلق به خودم میدانستم که آیندهام همیشه با هسور او پیش چشمم مجسم میشد.
غرق در وقایع اتفاق افتاده تازه داشت چشمانم گرم میشد زری آمد توی اتاق.از رنگ پریدگیم فهمید حالم زیاد خوب نیست.پرسید(پریا چته؟مریضی؟))
_چیزیم نیست.دیشب خوب نخوابیدم.
_دیشب دیگه چرا نخوابیدی؟محمد که کنسرت نداشت؟
_مسخره بعضی در نعیار زری،از پروانه لجم میگیره.همش توی نخ کارهای ماست.
_این که تازگی نداره من هم تو نخ اونم.
_یعنی واقعا میفهمی چیکار میکنه؟مگه تو کار و زندگی نداری دختر!
_به جون تو پشه تو هوا بپره من میفهمم.مثل تو توی هپروت نیستم و میفهمم دورم چه شلوغ بزاریه.
_مگه تو این چهار دیواری آذر دهنده چه اتفاق جالبی آیفته که تو انقدر سر گرمش هستی؟
_خبر نداری زیر این سقفها چه خبره!دارم خاتراتمو مینویسم.
_بعده منم بخونمشون.
_تو به اندزهٔ کافی کتاب و مشغله فکری داری،شعر و ورای من به دردت نمیخوره.
کنجکاوی کلافهام کرد.دلم میخواست دفتر خطرت زری را بخوانم و از کار هاش سر در آورم.صورتش را بوسیدم و گفتم: خواهش میکنم زری،بعده منم بخونمشون.
_ول کن بابا،غلط کردم.
به هزار مصیبت از مادر اجازه گرفتم که صبحانه را آن طرف بخورم،با زری رفتیم خانه شان.دلم پار میزد محمد را ببینم که هنوز از در بیرون نرفته بود.پروانه پشت حصیر ایستاده بود و قر میزد.دلم آرام و قرار نداشت.عمو منصور به محض دیدن من فریاد کشید(زهره،بیا ببین کی اومده؟چه عجب عمو جان!))
محمد،لباس پوشیده آماده رفتن از اطاقاش آمد بیرون.مرتضی با پیجامای راه راه و زیر پوش رکابی با خیال راحت نشسته بود و صبحانه میخورد.همین که من و زری را دید،نگاهی به محمد کرد وگفت(به سلامت داداش.))
محمد بدون توجه به او،جواب سلامم را داد و نشست سر میز مقابل من.کتابهایش را گذشت توی کیفش و گفت(مامان من یه چای دیگه میخورم.))
زن عمو،در حالیکه یک چشم به محمد و یک چشم به مرتضی داشت،رفت سمت آشپزخانه و با یک سینی چای برگشت.عمو زیر چشمی به محمد خیره شد و گفت(محمد،بابا دیرت نشه!))
آن روز برای اولین بر عصبانیت محمد را دیدم.همانطور که سرش پایین بود،استکان چای را در نعلبکی کوبید و فریاد زد((چی شده که امروز همه نگران من هستین؟))
عمو به زهره خانوم نگاهی کرد و پرسید(صبح اول صبحی این پسره چشه؟))
مرتضی بلند شد،میان من و محمد ایستاد و آهسته پرسید(چرا داد میزانی؟))
محمد که تا بنگوش سرخ شده بود،فریاد زد(لعنت بر شیطون،مرتضی برو کنار حوصله تو ندارم.))
دلم میخواست همان لحظه استکان چای را میکوبیدم سر مرتضی.حالم از رفتارش بهم میخورد.عمو منصور به من که ربگم پریده بود و وحشت کرده بودم نگاهی کرد و گفت(زری ،پریا رو ببر اتاقت.این دو تا خروس جنگی النه که به جون هم بیفتن.))
بر خلاف میلم مجبور شدم همراه زری بروم به اتاقش.محمد بلند شد و گفت(بابا بهتره یه کم پسرتو نصیحت کنی،میترسم مثل پدرتون یکه تاز بشه و هیچ کس هم جلودارش نباشه.))
هنوز وارد اتاق زری نشده بودیم که فریاد عمو منصور به هوا رفت.محمد گفت(اینجا دیگه جای من نیست،شما هم هرچی دلتون میخواد داد بکشید.))
پشت در ایستاده بودم که صدای قدمهای محمد آمد.زری به من خیره شد و گفت:خدا به خیر کنه.
از در فاصله گرفتم.چند ضربه به در خورد و زری در را باز کرد.صورت محمد یک پارچه آتیش بود.اعضای بدنش از شدت عصبانیت داشت میرزید.با صدایی لرزان گفت(پریا...))
وجود زری را برای لحظهای فراموش کردا.مسکه شده به سویش رفتم و گفتم(جانم،محمد.))
زری رفت لب تخت نشست.من و محمد از یکدیگر چشم بر نمیداشتیم.عصبانیت محمد با لبخند من فروکش کرد.سرش چرخید به سمت راهرو و دوباره برگشت و چشم دوخت به چشم هایم.((تسبیهو اوردی؟))
نفسم بند آماده بود.نگاهش حرف داشت و راز دل میگفت.از شرارههای عشق که در چشمانش موج میزد،داشتم گور میگرفتم.مات شده گفتم(می آرامش.))
صدای پای مرتضی توی راهرو پیچید.بی اختیار از محمد فاصله گرفتم.آهسته سر داخل اتاق کرد و گفت:بذار تو سجاده ام.
او رفت و من به سرعت در اتاق را بستم.صدای پای هر دو لحظهای توی راهرو پیچید.از ترس داشتم قالب تهی میکردم،چون صدای پای مرتضی داشت هر لحظه نزدیک تر میشد.زری بر روی تخت نشسته بود و دستهایش بر روی سرش بود.پشت به در ایستادم.صدای مرتضی همچون صاعقه تو راهرو پیچید((پریا،بیا بیرون چاییت سرد شد!))
پس از دور شدن صدای قدم هایش،اشکم سرزیر شد.زری که از شدت ناراحتی رنگ به رو نداشت،سر بالا آورد و نگاهش به نگاهم چسبید.چش به زمین دوختم و گفتم:من میرم خونمون.

[/FONT]
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید