نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 05-19-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۷:قسمت هفتم
آقا بزرگ با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکرد و هیچ نمیگفت.محمد دست بردار نبود.هرچه حرف داشت همان شب توی دائره ریخت و آرام رفت داخل ساختمان.دلم گر گرفته بود.بارها و بارها جمله محمد در ذهنم جا به جا شد((پریا مال منه!))دلم شور افتاد.مگه قرار بود مال کی باشم؟همه سلولهای تنم او را میخواست.احساس فخر میکردم که با شهامت،بدون واهمه،جلوی همه افراد خانواده از آقا بزرگ خواستگاریم کرده بود.غافل از اینکه گستاخی محمد وقوع فاجعهای سنگین تر را رقم میزد.
آقا بزرگ،در مقابل حیرت افراد خانواده و خجالت عمو منصور که دلش نمیخواست هیچ کس به پدرش توهین کند رفت توی اتاقش.عموها و عمهها و محسن و پیمان شوهر عمهها همگی برگشتند به خانه ها و سکوت وهم انگیزی بر در و دیوار مجتمع آقا بزرگ حکم فرما شد.از خجالت خزیدم کنج اتاقم.فکر کردم چه خیالاتی که همه در باره من و محمد میکنند.ولی هیچ کدام مهم نبود.مهم محمد و عشقش بود.هرگز تصورش را هم نمیکردم که این اسودگی خیال آرامش قبل از طوفان است.
صبح آنقدر اضطراب داشتم که نماز ۲ رکعتی را سه رکعتی خواندم.تمرکز نداشتم.در حال سجده کردن بغضم ترکید و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم مهرداد و مهدی توی اتاق هستند.مهدی با دستمال اشکم را پاک کرد.مدتها بود به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهش مات زده و نگران بود.سر بر روی سینه آاش گذاشتم و بغضم را خالی کردم.مهدی نوازشم میکرد و آرام آرام اشک میریخت.مهرداد کنار در اتاق چمباتمه زده بود و خیره به گلهای قالی ،نم نم اشک از گوشه چشمهایش سرازیر بود.لحظاتی بعد لب باز کرد و گفت
(پریا،بسه دیگه دلم خون شد.))

سر بالا آوردم و نگاهش کردم.سراسیمه آمد و در آغوشم گرفت.دستهای مردانه دو برادر آغوش گرمی برای دل شکسته من بود.مهدی آهسته گفت
(از امروز به بعد باید منتظر واکنشهای غیر منطقی آقا بزرگ باشیم.به هر دوتون هشدار میدم،اگه جلوش در نیاییم،یعنی اینکه با محمد مخالف هستیم.روشن شد؟))

کلامش قاطع و دلگرم کننده بود.از همه بهتر میدانستم که عاشق محمد است.احساس غرور وجودم را گرم کرد و از دیدن دو برادر قوی در کنار خانواده آرام شدم.هنوز هوا روشن نشده بود و کسی از در بیرون نرفته بود که آقا بزرگ آمد لب ایوان و اعضای خانواده را احضار کرد.با عجله رفتم سر سارا.به چهره پر غرورش خیره شدم.پیر مرد انگار جان گرفته بود.پیدا بود که شب قبل را یکسره نخوابیده،تا صبح به حرفهای محمد فکر کرده و حالا آماده پاسخ دادن شده بود.
نگران بودم و دلم شور محمد را میزد.میدانستم آن همه حرف،آن روز با اندیشه و فکر از پیش طراحی شده پاسخ داده میشد.تنها من و محمد و نوههای کوچک که هنوز خواب بودند نرفتیم داخل حیاط.
پدر بزرگ انگار نه انگار که ما نیستیم.بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب((دیشب خیلی نیش و کنایه شنیدم.همه را قورت دادم و تا صبح فکر کردم که کجای کارم اشتباه بوده.))
دلم فرو ریخت،لحظهای فکر کردم که عاقبت آقا بزرگ به فکر اشتباهاتش افتاد و چه خوب شد که محمد از خواب غفلت بیدارش کرد.
در حالی که صدایش رسا تر میشد ادامه داد
(هر چی فکر کردم،دیدم اشتباه از من نبوده.یه عمر زحمت کشیدم و خون دل خوردم که چی؟یه الف بچه بیاد وایسه جلوم و هرچی از دهانش در میاد بهم بگه؟حتما همتون دیشب تا صبح به ریشم خندیدین که جواب محمد رو ندم،ولی این تو بمیری از اون تو بمیریهای همیشگی نیست،یه پا پاسی از مالمو الکی حرومتون نمیکنم.بچه پس ننداختم که حالا سنگ رو یخ تولهها شون بشم.پسر هم یه عمر حرمت نگاه داشتن،قدمشون رو چشمم.اما تو کتم نمیره گوشه کنایه نوهها رو لا سیبیلی در کنم.اوضاع از امروز به بعد توفیر میکنه،جای محمد دیگه توی این خونه نیست.همین امروز باید گورشو گم کنه بره گدایی.باباش هم حق نداره یه قرون کمکش کنه که از ارث محرومش میکنم و میندازمش زیر دست پسر حروم لقمه آاش.میخوام ببینم اگه من نباشم کدومتون میتونین نون در آرین.))

همه ساکت و وحشت زده چشم دوخته بودند به لبهای آقا بزرگ که باز و بسته میشد و وحشت میآفرید.عزیز در کنج شاه نشین کز کرده بود و مادرم نم نم داشت اشک میریخت.آقا بزرگ از سکوت جمع احساس فخر میکرد.اسم محمد که آمد عمو منصور دوید داخل ساختمان،شاید میترسید محمد واکنش نشان بدهد.چشمم به زن عمو زهره افتاد که وقتی گفت محمد باید برود،آهسته رفت در کنار مادر نشست و هر دو زدند زیر گریه.دل هر دو مادر خون بود.
از تصمیم آقا بزرگ بیش از همه من خوشحال بودم،چون اطمینان داشتم محمد بدون من جایی نمیرود.حرفهای آقا بزرگ تمامی نداشت.تا زهر همه را سر پا نگاه داشته بود و منت یک عمر زندگی برده ور را بر سر آنها گذشت.
اوضاع اگرچه در ظاهر آرام به نظر میرسد.زیر سقف و میان دیوارهای چسبیده به هم بلوایی بر پا بود.همه منتظر اقدام بعدی آقا بزرگ بودند که عزیز باقر را فرستد دنبال من و پدرم.تا باقر رفت مادرم زد زیر گریه.وحشت زده رفتم به اتاقم.شنیدم که پدر آهسته گفت:زهره چرا گریه میکنی؟بد تر پریا وحشت میکنه.هنوز که چیزی نشده.
لب تخت نشستم و داشتم پس میفتادم که پدر آمد تو اتاقم.کنارم نشست و گفت
(دخترم،عزیز دلم،میدونم که توی این ماجرا هیچ تقصیری نداری،ولی بابا...))

به چشمهایم خیره شد،از خجالت سرم را به زیر انداختم.نفس عمیقی شبیه آه از گلویش خارج شد
(پریا،من نمیتونم رو حرف پدرم حرف بزنم.میفهمی چی میگم بابا؟))

به خودم جرات دادم نگاهش کنم.هزاران گله داشتم که حتی یکی از آنها هم بر زبان اوردنی نبود.بابا حرف میزد و من نگران چشم دوخته بودم به لبهایش.
_میدونم که محمد پسر خوبیه.میدونم هیچ رابطهای بین شما دو تا نیست.محمد نماز خونه و از جانماز از پاک تره،تو هم مثل قرآن میمونی عزیزم،ولی چه کنم.محمد میره بابا،چارهای نداره،باید بره!تو هم بهتره فکر زندگی خودت باشی.میفهمی چی میگم بابا؟))
فصل ۷:قسمت هشتم
جملات ناقص پدر توی سرم جا به جا میشد،بدون اینکه بفهمم از من چه میخواهد.حرفهای پدر بوی ناا امیدی میداد.همان لحظه فهمیدم که هیچ ارادهای از خود ندارد و من تنها باید به محمد و قدرت مندیش متکی باشم.سکوت کرده بودم که پدر گفت
(پاشو بریم ببینیم آقا بزرگ چه کارمون داره!حرفهای آقا بزرگ هیچوقت بی ربط نبوده.شاید سالها طول بکشه تا بفهمی هر چی امروز گفته به نفع همه است.))

در مقابل چشمهای گرین مادرم با پدرم همراه شدم.مهدی که دم در ایستاده بود،بدون توجه به پدر گفت
(یادت نره چی گفتم!محمد رو سنگ رو یخ کنی،خواهر برادریمون به هم میخوره.))

پدر خشمگین نگاهش کرد.مهرداد دستم را فشار داد و گفت
(محکم باش پریا،خدا بزرگه.))

وارد تالار شدیم.عمو منصور و مرتضی در کنار آقا بزرگ و عزیز در پایین تالار نشسته بودند.عمو منصور رنگ به رو نداشت و مرتضی،سر به زیر پشت داده بود به دیوار.جواب سلامم را هیچ کس نداد.عزیز گفت
(بشین ننه.))

در کنار عزیز نشستم.پدر رفت در کنار عمو منصور نشست و آقا بزرگ شق و رگه تکیه داده بود به پشتی و گفت
(باقر برو بیرون ،تا نگفتم هیچ کس نیاد توی تالار.))

چهره مرتضی خونسرد و بی اعتنا بود.صدای آقا بزرگ با ملیمتی بیش از همیشه در فضای تالار پیچید
(امروز حاجتمو به همتون تموم کردم.فقط یه موضوع مونده که باید خصوصی بگم.نمیخوام پرده چشم کوچک ترها

پاره بشه.میفهمی منصور چی میگم؟))عمو منصور رنگ و رو پریده،مثل برق گرفتهها تکانی به خود داد و گفت:بله آقا جون.
فضای تالار از سکوت حاضری سنگین شد.به جز صدای استکان نعلبکی مرتضی هیچ صدای دیگری نمیآمد.آقا بزرگ به مرتضی رو کرد و گفت
(همان تور که گفتم تو و پریا باید باهم ازدواج کنین.گفت و گوی زیادی باعث معتلیه.رختای عزاتونو در بیارین.از امروز به بعد نبینم کسی واسه اون گیس بریده عزداری کنه.توی این خونه باید همش مجلس شادی باشه.))

انگار آب یخ روی سرم ریختند.یک لحظه روح از بدنم پرید.نفسم بند آمد و داشتم بی هوش میشودم که مرتضی استکان را محکم توی نعلبکی کوبید و فریاد زد
(من با دستمالی شده داداشم عروسی نمیکنم.تا دیشب خبر نداشتم این دختر چه کسافتیه!حالا وضع فرق کرده.با هرکی بگین ازدواج میکنم الا این بی همه چیز.))

اشکم مثل سیل بر صورتم پهنا گرفت.لرزهای عجیب بر بدنم افتاد.دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و میبلعیدم.از شرم داشتم شو شر عراق میریختم و زیر چشمی به پدرم نگاه کردم که انگار داشت سکته میکرد.عمو منصور که تا آن لحظه از جایش تکان نخورده بود،بلند شد،سیلی محکمی به مرتضی زد.سپس سریع برگشت ،سر جایش نشست و رو به آقا بزرگ گفت
(ببخشید آقا جون،لازم داشت.))

مرتضی خشمگین و عصبانی بلند شد و غر غر کنن از تالار بیرون رفت.سرم افتاد روی زانوی عزیز.صدای حق حق گریههایم در و دیوار تالار را میلرزند که محمد صحنید.انگار از مدتها پیش پشت در تالار ایستاده بود که به محض دیدن مرتضی باهم گلویز شدند.صدای فریاد محمد و نعرههای خشن مرتضی با گریه و زاری زری و زن عمو زهره در کشمکش و پا در میانی افراد خانواده گم شد.آقا بزرگ ،آرام و بی دغدغه،برخاست،عصایش را برداشت و از تالار بیرون رفت.صدای عصایش را شنیدم که از شاه نشین گذشت و وارد ایوان شد.به سختی راه افتادم و رفتم شاه نشین.صدای عصا که قطع شد ،سر و صدای اعضای خانواده هم فروکش کرد.فقط صدای محمد میآمد.
آقا بزرگ فریاد کشید
(مرتیکه مزخرف کی گفته این طرفها پیدات بشه؟مگه قرار نبود گورتو گم کنی؟تو دیگه از این خونواده نیستی.زود بزن به چاک تا ندادمت دست پلیس.))

تا آن روز هرگز محمد را آن تور خشمگین و بر آشفته ندیده بودم.انگار یک نفر نبود،که روح جعد و آباد پدر و مدرمن هم به کمکش آماده بودند.
آقا بزرگ فریاد کشید
(یه کلمه حرف زیادی بزنی،جلوی همه میزنم تو گوشت که تا عمر داری نتونی تو چشم کسی نگاه کنی.دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته.میری گم شائ یا این عصا رو تو سرت خورد کنم؟))

محمد در حالی که نفس نفس میزد آرام رفت سر حوض.سر و گردنش را توی آب فرو کرد و بیرون آورد.پوست صورتش سرخ شده بود و میلرزید.آمد نزدیک نردههای شاه نشین.از پایین به آقا بزرگ که بالا سرش ایستاده بود و تکیه داده بود به نردههای ایوان،نگاهی معنا در انداخت نفس عمیقی کشید و لبخندی بی رنگ زد.آقا بزرگ با چشمهایش قدمهای محمد را تا داخل ساختمان تعقیب کرد و متعجب از سکوت محمد،برگشت به جمعیت حاضر در حیاط .زیر لب غر غر کرد و برگشت به سمت شاه نشین.صدای گریه زری و زن عمو زهره از دیوار میگذاشت و مثل خنجر به قلبم فرو میرفت.
از پدرم و عمو منصور خبری نبود.انگار آب شدند و فرو رفتند توی زمین.هیچ کس نفهمید کجا رفتند.مادرم کز کرده بود کنار سر سارا و مهدی از عصبانیت روی پا بند نبود.راه میرفت و غر میزد و برای مرتضی خط و نشان میکشید.هیچ کدام متوجه حضورم نشدند از جلوی چشمشن گذشتم و رفتم اتاقم و شروع کردم به جم کردن لباس هایم.گیج و منگ بودم و هیچ نمیفهمیدم.آنقدر احمق بودم که خیال میکردم دارم از زندان خلاص میشوم.چمدان کوچک برداشتم و داشتم لباسهای تا شده را در آن جا سازی میکردم که از حیاط خلوت صدای محمد آمد.رفتم لب پنجره.آرامش عجیبی داشت.لبخند میزد و سکوت کرده بود.سرخی چشمهش دلم را سوزند.بی اراده اشکم سرازیر شد.آهسته گفت
(چرا گریه میکنی؟آسمون که به زمین نرسیده،در اتاقو ببند.))

در را از پشت قفل کردم و برگشتم لب پنجره.پرسیدم:محمد سرت درد نمیکنه؟
_نه چیزیم نیست.
اشکم تمامی نداشت.گفتم((چقدر من و تو بد بختیم محمد))
_بسه دیگه پریا.گریه که دردی رو دارمون نمیکنه.
_پس باید چه کار کرد.
_فعلا هیچی.
_نشنیدی که چطور برادرت به من تهمت زد؟دیگه آبرو برام نمونده.
به چشمهایم خیره شد و پرسید
(تا حالا دست من به تو خورده؟به غیر از اون روز که به هم قول دادیم و تو با میل و رغبت خودت دست منو گرفتی،تا حالا بی احترامی از من دیدی؟))

_نه محمد ،تو پاکترین مرد دنیایی.
_تقصیر من چیه که مرتضی احمقه و دهانش لقه،دیدی که به خاطره همین حرف چه قدر کتکش زدم.پریا یه وقت خیال نکنی ،من وحشی و خشن هستم.من باید واکنش نشون میدادم که همه حساب کارشونو بکنن.چشم خیلیها دنبال توست.نمیتونم تنهات بذارم،مگر اینکه همه،همه چیزو بین من و تو تموم شده بدونن.معذرت میخوام که باعث ناراحتیت شدم این احمقها فقط به تماس جسمی فکر میکنن.نمیدونن که من و تو سالهاست روحمون به هم چسبیده.
_هر چی گفتن تحمل کردم فقط به خاطره تو.با تو تمام ناراحتیهای دنیا قابل تحمل محمد.
چهسمهایش پر اشک شد.((پریا ازت خواهش میکنم انقدر دل نازک نباش.من همش نگران تو هستم.یه کم محکم باش.))
_محمد.
_جانم.
_تا وقتی تو باشی از هیچی نمیترسم.
_وقتی نیستم هم باید قوی باشی.میفهمی چی میگم عزیز دلم؟
_بی تو،نه... محمد اصلا حرفشم نزن محمد،دیگه طاقت ندارم.
_ولی پریا خودت که میدونی من باید برم.
اشکم بند نمیآمد.مثل سیل راه افتاده بود.از جیبش دستمال در آورد و داد دستم.
بگیر اشکتو پاک کن.دارم دیونه میشم از این وضعیت،اگه شلوغ بازی در نمیآوردم بیرونم نمیکردند ولی ممکن بود اتفاق بد تری بیفته.اتفاقی که میتونه راحت منو بکشه.مرتضی باید میفهمید چقدر دوستت دارم.راه دیگهای نبود.انقدر گریه نکن.کار رو برام سخت تر نکن.اگه همش حواسم به تو باشه چطور میتونم درسمو بخونم!نمیدونی چقدر درس هم سنگین شده ،میترسم از پسش بر نایام.باید به من ارست بعدی پریا،بذار این دم آخری با لبخند از هم جدا بشیم.
دلم فرو ریخت فریاد زدم
(بازم جدایی؟من

طاقت ندارم محمد.من میمیرم.))
_چرا دادا میزانی؟جدایی موقت نه برای همیشه.مگه میتونم؟خودم از الان دارم دق میکنم.چند روز باید دنبال جا بگردم بعد میم و میبینمت.
نگاهش گوشه و کنار اتاقم را کوید.خشمم هر لحظه بیشتر میشد و داشتم منفجر میشودم که گفت
(یادش به خیر،حد آقل توی این اتاق اتفاق شیرینی افتاد که هیچوقت فراموش نمیکنم.چمدون بستی؟پریا واقعا فکر نمیکنی که من کجا میتونم تورو ببرم؟آخه یه خرده فکر کن دختر.))

با تمام قدرت جلوی اسبنیتم را گرفتم.در چشمهایش خیره شدم و گفتم
(محمد،محمد من.))

_جانم...حرکت نکن که غرق دریای چشات هستم.میخوام همین الان بمیرم پریا.میفهمی؟خیال نکن رفتن برام آسونه!اگه نرم پدر و مادر بد بختم آواره میشن.سر به سر این پیرمرد نمیشه گذاشت.پریا بفهم که وضع من الان بد تر از توست.
فصل ۷:قسمت نهم
انگار عقدههای سرکوب شده یک عمر زندگی در سحر چوب عقید بزرگ ترحا فرصتی مناسب برای گشوده شدن پیدا کرده بود.ابراز محبت و عشق صمیمانه آاش تا عمق وجودم را مشتاق زندگی با او میکرد.مرگ بهتر از جدایی از او بود.با ناله و زاری گفتم
(محمد تو نمیتونی منوقانع کنی.هر جا بری دنبالت میام.))

چهره اش تغییر حالت داد.وحشت در چشمهایش موج میزد.ترس برام داشت.
_محمد تو بی انصافی.اینجوری نگام نکن.حق نداری بدون من جایی بری.
_پریا واقعا خیال نمیکردم انقدر بی منطق باشی.حداقل تو یکی درک کن که چرا میرم.
_تو وضعیت منو درک میکنی؟
_صبور باش پریا،اگه تو منو بخوای هیچ کس نمیتونه...
فریاد زدم
(صبرم تموم شده.دارم سکته میکنم.تو حال منو نمیفهمی.همین امروز از دیدن قیافه مرتضی داشتم سکته میکردم.

_تو داد کشیدن هم بلدی پریا؟فاصله گوش من تا دهان تو یه بند انگشت بیشتره؟چرا داد میزنی؟من از زن جنجالی و زندگی شلوغ پلوغ متنفرم!یه کم آهسته صحبت کن.اگه این چند روزه فریاد کشیدم و کتک کاری کردم لازم بود.بعدها میبینی که من حتی با کسی بلند هم حرف نمیزنم.انقدر هم به مرتضی بد بین نباش.اون بد بخت هم میدونه که من چقدر دوستت دارم،هیچوقت در حق من نامردی نمیکنه.حرفهایی که زده اگرچه توهین آمیز بوده ،میشه یه جور فرار باشه برای کسی که نمیخواد به میل دیگران تن به ازدواج بده.
دلم میخواست فریاد میکشیدم و هرچه خشم داشتم بر سرش خالی میکردم.آرام گفت
(خیال کردی خوشبختی یک جعبه شیرینی خوشمزست که راحت پولشو بعدی و بشینی بخوریش؟))

با عصبانیت فریاد زدم
(تو عاشق نیستی محمد،وگرنه دلت نمیاومد من رو تنها بذاری و بری.قول اون روز هم چرت و پرت بود.میترسیدی خود کشی کنم،قول الکی به من دادی که به زندگی مزخرفم ادامه بدم.))

هر لحظه عصبانی تر میشد .هرچه من پا فشاری میکردم او تغییر عقیده نمیداد و سر جای اولش بود .سعی میکرد بلند حرف نزند.
(من عاشق نیستم پریا؟واقعا همچین تصوری میکنی؟فقط تو بلا و سختی میشه عشق رو محک زد عزیزم.این رو فقط یک بر گفتم و دیگه تکرارش نمیکنم.تو هم مثل دخترهای خوب پیش پدر مادرت بمون تا من یه خاکی به سرم بریزم و بیام رسما خواستگاریت کنم.فقط یک بار دیگه آزت خواهش میکنم نگو که قول اون شب چرت و پرت بوده،اگر توهین کنی،مجبور میشم واکنش شدید نشون بدم.اونوقت دل تو میشکنه و بغضت میترکه.من نمیخوام ناراحتت کنم.بدون که هیچ کس تا حالا انقدر به من بد و بی راه نگفته بود که تو گفتی.من آدم دروغ گویی نیستم و از هیچ کسم نمیترسم.اگه دوستت نداشتم با این همه حرف مفتی که الان زادی ،ولت میکردم و میرفتم پی کارم.

از عصبانیت گر گرفتم.دستهایم بی اراده به هم کوبیده میشد و دلم میخواست به سر و صورتش بکوبم.از فکر جدا شدن از محمد جنون گرفته بودم.کلافه بودم و او حالم را نمیفهمید.فریاد کشیدم
(تو منو دوست نداری محمد.همش بازی بود.یه بازی احمقانه .حالا داری فرار میکنی.یه قول دادی که توش موندی.نه راه پس داری و نه راه پیش.بهتره حقیقت را همین الان بگی و خلاصم کنی.خوب،راحت باش.برو دنبال درس و زندگیت.من هم مطمئن باش عرضه ندارم مثل پریسا خودمو بکوشم.وقتی رفتی،با اولین خواستگارم ازدواج میکنم.هر کی باشه مهم نیست.مهم اینه که خیال تو از جانب من راحت بشه و عذاب وجدان نکشی.برو محمد.به سلامت!))

خشم و نفرت در عرض چند ثانیه،از چشمهایش فوران زد.با مشت محکم کوبید به شیشه پنجره و خردش کرد.رگهای دستش بورید و خون از پشت دستش سرازیر شد.ناا سلامتی من و تو به هم قول دادیم که تا آخر عمر با هم باشیم،حالا تو حرف از خواستگار و کس دیگه ای میزنی؟خیال میکنی محمد کیه؟نه تو،نه هیچ کس دیگه،حق نداره با احساسات من بازی کنه!من که مسخره تو نیستم.مگه اون روز نگفتم فکر هاتو بکن و تو گفتی که یه عمره با فکر من داری پوست میندازی.ما به هم قول دادیم و قرار شد تا لحظه مرگ با هم بمونیم،حالا کی داره زیر قولش میزانه،من یا تو؟))
از پنجره فاصله گرفت.خون از دستش به حیاط خلوت میریخت.راه میرفت و حرص میخورد.دلم میسوخت و کاری از دستم بر نمیآمد.یک لحظه ایستاد و برگشت طرف من
(نه مثل اینکه واقعا حوصله منتظر موندن نداری.چه کار کنم پریا،وضع من اینه که میبینی.به قول خودت بد بختم،راست میگی حق با توست.شاید با یکی دیگه خوش بخت بشی ...انصاف نیست منتظر یه آدم دروغ گو بمونی که همش رنجت داده.برو هر کار دلت میخواد بکن.فکر کن محمد مرده.))

روسری تا شده را از لایه لباسهایم در آوردم و پیچیدم دوره دستش.با خشم نگاهم کرد و گفت
(ولم کن!فهمیدم چه قدر دوستم داری!دارم عذاب میکشم که عشقمو خالصانه تقدیمت کردم.کاشکی هنوز خیال میکردی که دوستت ندارم.اون وقت که به هم قول نداده بودیم ،خیلی خوش بخت تر بودیم.خیالت راحت،وقتی من رفتم،آزادی هر کاری دلت میخواد بکنی.مطمئن باش دیگه رنگ منو نمیبینی.))

روسری رو پرت کرد توی حیاط خلوت.داشت میرفت و از غصه دلم ریش بود.سرم رو از وسط شیشهها بردم بیرون و فریاد زدم
(محمد...!))

ایستاد.بدون اینکه برگردد پاسخ داد
(چیه؟))

دلم فرو ریخت.فهمیدم که واقعا دل شکسته است.گفتم
(معذرت میخوام محمد.))
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید