نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 05-18-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۷:قسمت اول:
[font=]از روزی که زری به علاقه من و محمد پی برد،شد جاسوسی که دائم به من چسبیده بود و کوچکترین رخدادهای روزمره را به محمد گزارش میداد.روزها تمام وقت در کنارم بود و شبها که محمد میآمد،غیب میشد.رابطه پریسا و پوریا هر روز بد تر میشد.
[font=]چند بار صدای پچ پچشان از حیاط خلوت آمد و کم کم داشت به دعوا میکشید که مجبور شدم با دوز و کلک زری را ببرم توی حیاط.نمیخواستام شاهد التماس کردن پریسا باشد و از کارشان سر در آورد.
[font=]عصر روزی پاییزی بود که هوا کم کم داشت تاریک میشد و نم نم باران میبارید.با زری نشسته بودیم کف اتاق و داشتیم تست میزدیم که از پنجره حیاط خلوت یک جلد کتاب پرت شد بر روی تخت.زری پرید لب پنجره و سرش را در قاب پنجره به چپ و راست گردند و گفت(چه غلطها!یعنی پوریا هم اهل مطالعه بود و ما نمیدونستیم؟پریا تو ازش کتاب خواستی؟))
بلند شدم رفتم سمت تخت و کتاب را برداشتم.به نظرم رسید پوریا،توی تاریکی پنجره اتاق من و پریسا را عوضی گرفته.داشتم کتاب را زیر و رو میکردم که زری از دستم گرفتش(بذار ببینم این پسر عمه مرموز ما به چه نویسندهای علاقه داره.))_تو که سر از کار همه در میاری،چطور پوریا رو هنوز نشناختی؟]
آخه تو خطش نبودام،ولی با این کار ابلهانه آاش از این به بعد روش کار میکنم
زری داشت کتاب را ورق میزد که نامهای از لایه کتاب افتاد بیرون.رنگش پرید.خام شد نامه را از کاف اتاق برداشت و آهسته گفت(ای مارمولک منو بگو که خیال کردم پخمه اینامه را از دستش گرفتم.دلم نمیخواست از کار پریسا سر در آورد.قیافه کنجکاو زری هر لحظه تماشایی تر میشد.با عصبانیت گفت(بلند بخونش!))[/
[font=]_نه زری بذار پاره آاش کنم پس بعده خودم میخونمش.باید بفهمم پسر عمه عزیزم انشا آاش خوبه یا بد!اصلا بلده نامه بنویسه که این غلطها ازش سر زده![/font]
[font=]تا آمدم به خودم بجنبم،نامه دست زری بود.خط به خط که به آخر صفحه نزدیک میشد،رنگش بیشتر به سفیدی میزد و کم کم مثل گچ شد.از نگاه مرموزش که زًل زده بود توی چشمهایم ضربان نبضم بالا رفت.داشتم پاس میافتادم که گفت(پسره مزخرف.حالیش میکنم با کی طرفه.))[/font]
[font=]هنوز از متن نامه خبر نداشتم و تصور میکردم که نامه برای پریسا بوده.از آن همه عصبانیت زری سر در نمیآوردم ،نفهمیدم چرا از دهانم پرید و التماس کردم که(زری،جونه مادرت به محمد نگو.دلم نمیخواد عصبانی بشه.))[/font]
[font=]نگاهی خشمگین به سر تا پیام کرد و پرسید(نامه چندمشه؟راستش رو بگو.))[/font]
[font=]_هیچی بخدا زری...یعنی این اولین نامه است.اصلا برای کی نوشته؟[/font]
[font=]نامه را پاره کرد و ریخت زمین.از اتاقم با عصبانیت بیرون رفت.دنبالش تا حیاط دویدم.بدون اینکه خداحافظی کند وارد ساختمان شد و در را محکم به هم کوبید.کلافه شدم.چند با دور حوض قدم زدم.دلشوره داشتم.آنقدر نگران بودم که سر جایم بند نمیشدم.پوریا در پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و از پشت حصیر نگاهم میکرد.چراغ مطالعه اتاقش روشن بود و سایه بدنش افتاده بود پشت شیشه.توی دلم آقا بزرگ را لعنت کردم که دستور داده بود پنجرهها حصیر کشی شود.اگر همه مثل آدم همدیگر را میدیدیم،آنقدر به حرکات یکدیگر حساس نمیشدیم.تصمیم گرفتم برگردم اتاقم و نامه را بخوانم،ولی زود پشیمان شدم.رفتم پشت حصیر سر سارا و چراغ را خاموش کردم.چشمم داشت سیاهی میرفت که محمد آمد.صدای قدمهایش مثل همیشه دلگرمم کرد.از کنار حوض گذشت و پلهها رو تک تک زیر پا گذشت.دلشوره و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد.حالت تهوع پیدا کردم و رفتم سمت دستشویی.مادر از آشپزخانه صدای استفراغ کردنم را شنید و فریاد زد(پریا چی شده؟چته؟))[/font]
[font=]دل و رودهام داشت از گلویم بیرون میآمد.نفهمیدم چند دقیقه گذشت که صدای باز و بسته شدن در آمد.سابقه نداشت کسی سرزده وارد خانه شود به جز زری که دائم میرفت و میآمد.[/font]
[font=]صدای قدمهای محمد را شناختم.با خشونت حرف میزد.وارد راه رو شد و فریاد زد(زن عمو پریا کجاست؟))[/font]
[font=]مادر وحشت زده پرسید(چی شده محمد آقا؟چرا انقدر عصبانی هستی پسرم؟))[/font]
[font=]سر و صدای من به کنار دست شویی کشاندش.از خجالت داشتم آب میشودم.از پشت به من نزدیک شد. یک لحظه نفسم بند آمد.داشتم خفه میشودم.موهایم ریخته بود توی دست شویی و خیس شده بود.محمد نفس نفس میزد و عصبانی بود.مادر پشتش ایستاده بود و دیده نمیشد.قد محمد آنقدر بلند بود که سرش به چهار چوب در میرسید.چند نفس عمیق کشید و این پا و آن پا شد.مادر پرسید(چی شده محمد آقا؟))[/font]
[font=]_هیچی زن عمو.اجازه بدین دو کلمه با دخترتون صحبت کنم.پریا،خواهش میکنم با اعصاب من بازی نکن.خواهش میکنم،خواهش میکنم...[/font]
[font=]هر خواهشی که میکرد، صدایش ملایم تر میشد.همانطور که سرم پایین بود و داشتم شر شر عرق میریختم،از لایه موهای خیسم نگاهش کردم.مادر که از حرکات هر دوی ما متعجب بود،پرسید(من نباید بفهمم اینجا چه خبره؟))[/font]
محمد برگشت به سمت مادر (ببخشید گستاخی کردم.اگه حرفمو به پریا نمیزدم تا صبح خفه میشودم.))
________________________________________
فصل ۷:قسمت دوم
مادر سکوت کرد.تا سرم بالا بیاید محمد رفته بود.مادر حولهای دوره سرم پیچید. خیس عرق بودم و رنگم پریده بود.داشتم از ضعف بی هوش میشودم که تکیه دادم به بدن لاغرش رفتم به اتاق.مادر کمک کرد بخوابم.از لایه مژههای خیسم به مادر که هنوز گیج رفتار محمد بود،خیره شدم.منتظر توضیح من بود.گفتم(مادر من هیچ کار بدی نکردم.))
تا بغضم ترکید مادر رفته بود.دلم میخواست در کنارم مینشست و درد دلم را میشنید.احساس بی کسی و بی همدمی به دلم فشار میآورد.دلم پر میزد برای زری که هم از او لجم گرفته بود برای جاسوسی آاش ،و هم از حسادت محمد لذت برده بودم.جمله آخر محمد و خواهش کردنش توی ذهنم تکرار میشد.چشمهایم را بستم و از حال رفتم.نیمه شب که بیدار شدم یاد نامه افتادم.بلند شدم و اتاق را زیر و رو کردم از نامه پاره پاره شده خبری نبود.به فکرم رسید شاید وقتی خواب بودم زری آماده و نامه را برداشته بود.از دلشوره تا صبح پلک نزدم.محمد توی زیر زمین تار میزد و من با آهنگ غم انگیزش اشک میریختم.روی رفتن به زیر زمین را نداشتم.تا صبح نگران گم شدن نامه پوریا بودم که صدای شلپ شلپ آب حوض آمد.محمد داشت وضو میگرفت و زًل زده بود به پنجره اتاق پوریا.همان تور که استینهایش بالا بود،برگشت و پلهها بالا آمد.دل توی دلم نبود.از دیدن بازوهای مردانه آاش حس مطبوعی در جانم پیچید که گیج شدم.نگاه عجیبش به پنجره تنم را لرزاند.نفسم بند آمد.آنقدر به شیشه نزدیک شد که حس کردم صورتم چسبیده به صورتش.آهسته گفت(پریا،باور نمیکنم که تو از پوریا کتاب خواسته باشی.همین امروز نقره داغش میکنم که اعصابمو به هم ریخت!دیشب تا صبح خوابم نبرد.))
خجالت کشیدم.خشکم زده بود و حرکت نمیکردم که آبرو ریزی نشود.با شنیدن صدای مادر پلک هایم باز تر شد.محمد رفته بود.آه کشیدم و برگشتم به اتاقم.لب تخت نشستم و داشتم به حرفهای محمد فکر میکردم که مادر آمد توی اتاقم.
((پریسا هنوز بیدار نشده؟مگه مدرسه نداره؟))
یک هو دلم فرو ریخت.پرسش مادر و سکوت پریسا از وقوع حادثهای خبر داد که پیشاپیش داشتم حسش میکردم.ملافه دورم پیچیدم و همراه مادر رفتم به اتاقش.پیش از آنکه به اتاق پریسا برسم مادر جیغ زد و غش کرد.وقتی رسیدم به در اتاق خشکم زد.به چشمهایم اعتماد نداشتم.چیزی که میدیدم وحشتناک و باور نکردنی بود. سر پریسا از تخت آویزان و چشمهایش باز بود.نامه پاره کف اتاق ریخته و شیشه خالی قرصهای عزیز در کنار تختش افتاده بود.انگار لال شدم و فلج.نه صدایم در میآمد و نه میتوانستم تکان بخورم.خشکم زده بود که محمد وارد اتاق شد.فریادی از ته گلو کشید(ای خدا چه فاجعه ای.))
نامه پاره شده را برداشت و گذاشت توی جیبش.خم شد،دست گذاشت روی پیشانی و گردن پریسا نبضش را گرفت،رنگش پرید.برگشت به سمت من و به چشمهایم خیره شد.لبهایم داشت میلرزید و اشکم بی صدا پایین میریخت.به جز او هیچ کس فریاد رسم نبود.نالهام را شنید که به غیر از نام او کلامی به زبانم نمیآمد.پرسیدم(چی شده محمد؟...))
آهسته گفت(جانم پریا...نترس،برو بیرون.))
_نمیتونم.پاهام قدرت نداره،دارم میافتام.
از روی ملافه دستم را گرفت.با هم از اتاق بیرون رفتیم.مادر کف اتاق افتاده بود و کف از دهانش بیرون زده بود.از ترس داشتم میلرزیدم.جلوی چشمهایم را گرفت که مادر را نبینم.
_نترس..نترس عزیزم.
صدای پدر که تازه بیدار شده بود توی راه رو پیچید.به سرعت دستم را رها کرد.پرسید :میتونی بری اطاقت؟
_اره میتونم.تو برو پیش مامان و پریسا.
از کنار دیوار آهسته رفتم به سمت اتاقم.محمد داشت میرفت به سمت راه رو که صدای فریاد مهدی و مهرداد و پدرم توی سر سرا پیچید.برگشت دم در اتاقم.به سختی تا کنار تخت رفته بودم.توی چهار چوب در ایستاد و نگاهم کرد.
_پریا،نگران هیچی نباش.
_محمد پریسا مرده؟
کمک کرد روی تخت خوابیدم.بغضم ترکیده بود و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.نگران به چشمهایم نگاه کرد.چشمش از نم اشک برق میزد.همان لحظه که نبض پریسا را گرفت،فهمیده بود که کار از کار گذشته.فریاد مهدی که کمک میخواست توی راه رو پیچیده بود،آهسته گفت(مواظب خودت باش.استراحت کن.))
در اتاقم را بست و رفت.خودم را مقصر میدانستم.نباید از نامه غافل میشودم.استفراغ کردن بی موقع و حرکات عصبی زری،حواسم را پاک پرت کرده بود.باید نامه را از بین میبردم.آنقدر به خودم فشار آوردم و گریه کردم که از حال رفتم.با صدای فریاد آقا بزرگ چشم باز کردم که ستونهای خانه داشت میلرزید و صدا از هیچ کس به جز او نمیآمد.
آقا بزرگ تهدید میکرد(وای به حالتون اگه این ماجرا از در و دیوار این خونه به بیرون درز کنه!این دختر مرده و چه خوب شد که مورد.لیاقت زنده بودن نداشت و تا قیامت روحش سرگردون میمونه.شما هم خیال کنین اصلا چنین کسی تو خونواده طلا چی نبوده.هیچ کس حق نداره اسمشو ببره.نه ختم داریم،نه گریه زری!منصور ده تا سکه ور دار ببر پزشکی قانونی، حاجی تقی دولت خواه سفارش کرده،پرونده زیر دست دکتر اراقیه.بهش بگو خبر به روز نامهها درز نکنه.))
عصای آقا بزرگ با ضرب اهنگی تند تر از همیشه کف ایوان شاه نشین کوبیده میشد و فریاد میکشید و اهل و عیالش را سرزنش میکرد(من ابرومو از تو جوب آب لجنی پیدا نکردم که با کثافت کاری شما نوههای بی چشم و رو بریزه!از امروز به بعد،وضع صد و هشتاد درجه توفیر میکنه.این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.اگه خیال کردین به این آسونی دست از سر جوونهای چش سفیدتون ور میدارم که جوشون زیاد شده و دارن کف بالا میارن،خطا رفتین.))[/FONT]
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید