نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 05-20-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل یازدهم
سکوت مرتضی در طول راه،سنگینی فضای اتومبیل را بیشتر کرده بود.حالم داشت به هم میخورد.شیشه را پایین کشیدم.آرام پرسیدم
(چند ساله فرهاد رو میشناسی؟))
تکانی شدید خورد.برگشت نگاهم کرد و گفت
(به تو ربطی داره؟))
مثل همیشه پاسخ دندان شکنی داد که از پرسش بعدی جلوگیری کند،اما من که دست بردار نبودام گفتم
(تعجب میکنم مرتضی،اگه دوستی تو با این خانواده به من ربط پیدا نمیکنه،چرا منو دنبال خودت آوردی؟))
با خشونت فریاد کشید
(بد کردم آوردمت بیرون؟))
منطق مزخرفش با طرز فکر من فرسنگا فاصله داشت.پرسیدم
(تو بلد نیستی حرف بزنی؟حتما باید داد بکشی که من خفه بشم؟))
با نگاهی عجیب و قریب به چشمهایم زًل زد و گفت
(اگه بهت رو بدم،میشم زنت و تو میشی شوهرم.))
همیشه آخر بحثمان به کوتاه آمدن من میانجامید و او پیروز مندانه بادی به قب قب میانداخت.آن شب هم سکوت کردم و او،به محض رسیدن به اتاق،شئم نخورده خوابش برد.تا صبح توی بستر غلط زدم و خوابم نبرد.به توری که مجبور شدم با قرص آرام بخش بخوابم.نزدیک ظهر چشم باز کردم دیدم مرتضی رفته است.مثل هر روز خواستم از خلوتی خانه استفاده کنم و درس بخوانم که نشد.با خودم کلنجار میرفتم و کتابها رو بی هدف ورق میزدم کهسدی زنگ در آمد.رفتم پشت در و گفتم کیه؟
مردی آرام گفت
(فرهادم.لطفا باز کنید خانم طلا چی.))
در را که باز کردم فرهاد پاکت به دست در چاهر چوب در ایستاده بود .
_سلام خانم طلا چی.ببخشید مزاحم شدم.این امانتی مال مرتضی است.
بسته را تحویل داد و رفت سمت اتومبیلش از لایه در نگاهش کردم که استرت زد و چند لحظه به در خیره ماند و سپس حرکت کرد.بسته را بردم به اتاق مرتضی و گذاشتم روی میز و برگشتم سر کتاب هایم.
حواسم کاملا پارت بود و تمرکز نداشتم.دوباره رفتم سر بسته مشکوک.درش باز بود.داخل باکت مقدار زیادی دلار بود و تکه کاغذیه که رویش نوشته بود:ببخشید مرتضی از این بیشتر گیرم نیومد.
تا شب هزار فکر به سرم زد تا آنکه صدای باز شدن در حیاط آمد.شم به روی میز آماده بود که مرتضی با سگرمههای در هم آمد توی هال.سلام کردم.زیر لب جوابی کوته داد و رفت سمت دستشویی.پرسیدم
(مرتضی حالت خوبه؟
جوابی نداد.گفتم:آقا فرهاد یه بسته آورد گذاشتم روی میزت.
از دستشویی حوله به دست بیرون آمد و با عجله رفت سمت اتاق.قر قر کرد:چه ساعتی این بسته رو آورد؟
_گمان کنم در حدود دو یا سه بعد از ظهر بود.
فریاد زد:گوه خورده مرتیکه اومده در خونه من.تو بازار منتظرش بودم،راه افتاده اومده اینجا چی کار؟
انگار وزنهای سنگین از قلبم کنده شد.دلم شور افتاد.از اتاق آمد بیرون و نگاهی مشکوک به سر تا پایم انداخت و برگشت اتاقش.گفتم:غذا سرد میشه.
فریاد زد
(من اشتها ندارم،خودت بخور.))
حرکاتش بی اندازه کنجکاوم کرده بود.چند لحظه بیشتر طول نکشید که رنگ پریده از اتاق بیرون آمد و گفت:این بار هر کس در زد وا نمیکنی.فهمیدی یا با کتک حالیت کنم؟
_مرتضی معلوم هست چی میگی؟
_آره من میفهمم چی میگم.تو هم میفهمی!
_آخه یه وقت ممکنه...
داشت عصبانی میشد که حرف را عوض کردم و پرسیدم
(راستی مرتضی از زری چه خبر؟))
_هیچ خبر.
خیلی دلم براش تنگ شده.
_بی خود.
_من و زری سالها باهم دوست بودیم.یادت که نرفته؟
خم شد ،زًل زد به چشم هام
(ببین،من هیچی نمیخوام یادم بیاد.تو هم بهتره همه رو فراموش کنی،واگر نه کلامون میره تو هم.))
_مرتضی من دارم توی این خونه میپوسم.
_نکنه دلت بچه میخواد؟
مثل برق گرفتهها جواب دادم
(نه))
_چیه؟بچه منو نمیخوای؟که چی؟مرتضی انقدر بده؟
گفتم:من هنوز آمادگی مادر شدن ندارم.
فریاد کشید:حالا که این حرفو زادی،یه بچه میزارم تو دامنت که حسابی سرت گرم بشه و نق نزنی.
تنم لرزید.بی شک بچه مرتضی بد بختترین بچه دنیا میشد که من باید به تنهایی جور نه مهربانی او را هم میکشیدم.لجبازی مرتضی ممکن بود کار دستم بدهد.تصمیم گرفتم در اولین فرصت با یک پزشک زنان مشورت کنم.
عصر همان روز زنگ زدم به سیمین تا نشانی دکتر زنان را بگیرم که شک بارش داشت و فریاد کشید:پریا چه خبر خوبی،خیلی خوشحالم.
قاه قاه خندیدم و او که فکر میکرد به خاطره حامله بودنم خوشحالم همراهم خندید.
عصر روز بعد رفتم دکتر.وقتی که مشکلم را با او مطرح کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت:شما بهتره به یک روان پزشک مراجعه کنی.
توصیه بدی نبود.حرفهای ضد و نقیزم برای خودم هم غیر عادی بود.دوباره زنگ زدم به سیمین و این بار نشانی یک روان پزشک را از او خواستم.نگران شد و پرسید
(معلومه کچت شده؟نکنه خول شودی؟
خندیدم و گفتم:از اول عمرم تا حالا انقدر عاقل نبودام.
روان پزشک خانم جا افتادهای بود که بعد از گوش دادن به حرف هم پرسید:حالا میخوای زندگیتو درست کنی یا اینکه صورت مساله رو پاک کنی؟
پس از کمی فکر گفتم:اگه راه حل داره،ترجیح میدم درستش کنم.
_خیلی عاقلی،بنا بر این بهتره فعلا دوره بچه در شدن رو خط بکشی.
دستورهایی داد که تقریبا خیالم را راحت کرد.شب که مرتضی آمد خونسرد تر از همیشه بودم.پرسید:چی شده پریا؟تو فکری،ساکتی!
_آدمهای ساکت نمیتونن بی فکر باشن؟خوشحالم که در حال حاضر به هیچی فکر نمیکنم.
از جوابم جا خورد.نشست رو به رویم و پرسید:برای تنهاییت چه فکری کردی؟
_برنامه ریزی کردم دو روز در هفته برم دیدن مامانم.بقیه وقتم هم به خانه داری و مطالعهٔ بگذره.
عصبانی شد و فریاد کشید:حق نداری بدون من جایی بری.
با تعجب گفتم:تو که از صبح تا شب خونه نیستی.چه فرقی میکنه که من کجا برم و چیکار کنم!
_مثل اینکه یادت رفته من شوهرت هستم!رفتارت خیلی مشکوکه ،چه خیالی تو سرت داری؟
با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:اگه قراره کسی مشکوک باشه ،منم باید به رفت و آمدهای تو شک کنم که معلوم نیست کجا میری و کجا میایی و چیکار میکنی!
بلند شد و فریاد کشی:غلط میکنی به من شک داری.اصلا به تو چه مربوط که من چه کار میکنم و کجا میرم!هرچی هیچی نمیگم مثل اینکه هر روز توقعت بالا تر میره.
به خودم جرات دادم و پرسیدم:موضوع دلارها چی بود؟تا کی میخوای با من غریبه باشی؟ناا سلامتی من و تو زن و شوهریم.
انگار جرقه به انبار باروت زدم.مانند تیری که از چله کمان رها شود،به سمتم آمد و سیلی محکمی به گوشم زد:عوضی حالا دیگه واسه من شودی مفتش؟
به کتکهایش عادت کرده بودم.آنقدر سیلی خورده بودم که پوست صورتم کلفت شده بود.اما دست مرتضی خیلی سنگین بود و وقتی سیلی میزد،حسابی میزد.اشکم توی چشمم جمع شد اما نگذشتم سرازیر شود.نگاهی غضب الود بهش انداختم و او شرمنده از در بیرون زد.آن شب باز نگشت و شصتم خبر دار شد که خانه دیگری دارد که در هنگام لزوم به آنجا پناه میبرد.
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم ،تصمیم گرفتم از نو شروع کنم.با شهامت باشم،پر قدرت باشم،و به خدا توکل کنم.اما به محض دیدن مرتضی تمام قدرتی که داشتم به یک باره ناا پدید شد.باید دل به دریا میزدم و دریا دل میشودم و آن میکردم که درست است.تا کی میتوانستم مرعات حالش را بکنم و در عین حال کتک هم بخورم.
جای انگشتهایش که روی صورتم مانده بود ،زودتر از همیشه خوب شد.یک روز صبح که از در بیرون رفت،تاکسی گرفتم و رفتن دیدن مادرم.هنوز عموها و آقا بزرگ به بازار نرفته بودند.پدرم از دیدنم جا خورد و پرسید:اتفاقی افتاده بابا؟این طرفها!...خیر باشه!
لبخند تلخی زدم و گفتم:شما منو فراموش کردید،اما من هنوز یادم نرفته که پدر و مادر دارم.
تا بعد از زهر پیش مادر بودم و به دیدار عزیز و عمهها و زن عموها رفتم.عصر که مهرداد از مدرسه بر گشت ،خشکش زد.انگار انتظار نداشت بدون مرتضی،آن هم آن وقت روز،آنجا باشم؟در آغوش گرفتم و بوسیدمش.تور عجیبی نگاهم میکرد و لبخند میزد.پرسیدم:خیلی قیافم تغییر کرده؟
با استینش اشک چشمش را پاک کرد و گفت:خوشگل تر شودی.
پشت سرش رفتم به اتاقش و پرسیدم:داداش از مهدی چه خبر؟دلم براش پار میزنه.
نگاهی غم انگیز به چشمهایم کرد و گفت:داداش خیلی گرفتاره.
_یعنی چی؟کی دیدیش؟اینجا سر میزنه؟
_گاهی اوقات اگه وقت کنه میاد به مادر سر میزنه و زود میره.هفته پیش دیدمش.خیلی لاغر شده.
_برای چی لاغر شده؟
شکش سرازیر شد.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.با لحن ملتمس گفتم:داداش بگو چه بالایی سر مهدی اومده.دارم سکته میکنم!
_چیزی نشده.دلم هاواتو کرده بود،بغضم ترکید.
شکایتی که مدتها تو دلم محبوس شده بود به یکباره سر باز کرد:من از همه تون گله دارم.هیچ کس به من سر نمیزانه،انگار وقتی با مرتضی دست به دستم دادید خاکم کردین و همتون رفتید سر کار و زندگی خودتون.انگار نه انگار که دو تا برادر دارم.تصورش رو هم نمیکردم انقدر ناا مهربون باشید.
_ما ناا مهربونیم یا شوهر کثافت تو که برای همه خط و نشون کشیده که پامونو در خونه ات نذاریم؟
عقدههای سر نگوشوده این مدت غربت و تنهایی و شکنجه روحی شدن یک مرتبه سر گشود و فریاد کشیدم:این لقمهای بود که بزرگ ترها برام گرفتن و شما هم دست رو دست گذاشتین تا سیاه بخت بشم.
در حالیکه تا حد جنون عصبی شده بود ،فریاد میزد:خودت خواستی زنش بشی،تقسیرش رو به گردن هیچکس نانداز که همه شاهد بودن تو همه ما رو بد بخت کردی،محمد بد بخت هم تا آخر عمر تو آتیش دروغ گویی و هوس بازی تو میسوزه.
اسم محمد که آمد از شدت ناراحتی دندانهایم کلید شد. آن همه حرف معلوم نبود از کجا آماده بود و از دهان مهرداد جاری میشد که همچون خنجر توی قلبم فرو میرفت.
وقتی چشم باز کردم مادر بالای سرم بود و مهرداد داشت گریه میکرد.به سختی نفس میکشیدم.پرسیدم:چرا گریه میکنی داداشی؟پریا سگ جونه و حالا حالاها نمیمیره.کاشکی من جای پریسا مرده بودم.
هوا داشت کم کم تاریک میشد که حالم کمی جا آمد و از مجتمع زدم بیرون.همه دردهای گذشته را از یاد برده بودم،چون زخم جدیدی برد علم نشسته بود .بی خبری از مهدی و حرفهای دو پهلوی مهرداد درد تازهای بود که غمهای گذشته را کم رنگ میکرد.
آن شب مرتضی دیر آمد و از شدت سر درد پیش از آمدنش آرام بخش خوردم و خوابیدم.نیمه شب از تکان خوردن شانههایم از خواب بیدار شدم.داشتم خواب میدیدم و گریه میکردم.مرتضی که همچنان دست بر شانهام گذشته بود پرسید:پریا،چته؟
گفتم:ولام کن،خوابم میاد.
وقتی بیدار شدم رفته بود.یادداشتی نوشته بود و گذاشته بود جلوی آیینه میز توالت.
((چند روز میرم مسافرت،خرید کردم گذاشتم آشپزخونه.بیرون نرو،زنگ میزنم.))
نفس راحتی کشیدم و رفتم سر کتابهای درسیم که زنگ زدند.مهرداد بود.از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که ناراحتیهای روز گذشته را از یاد بردم.سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از هیجان زدگی من لذت میبرد پرسید:مرتضی هست؟
_نه داداش،بیا تو،چه عجب!
نگاهی به حوض لجن گرفته انداخت و گفت:معلومه که پریشون احوالی.
_حیاط رو ولش کن بیا بریم تو.چطور شد یاد خواهرت کردی؟
_کنایه میزانی؟
_مهرداد به جون بابا از دست همه تون دلخورم.شما همه در باره من اشتباه کردین.حالا هم میخواین گناهتونو گردن من بندازین؟من که اعترزی نکردم،اما انتظار دارم هر چند وقت یک بر در خونمو بزنید.به مرتضی چه کار درین؟اون صبح میره شب بار میگرده.
_اگه دیروز ناراحتت نمیکردم،الان اینجا نبودم.از مرتضی متنفرم.
_مهرداد،با اون همه و بستگی که ما به هم داشتیم...
پرید وسط حرفم:دیروز خیلی حرف داشتم که نشد جلوی مادر بگم.مدتهاست خفقان گرفتم و دارم دق میکنم.برای مهدی نگرانم.برای تو دلم پره پره است.اگر چه گفتن تو خودت راضی شودی با مرتضی عروسی کنی،اما من هنوز نمیتونم باور کنم که تو محمد رو کنار بگذاری و زن مرتضی بشی.
شنیدن اسم محمد خونم را به جوش آورد.رنگم سرخ شد و با عصبانیت گفتم:میشه اسم اون پسر عموتو نیاری؟حالم از خودش و برادرش و خونوأه آاش بهم میخوره.
_چرا عصبی شودی؟
_برای اینکه عامل همه بد بختی هم اون بوده،تا آخر عمرم نمیبخشمش.
فریاد کشی:من چه گونهی کردم که باید بار همه بد بختیهای خونواده رو به دوش بکشم.بابا که حس و حال حرف زدن نداره،مامان هم روانی شده و از صبح تا شب با خودش حرف میزانه!پریا.دارم دیونه میشم و آخرش سر میزنم به بیابون.
_حاشیه نرو داداش،بگو چه بالایی سر مهدی اومده!نترس من دلشو دارم و خوب میتونم به حرفات گوش بدم.زندگی با مرتضی مثل سنگ سخت جونم کرده،به گریه هم اهمیت نده.از بی خبری از شمست که دارم داغون میشم.
_میدونم حال و روز خوبی نداری،ولی میترسم بپرسم و...
مهرداد یک بند اشک میریخت.از دیدن چهره جوان آکنده از اندوهش دلم خون شد.یک لیوان آب دادم دستش ،آه کشید و گفت:نمیدونم چشه آنقدر لاغر و ضعیف شده که وقتی دیدمش وحشت کردم.
_مگه با اون زندگی نمیکنه؟
__اون هم دست کمی از مهدی نداره.نمیدونم چطوری زندگی میکنن.من بچهام که آدم حسابم نمیکنن دو کلمه باهم حرف بزنن.دفعه پیش که مهدی رو دیدم خواستم پول تو جیبی خودمو بذارم تو جیبش که بدش اومد.گمان میکنم زندگی سختی دارن و به هیچکس نمیگن.هر دوتاشون توی آژانس شب کاری میکنند.کار محمد سخت تره،چون درسش سنگین تره.مهدی رفته دفترچه خدمت گرفته،اما به من نگفت کی میره سربازی.فعلا که داره درس میخونه و کار میکنه تا بعد...
در حالی که از بغض داشتم خفه میشودم،خودم را خونسرد نشان میدادم تا مهرداد راحت حرف بزنه.او غرق درد دل کردن بود و من غرق در افکار ناراحت کننده.از بی دست و پا بودن خودم حالم به هم میخورد.چرا نباید مثل همه زنهای دیگر ،پولی پس انداز داشته باشم تا در هنگام لزوم به عزیزانم کمک کنم؟
مهرداد که از سکوتم کلافه شده بود پرسید:حواست پیشه منه یا جای دیگه است؟
_حواسم پیش شماهست .نمیدونم چطور باید کمکتون کنم.اون قدر بی عرضه هستم که یه قرون پول از خودم ندارم.
_خیال میکنی کسی از تو پول میگیره؟
_اگه نتونم کمک کنم،به درد لایه جرز میخورم.
_خیال نکنی اومدم خونت گدایی!
توی چشمهای قهوهای رنگش یه دنیا غم و غصه بود.صداقت گفترش اشکم را سرازیر کرد:پریا احمق نیست.هنوز کمی از شعور ذاتی توی وجودم زنده است.بگو راحت باش.
_من درد دلهامو کردم،بهتره حالا تو حرف بزنی.بگو ببینم طرف آدم شده یا نه!
_دلم نمیخواد درباره آاش حرف بزنم.
_جوابمو گرفتم.اگه بدونم کی تو رو مجبور کرد زنش بشی، به خدا میکشمش.
_شمشیرتو غلاف کن عزیزم.سرنوشت من این بود که وارد جهنم بشم.تقصیر هیچ کس نبود به جز خودم.
یک هفته بی خبری از مرتضی پاک کلافهام کرده بود.به خصوص که هیچ پولی نداشتم که خرج کنم.هیچ کس نفهمید با چه مصیبتی شب هم به صبح رسید ،و صبحا تمام وقت چسبیده بودم به تلفن،اما هیچ خبری از مرتضی نشد.روز هشتم،در حالی که نمیدانستم تکلیفم چیست و کجا باید دنبالش بگردم،صدای زنگ در آمد.به خیال اینکه مرتضی برگشته کلید نبرده،سر و پا برهنه دویدم و در حیاط را باز کردم.فرهاد پشت در بود که به محض باز کردن در چند تا سرفه کرد و سرش را بر گرداند.هنوز سلام نکرده شروع کرد به پوزش خواهی.در حیاط را بستم و دویدم طرف ساختمان.چادر سر کردم و بر گشتم.رفتم سمت در.
_ببخشید که موزهم شدم.مرتضی کجاست؟
_هنوز بر نگشته.منم نگرانشم.
تا بنا گوش قرمز شد و با عصبانیت پرسید:شما اصلا میدونید شوهرتون کجاست خانم؟
بی اراده به چشمهایش زًل زده بودم که چشم هام پر از اشک شد.
رفت سر اتوموبیلش و چند دقیقه بعد برگشت.دست توی جیبش فرو برد و پاکتی در آورد.:کوتاهی منو ببخشید خانم طلا چی.باید زود تر میآوردمش.
_بازم دلار؟
_خرجش کنید.
غیبت مرتضی که به دها روز رسید مجبور شدم خرجش کنم.افکارم مغشوش بود.شبها از ترس خوابم نمیبرد و روزها چشم انتظار بودم.بی کسی و تنهایی اعصابم را به کلی به هم ریخته بود.نگرانی مهدی کم بود که دلواپسیهای مرتضی هم به آن اضافه شد.از مهرداد نشانی محل سکونت مهدی را گرفته بودم.تصمیم داشتم در اولین فرصت که خیالم از مرتضی راحت شد به سراغش بروم که دوباره سر و کله فرهاد پیدا شد.
این بار بی اندازه عصبانی بود و سعی میکرد آرام حرف بزند.پرسید:هنوز نیومده؟
_خیر بفرمایید تو.
_موزهم نمیشام.
_اینجا بعده،میترسم همسایه ها...
یاد مرتضی افتاده بودم که قد قانع کرده بود در حیاط را باز کنم.فرهاد وارد حیاط شد و در را بست.پرسیدم:شما خبر دارید مرتضی کجاست؟
برای اولین بار به چشمهایم خیره شد و گفت امیدوارم دیگه بر نگرده.
شگفت زده نگاهش میکردم ،از حرفهایش سر در نیاورده بودم.دست توی جیبش کرد و یک پاکت در آورد.این بار میدانستم که به من ترحم میکند.
_بگیرید...میدونم که پای همه رو از زندگیتون بریده.
_از کجا میدونید؟
_یه روزگاری با مرتضی دوست بودم.آدم ناآ مردیه.دلم نمیخواد پشت سرش حرف بزنم.آخرش خودتون یه روز متوجه میشین با کی دارین زندگی میکنین.
پاکت رو گذشت روی پله و رفت.همان لحظه در دل نیت کردم اگر پول باشد ببرم برای مهدی.باید با همان پول بخور و نمیری که داشتم زندگی میکردم تا مرتضی برگرددپکت را برداشتم باز کردم،دیدن پانصد هزار تومان کمی دست پاچهام کرد.با خودم گفتم:توی این دوره زمونه هیچ کس کمک بلا عوض نکرده که فرهاد به فکر من باشد.حتما از مغازه مرتضی در آورده یا بهش بدهکار بوده.
دل به دریا زدم.پاکت را گذشتم توی کیفم و تاکسی گرفتم و یک سره رفتم به خانه مهدی.وقتی دم در رسیدم،زنگ زدم.کسی نبود.توان ایستادن نداشتم.بر روی پله خانه قدیمی نشستم و تکیه دادم به دیوار.هوا کاملا تاریک شده بود که سایه مردی را زیر نور چراغ بالا سرم دیدم.بلند شدم گفتم:مهدی اومدی؟
صدای محمد که انگار از ته چاه در میآمد،چهار ستون بدنم را لرزاند.متعجب بود و دست پاچه.پرسید:پریا تویی؟
هول شده بود و سوراخ کلید را پیدا نمیکرد.دستهایش میلرزید و سعی میکرد کلید را داخل سوراخ قفل فرو کند.چند بار زیر چشمی نگاهم کرد که سفت و سخت رو گرفته بودم و به جز چشم هایم،هیچ جای صورتم پیدا نبود.دلم از دیدنش سوزشی ناآ محسوس داشت.
سر انجام موفق شد در را باز کند.محمد در کناری ایستاد تا من وارد اتاق شوم.چراغ که روشن شد ،دیدم چشمهایش خیس اشک بود.تار در گوشهای از اتاقش بود،همین تور مقدار زیادی کتاب قطور دانشگاهی.پرسیدم:مهدی کجاست؟
بدون اینکه نگاهم کند،به سمت پنجره رفت و گفت:سر کره.
تحملش را نداشتم.تا سر حد مرگ ازش متنفر بودم.پرسیدم:اینجا اتاق شماست؟
از لحن کلامم رنجید.بر گشت و نگاهی غریبانه به چشمهایم کرد .سرش را مأیوسانه تکان داد و گفت:اتاق مهدی بالاست.
از پلهها رفتم بالا.دیدن اتاق محقر مهدی دلم را به درد آورد.همه جای اتاق بوی کهنگی میداد.روی زمین نشستم و زدم زیر گریه.محمد چند بار تا پا گرد پلهها بالا آمد و برگشت پایین.پس از مدتها یک دل سیر گریه کردم.وقتی خوب گریه کردم و عقدههای دلم خالی شد پاکت را روی طاقچه گذاشتم و رفتم پایین.به سرعت از حیاط گذشتم.محمد تا پشت در حیاط دنبالم آمد.کوچه تنگ و تاریک را تا خیابان اصلی دویدم
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید