نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد که براي یافتن کاست سرش را خم کرده بود و متوجه منظور فرشاد نشد و فکر کرد مثل همیشه شوخی می کند.
-فکر بدي نیست ، حداقل پول کتابهایی را که قرار است بخري در می آوري.
فرشاد پایش را روي ترمز گذاشت.با اینکه سرعتشان زیاد نبود اما خودرو با صداي جیغ مانندي ایستاد و در همان حال
تکان سختی خورد .محمد که انتظار چنین ترمزي را نداشت به جلو پرت شد و سرش به لبه داشبورت اصابت کرد.
خوشبختانه ضربه چندان شدید نبود ولی درد مختصري در سرش ایجاد کرد.در حالی که دستش را روي پیشانی اش
گذاشته بود با تعجب به فرشاد نگاه کرد و گفت :بابا اي والله رانندگی ات هم که دست کمی از خواندنت ندارد.پسر این چه
وضع رانندگیه؟ و بعد در حالی که با کف دست پیشانی اش را می مالید چهره اش را در هم کشید.
-آخ اگه دستم به اونی که به تو گواهینامه داد برسه می دانم چه کارش کنم ، تو بهتره....
ادامه کلام محمد با باز شدن در عقب خودرو قطع شد. از چیزي که می دید تعجب کرد با حیرت به فرشاد نگاه کرد و
هنگامی که لبخند مکارانه او را دید متوجه منظور او شد.سه دختر جوان کم سن و سال روي صندلی عقب جاي گرفت
محمد نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و با نیشخندي زیر لب زمزمه کرد :خدا به خیر بگذراند! او فرشاد را خوب
می شناخت با اینکه او بیست و سه سال داشت و دانشجو بود اما چیزي از شیطنت یک پسر بچه کم نداشت.
هر سه دختر با هم سلام کردند.فرشاد از داخل آینه نگاهی به آنان کرد و با صداي بلندي پاسخ داد اما محمد ترجیح داد
خود را بی تفاوت نشان دهد بنابراین زیر لب پاسخ داد و چشمانش را روي کلمه هاي کتابی که روي زانوانش بود متمرکز
کرد.
فرشاد با حالت جذابی پرسید : می تونم بپرسم دوشیزه خانمها کجا تشزیف می برند؟
یکی از دخترها با لحنی که از سنش بعید به نظر می رسید پاسخ داد :بستگی دارد مسیر شما تا کجا بخورد.
فرشاد زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت و لبخندي بر لب آورد.محمد که از طرز بیان دختر خوشش نامده بود چهره
اش را در هم کشید چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید فرشاد از طرز نفس کشیدن محمد متوجه شد او میلی به این
همراهی ندارد ولی دیگر دیر شده بود و او نمی توانست دخترها را پیاده کند، از طرفی شیطنت در وجودش سر برداشته
بود و دوست داشت کمی سر به سر دخترها بگذارد بنابراین در پاسخ دختر گفت : سرکار خانم من این ماشین را وقف
کمک به همطنان عزیزم کردم ، حالا شما بفرمایید کجا تشریف می برید؟
دخترها به حرف فرشاد خندیدند. محمد نیز براي اینکه نخندد دستی به صورتش کشید در همان حال چشمش به در
داشبورت افتاد که همچنان باز مانده بود. به خاطر آورد در حال پیدا کردن نوار کاستی بوده که دیگر احتیاجی به پیدا
کردن آن نداشت.داشبورت را بست و به جاده چشم دوخت. صداي دختر بار دیگر به گوش رسید.
-اگر براي شما زحمتی نیست ما را تا چهارراه پارك وي ببرید.فرشاد از آینه نگاهی به دختر انداخت و با لبخند سرش
راتکان داد. سکوت خودرو را فرگرفته بود صداي دخترها که آهسته با هم صحبت می کردند و می خندیدند گاهی
سکوت را می شکست صداي یکی از دخترها زیر سقف خودرو پیچید : آقا ببخشید سوال می کنم، ماشین شما دستگاه
پخش ندارد؟
فرشاد نگاهی به پخش انداخت.
-تا چند دقیقه پیش که داشت، فکر کنم هنوز هم باشه.
-پس لطفاض این نوار را امتحان کنید.
فرشاد کاست را گرفت و به آن نگاه کرد آن را داخل دستگاه پخش گذاشت صداي گوشخراش موسیقی جاز خارجی
فضاي خودرو را پر کرد فرشاد صدا را کم کرد و نام خواننده را گفت.
دختر با هیجان گفت :واي چه خوب تشخیص دادید، من با یکی از دوستانم سر همین موضوع شرط بسته بودم. سپس
شروع کرد به تعریف از آن خواننده. فرشاد با لبخند به توضیحات دختر گوش می داد وقتی حرف دختر تمام شد با لحن
مودبانه اي پرسید :می تونم بپرسم شما متوجه می شوید این خواننده چه می خواند؟
دختر با تعجب پرسید : منظور شما را نمی فهمم.
فرشاد در حالی که از آینه به دختر جوان نگاه می کرد با لبخند معنی داري گفت :منظورم این است که شما زبان این
خواننده را متوجه می شوید؟
محمد به خوبی متوجه شد فرشاد چه منظوري دارد.خنده تمام وجودش را پر کرده بود دختر با گنگی به فرشاد نگاه می
کرد اما کمی بعد مثل اینکه چیزي به خاطرش رسیده باشد گفت : آه بله ، حالا موجه شدم منظور شما چیست.البته تمام
شعر ره که نه ولی بعضی کلمه هاي آن را می فهمم. حالا چه طور مگه ؟
-همین را می خواستم بدانم. پس شما از صداي خواننده خوشتان آمده نه از شعري که می خواند درست است؟
دختر که از بحثی که پیش آمده بود چیزي سر در نمی آورد سرش را تکان داد و گفت : خب بله.
فرشاد به محمد نگاه کرد و او را دید که دستش را روي چانه اش گذاشته و با اینکه به ظاهر نشان می داد گوشش به بحث
آن دو نیست اما حالت صورتش نشان میداد خیلی دوست دارد از ته دل بخندد.
دختر بار دیگر پرسید : می تونم بپرسم براي چی این سوال را کردید؟
فرشاد سرش را تکان داد: بله البته. من با یکی از دوستانم سر همین موضوع بحث داشتم من می گویم صداي خوب یک
خواننده مهم تر از این است که او با صدایی مثل بوق تریلی بخواند و حالا متنش هم هر چقدر هم که می خواهد معنی
دار باشد نظر شما همین است، مگر نه؟
دختر که گویی تازه متوجه جریان شده بود با خنده گفت :بله متوجه شدم شما چه می گویید. خوب البته همین طور
است که می گویید ، اما فکر نمی کنم کسی که صداي جالبی نداشته باشد بخواهد خواننده بشود.
فرشاد که می خواست موضوع بحث را عوض کند لبخندي زد و گفت :موضوع بحث جالب شد اما پیش از آن من فکر می
کنم ما هنوز به هم معرفی نشده ایم.
دختر با صدایی که خوشحال از آم مشهود بود گفت :بله درست است، اسم من نسرین و این دخترخاله ام شراره و این هم
دوستم فرشته.
محمد احساس کرد قلبش تکان خورد ناخودآگاه سرش به سمت دخترها چرخید اما خیلی زود بر احساس خود غلبه کرد
و سرش را زیر انداخت و به کتاب خیره شد.نام فرشته او را منقلب کرده بود این نام او را به یاد تنها کسی می انداخت که
می توانست فقط با گردش چشمی او را اسیر و برده خود کند. محمد از به یاد آوردن چهره زیبا و دوست داشتنی فرشته
دلش فرو ریخت و براي غلبه بر احساسش چشمانش رابست و دستی به صورتش کشید.
فرشاد ابروهایش را بالا برد و با لبخندي که نفس را در سینه دخترها جبس می کرد گفت : خوشبختم. اسم بنده هم
فرشاد ... بعد اشاره به محمد کرد و ادامه داد ...و ایشان هم سرکار آقاي ابوالهول.
محمد براي اینکه ناگهانی زیر خنده نزند لبانش را به هم فشار داد و سرش را به سمت پنجره چرخاند.
دخترها با تعجب به هم نگاه کردند و هر سه به محمد نگریستند.
شراره پرسید : ببخشید می شود نام ایشان را یک بار دیگر تکرار کنید ما متوجه نشدیم شما چه گفتید.
فرشاد در کمال جدیت و بدون اینکه بخندد از آینه به دخترها نگاه کرد و گفت :اینکه خیلی بد شد ایشان مدل
یزرگترین و معروف ترین مجسمه دنیا هستند یعنی شما ابوالهول را نمی شناسید.
دخترها با صداي بلند خندیدند فرشاد نیز با لبخند به محمد که سعی می کرد تا توجهی به آنان نداشته باشد نگاهی
انداخت چهره سرخ محمد نشان میداد که دوست دارد از ته دل بخندد اما حضور دخترها مانع از ابراز احساسات او می
شد.
نسرین در صندلی جا به جا شد و در حالی که به محمد نگاه می کرد گفت : مثل اینکه دوست شما خیلی خجالتیه.
فرشاد نگاهی به محمد انداخت و در حالی که با موذي گري لبخند می زد گفت :اتفاقاً برعکس دوستم خجالتی نیست
فقط ....مکثی کرد و در حالی که خود را متاثر نشان می داد آهی کشید و ادامه داد : متاسفانه ناشنواست.
هر سه دختر با ناباوري به محمد نگاه کردند.
-آه چه حیف
-آقا جدي می گویید؟
فرشاد بدون اینکه پاسخ بدهد سرش را تکان داد.
-آه ، طفلی ، چه حیف.
فرشاد با زحمت خنده اش را مهار کرد زیر چشمی به محمد که در حال حرص خوردن بود نگاه کرد و در همان حال آهی
کشید و گفت : چه می شود کرد بازي روزگار است.
محمد به فرشاد نگاه کرد و خواست لب به اعتراض باز کند که فرشاد چشمکی به او زد به این معنی که در این شوخی با
او همکاري کند. محمد نفس عمیقی کشید و با حرص چشم از او برداشت. البته چشمکی که فرشاد به محمد زد از دید
شراره که پشت او نشسته بود و از آینه او را می پایید مخفی نماند. شراره متوجه منظور فرشاد شد اما چیزي به
دوستانش نگفت. فقط لبخندي زد و سرش را به طرف پنجره برگرداند.نسرین با احتیاط سرش را جلو برد و با صداي
آرامی که فقط فرشاد بشنود گفت : معذرت می خواهم سوال می کنم آیا دوستتان می تواند صحبت کند یا...
فرشاد براي اینکه نخندد لبش را به دندان گرفت محمد با اینکه از دست فرشاد خیلی شاکی بود ولی از طرز بیان نسرین
خنده اش گرفت ، رویش را به طرف پنجره کرد و در دل خطاب به فرشاد گفت : یک کر و لالی نشانت بدهم که خودت
حظ کنی
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید