نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 05-19-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۸:قسمت اول
رفتن مهدی بدون خداحافظی و با صلاح دید آقا بزرگ خشم پدر را بر انگیخت.در عرض یک هفته که خود خوری کرد و حقیقت را پنهان کرد ،شد پوست استخوان.آنقدر لاغر شد که چین و چروک صورتش دست کم دها سال پیر تر نشانش میداد.بیشترین آسیب روحی به مهرداد وارد آمد که یکه و تنها پاسخ گوی بزرگ و کوچک شد.دلم خون بود و کاری از دستم بر نمیآمد.نگاه افراد خانواده سرد و غیر دوستانه بود.کم کم به این باور رسیدم که دیگر محمد را نخواهم دید.هر روز نا امید تر از روز پیش میشدم.احساس زن بیوهای را داشتم که شوهرش بیخبر طلاقش داده.
یک روز صبح،سر و صدا بیش از روزهای دیگر بود.از قرار آقا بزرگ از ترس ترشیده شدن زری،خواستگاری پول در برای او دست و پا کرده بود و همه در رفت و آمد بودند،که با سر و صدای مهمانان غریبه از خواب پریدم.از پچ پچهای دیگران فهمیدم که نظر آقا بزرگ مثبت بوده و زری هم بعله را گفته.صورتم مثل هر روز پف داشت و مجبور بودم ساعتها توی اتاقم بمانم.مادر،مثل هر روز بی حوصله بود و از بیکاری داشت گلدوزی میکرد.اتفاقات اخیر باعث شده بود که عموها و عمهها و حتی عزیز پشت سرم حرف بزنند.
تنها کسی که سر جای اولش باقی مانده بود و پس از رفتن محمد و مهدی ،شجاع و گستاخ،با مرتضی و پسرهای دیگر سر من دعوا میکرد،پوریا بود که همان روزها با استفاده از آشفته بازار مجتمع،چند تا نامه دیگر از پنجره اتاقم پرت کرده بود روی تخت.آنقدر بی حوصله بودم که همه را ناخوانده،ریختم توی سطل اشغال.
آقا بزرگ که برای اولین بر تیرش به سنگ خورده و آن طور که نقشه کشیده بود،سر نخ ازدواج به دست مرتضی باز نشده بود،حال خوشی نداشت.نگران از دست دادن خواستگار زری،مجبور شده بود سهراب را به عنوان اولین داماد خانواده بپذیرد.غیبت وقت و بی وقت مرتضی که بیشتر شبها خانه نمیآمد مشکوک میزد و صدای جنجال عمو منصور و زن عمو زهره میپیچید توی راه رو.نگران بودم و چشم انتظار و چهار دیواری اتاق مثل خوره میخوردم.کتابهای محمد که کنج اتاق تلنبار شده بود و خاک میخورد،مثل خوره از درون متلاشی ام میکرد.روزگار غصه خوردن من تمامی نداشت.در حالی که در خانه عمو منصور شادی و هل هله زنان ستون های مجتمع را میلرزند و سر و صدای دائره و تنبک توی شاه نشین میپیچید.چه آرزوها که برای عروسی زری نداشتم.نه زری به سراغم آمد و نه من حال و حوصله سر و صدا را داشتم.
روز عقد کنان زری مجتمع رنگ و بوی دیگری گرفت.همه بچهها لباس نوع پوشیدند و جواهر و باقر در تهیه و تدارک پذیرایی از مهمانان خانه را گذشته بودند روی سرشان.زهره خانوم مشکوک غیبت من بود.فکر نمیکرد در آن شرایط در کنار زری نباشم ،آمد به اتاقم و از ظاهر آشفتهام و به هم ریختگی آنجا جا خورد.بلند شدم نشستم و سلام کردم.زن عمو گفت
(خیال نمیکردم انقدر بی معرفت باشی عروسکم.))

سرم افتاد پایین و زًل زدم به گلهای رنگ و رو رفته قالی.زیر لب گفتم
(زن عمو حالم خوب نیست.))

_هر طور باشی باید بیایی اون طرف.راحت اینجا نشستی و زری داره میره.
چشمهای پر اشکم به نگاهش دوخته شد.مدتها بود از نزدیک ندیده بودمش.نشست در کنارم و در آغوشم گرفت.مثل من هوای گریه داشت،ولی میترسید بد شگون باشد.بغض توی گلویش صدایش را تغییر داده بود
(باشو انقدر خودتو لوس نکن. بیا اون ور زری منتظرته.))

طاقتم تمام شد.بدنم لرزید و زدم زیر گریه.پرسید
(چرا گریه میکنی عروسکم؟زری از نبودنت ناراحته،صبر کرده ببینه میایی اون طرف یا نه.))

_متاسفم زن عمو،اتفاقهای پشت سر هم گیجم کرده،من تا امروز خبر نداشتم عقد کنون داریم.
ما هم ناراحتیم اما چه میشه کرد؟
دل به دریا زدم و پرسیدم
(شما ازشون خبر دارید؟))

زن عمو نگاه غریبانه به چشمهای اشک الودم انداخت و دوباره بغلم کرد((دست رو دلم نظر عروسکم که دارم دق میکنم.محمد پاره تنم بود،از وقتی رفت بی کس شدم.مرتضی بچم از خونه فراری شده.نمیدونم این چه بالایی بود به سرمون اومد.))
فصل۸ :قسمت دوم
زن. عمو میگفت و من اشک میریختم.جوابم را نداده بود و فقط داشت از خوبیهای محمد میگفت و غیبت بی دلیل مرتضی.چیز هایی که برایم تازگی نداشت.طاقت زن عمو هم تمام شد و بغضش ترکید.لا به لایه گریه هایش ناله میکرد که
(نمیدونم بچم کجاست؟چی میخوره؟کجا میخوابه؟تا حالا یه شب هم بچه هام بیرون از خونه نخوابیده بودن.چشمم بر نمیداره برم اتاقش.جاش خالیه.نه محمد هست و نه مرتضی.زری هم که داره میره.من میمونم و تنهایی و بی کسی.))

بااعصبانیت پرسیدم
(حالا زری راضیه یا به میل آقا بزرگ ازدواج میکنه؟))

زن عمو به سرعت اشک هاشو پاک کرد
(دعا کن خوش بخت بشه عروسکم.به امید خدا تو هم زود بختت باز میشه و سفید بخت میشی.))

غرق در افکار مغشوش بودم که زن عمو گفت
(پاشو لباستو عوض کن بیا اون ور.زری داره از غصه محمد دق میکنه.))

مثل برق گرفتهها از جا پریدم
(مگه محمد چی شده؟))

_پیغام داده پاشو تو این خونه نمیذاره.میدونی که زری چقدر دوسش داره.آرزو داشت فقط محمد سر عقدش بود و هیچ کس دیگه نبود.
انگار خنجر به قلبم فرو کردند.گمان میکردم مراسم زری بهترین موقعیت برای تجدید دیدار و معذرت خواهی است.در حالی که بدنم سست شده بود و حس نداشتم حرف بزنم پرسیدم
(زن عمو،پیغام محمد رو کی آورد؟))

با نگاه عجیبش قلبم از جا کنده شد.دست و پایم را گم کردم و با لکنت گفتم
(آخه...میدونین،دلم...بر� �� �ی...برای مهدی شور میزنه.))

اشک در چشمان قهوهای رنگش پر شد
پریا،تو این دل و موندهام هزار تا غصه و غم دارم که نمیتونم دهنمو وا کنم.آخه عروسکم تف سر بالاست.مرتضی به اصرار من رفت دنبال محمد که برای بله برون زری بیاد،خوب شد داداشت بود،واگر نه خون راه میافتاد.مرتضی خیلی لجبازه،از روزی که محمد جلوی همه گفت که خاطر خواه توست،زندگیمون شد جهنم.))

دلم گرفته بود.صد بار خواستم بپرسم به مرتضی چه مربوط که محمد خاطر خواه من هست،اما شرم مانعم شد.
_پاشو یه برس به این موهای قشنگت بکش و لباس هاتو عوض کن بیا اون طرف.زری به جز تو کسی رو نداره.میدونی که بقیه سیاهی لشکرن.

بهانه آوردم که
(مادر حالش خوب نیست.بهتره بمونم و مواظبش باشم.))

_من مادرتو میبرم.
_مهرداد تنهاست.
_پریا بهانه نیار.زری فقط یه دفعه عروسی میکنه.اگه نیایی پشیمون میشی.
از فکر رفتن زری تنم میلرزید.هنوز باور نمیکردم که به زودی او را هم از دست میدهام.به اجبار لباس عوض کردم و رفتم به سراغ مهرداد که در کنج اتاقش قنبرک زده بود.هنوز وارد اتاقش نشده بودم که پرسید
(چیه؟چیکار داری؟))

گفتم:من میرم اون طرف داداشی تو کاری نداری؟
_چه طور میخوایی تو روی اون همه آدم احمق نگاه کنی؟
سکوت کردم و او گفت
(به خاطر زری میری دیگه؟پاس حق نداری با هیچ کدومشون حرف بزنی.))

_باشه داداشی.هرچی تو بگی.
در که باز شد ،سر و صدای خنده و شادی مهمانان هجوم آورد به ساختمان.زری مات زده به گوشه شاه نشین خیره شده بود.به محض دیدن من مثل برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و بلند شد آمد سمت من.در میان بهت افراد خانواده مدت زیادی در آغوش هم گریه کردیم.صدای غر غر زدنه عزیز از هم جدایمان کرد.زری لباس صورتی خوش رنگی پوشیده بود و موهایش را پشت سر جمع کرده بود.رفتارش با گذشته فرق داشت و به پختگی زنان متاهل نشست و برخاست میکرد که بی اندازه متعجب شدم.در کنار هم نشستیم.حرفی برای گفتن نداشتیم.هیچ حرفی با هم نزدیم و چشم دوختیم به مهمانان جدید.
خاطره ازدواج غم انگیز زری و رفتنش از مجتمع که مثل برق اتفاق افتاد و خانه عمو منصور هم شد ماتم سرا،هیچ وقت از یادم نمیرود.پوریا،پس از کم محلی من به نامه هایش،خیلی عصبی بود و به پر و پای همه میپیچید.آقا بزرگ علت اتفاقهای عجیب و قریب را میدانست.جسته و گریخته از عمه و عزیز شنیده بود که پوریا عاشق من شده و دست از سرم بر نمیدارد.بنا بر این،عرصه را بر مرتضی تنگ کرد و عمو منصور را زیر فشار قرار داد که من و مرتضی با هم ازدواج کنیم.این بحث کهنه که هیچ کس تصورش را هم نمیکرد که دوباره نوع شود،شد مصیبتی بزرگ که بعد از رفتن محمد و زری بزرگترین ضربهای بود که من را از پا در آورد.
آخرین گرد هم آیی در مجتمع با حضور عزیز،مرتضی،پدرم و عمو منصور تنم را لرزاند.هنوز باور نمیکردم که مرتضی به این ازدواج مسخره تن در بده که پدرم با قیافهای شبیه ارواح از جهنم بر گشته وارد اتاقم شد و پرسید
(بیداری بابا؟))

از چیزی که قرار بود بشنوم وحشت داشتم،فاجعهای در حال وقوع بود که بدون شک به من هم مربوط میشد.دلم شور افتاد و پرسیدم
(چیزی شده بابا؟چرا انقدر ناراحتی؟))

چشمهایش پر اشک شد.دنبال واژهای بود که منظورش را شفاف به ذهنم منتقل کند
(نمیدونم چطور آزت خواهش کنم که نه،نگی.))

با تعجن پرسیدم
(بابا چی شده؟چرا حرف نمیزنین؟))

لبهایش میلرزید و قدرت نداشت اصل قضیه را بگوید.به زور نفس میکشید.گفتم
(من به چی باید بله بگم؟))

صدایی از ته گلویش در آمد که همان لحظه به قعر جهنم سوقم داد
(به مرتضی بابا.))

سرم گیج رفت و بی حس شدم.داشتم از حال میرفتم که پدر در آغوشم گرفت.نفهمیدم چطور لحظهای بعد در اتاقم خوابیده بودم.اویز یادگاری محمد روی گردنم سنگینی میکرد.لمس آن یاد آور قولی بود که به هم داده بودیم، که به گفته او توسط من شکسته بود.همان لحظه نیمی از وجودم از او متنفر شد.اگر او بود،هرگز این اتفاق نمیافتاد.همه چیز سریع اتفاق افتاد.تا چشم باز کردم بر سر سفره عقد نشسته بودم.نه مهدی به سراغم آمد و نه محمد.تنها مهرداد بود که بابت تصمیم شتاب زده دیگران به من فحش میداد و لعنتم میکرد.چه کسی گفته بود که من به میل خودم زن محمد میشوم که مهرداد دیوانه شده بود،خدا میداند.نفهمیدم مرتضی چه طور راضی به این کار شده بود که هیچ حرفی میان ما رد و بدل نشد به جز خط و نشانی که که پیش از مراسم عقد برای من بد بخت کشید
(پریا یه کار نکن که مجبور بشم طور دیگه ابروتو بریزم!اون وقت مجبور میشی مثل آبجیت خود کوشی کنی.))

زن عمو سر سفره عقد گردن بند گران بهائی گردنم انداخت.یادگاری محمد هنوز به گردنم بود،چون فراموش کرده بودم بازش کنم.زن عمو گفت
(دیگه برای خودت خانم شودی!خوب نیست این چیزای سبک گردنت باشه.))

بازش کردم و دادم دستش
(زن عمو لطفا اینو بدین محمد.))

چشمهای زهره خانوم از حدقه بیرون زد.به سختی گفتم
(خواهش میکنم مرتضی نفهمه.))

زود گذاشت توی کیفش و لبخند زد
(خوش بخت باشی دخترم.))

تا وقتی محمد دوستم داشت عروسک زن عمو بودم،اما از وقتی زن مرتضی شدم،عروس معمولی بودم.باز کردن گردن بند محمد،رها شدن از همه قید و بندها بود و شکستن عهدی که بر گردنم سنگینی میکرد.تنها یادگاری محمد که دلم نیامد دور بیندازم،یک تسبیح بود به رنگ چشم هایم.مرتضی برای لجبازی با آقا بزرگ،خانه کوچک دور از مجتمع خرید که بعد از مراسم عقد با اثاثیهای مختصر وارد زندگی مشترک جهنمی شدیم

ویرایش توسط گمشده.. : 05-19-2012 در ساعت 11:59 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید