نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 05-28-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ببین محمد من اماده ام،هرچی میخواهی بگی گوشش میکنم و قبول دارم،بگو خلاصم کن »: فرشاد لبخندي زد و گفت
!» عذاب وجدان داره پدر روحم رو در می آره
محمد باز هم پاسخ نداد گویی صداي اورا نشنیده است .
» ؟ هی پسر نکنه به راستی کر شده اي »: فرشاد به بازوي او زد
محمد از ضربه اي که فرشاد به بازوي او زد مثل ادمهاي منگ سرش را تکان داد.فرشاد متوجه منظور او شد و از خنده
ریسه رفت. هر بار که فرشاد پرسشی میکرد محمد بدون اینکه پاسخی بدهد سرش را تکان میداد.فرشاد از کار او با
صداي بلند میخندید،اما دیري نپایید که جذابیت این شوخی از بین رفت.اما محمد به هیچ وجه قصد نداشت کوتاه
بیاید.این شوخی در طول بازدید از نمایشگاه و حتی بازگشت به خانه ادامه داشت .
فرشاد بارها سعی کرد محمد را به حرف زدن وادار کند اما محمد براي تنبیه او لب از لب باز نکرد.زمانی که به خیابانی که
محمد در ان سکونت داشت رسیدند،فرشاد توقف کرد و به محمد نگاه کرد.محمد سرش را به علامت خداحافظی تکان داد ودر را باز کرد وخواست ار ان خارج شود که فرشاد بازوی او را گرفت وبا لبخند گفت
ببین رفیق من غلط کردم »: » ؟ قبول
محمد سرش را تکان داد .
» ؟ حالا تو هم از خر شیطون پیاده شو بگو کی بیام دنبالت »: فرشاد ادامه داد
محمد با اشاره دست پرسش او را پاسخ داد.فرشاد که از کار محمد حسابی کلافه شده بود دستش را در موهایش فرو برد
خب اگر میخواهی لال باشی من حرفی ندارم،فردا نه و نیم همین جا منتظرت هستم »: و نفس عمیقی کشید و با دلخوري گفت
،خداحافظ
محمد با لبخند دور شدن فرشاد را نگاه میکرد و در همان حال به او فکر میکرد و حالی که از او گرفته بود. در صورتی که
فرشاد را خیلی دوست داشت،فرشاد براي او فقط یک هم دانشگاهی نبود ،بلکه بهترین دوستی بود که او در تمام زندگیه
بیست و سه ساله اش براي خود شناخته بود البته فرشاد مستحق چنین دوست داشتنی بود دوستی ان دو از دوران
دبیرستان شکل گرفته بود و تا ان لحظه که هردو در سال سوم دانشگاه تحصیل میکردند ادامه داشت. حتی یکی نبودن
رشته تحصیلی نیز نتوانسته بوداز استحکام دوستی اندو چیزي کم کند. انان انقدر صمیمی بودند که اکثر بچه هاي
دانشگاه که اندو را خوب نمیشناختند تصور میکردند نسبت به هم نسبت نزدیکی دارند.هر روز پس از اتمام کلاس
فرشاد سوار بر خودرو زیتونی رنگش منتظر محمد بود و با اینکه مسیر منزلش با او یکی نبود خود را ملزم به رساندن او
به منزلش می کرد و حتی اصرار محمد مبنی بر اینکه مایل است خودش به تنهایی به منزل برود موثر واقع نمی شد در
قبال این محبت محمد نیز چون از نظر درسی رتبه بالایی داشت در بعضی از دروس عمومی و تحقیقی به فرشاد کمک
می کرد این دوستی باعث رشک وحسادت بعضی از دوستان مشترکشان شده بود . ولی خوشبختانه تاکنون موضوعی
نتوانسته بود به دوستی آن دو خللی وارد کند. با اینکه هردو خصوصیات مشترکی داشتند که باعث قوام دوست شان می
شد , اما تفاوتهایی در سطح زندگی شان دیده می شد .
فرشاد پسري خونگرم ومعاشرتی بود که دوستان زیادي داشت و به دلیل ظاهر زیبا وجذابی که داشت بیشتر طرفدارانش
از جنس مخالف بودند که این موضوع را موقعیت خانوادگی واجتماعی اش تشدید می کرد پدرش داراي یک شرکت
تجاري معتبر وبزرگ بود ومادرش دختر یکی از میلیونر هاي بی شمار تهران بود همچنین تنها خواهرش نامزد پسر یکی
از تاجران بزرگ فرش در اصفهان بود.اما تنها اینها چیزي نبودند که باعث کبر وغرور در وي شود و همین خصیصه ممتاز
موجب محبوبتر شدن وي نزد دوستانش بود اما از تمام دوستان بی شماري که داشت این محمد رفیق استثنایی اش به
شمار میرفت البته محمد نیز لایق این همه دوست داشتن بود . او پسري متین وبا شخصیت و از خانواده اي متوسط اما با
فرهنگ بودپدرش بازنشسته اداره دارایی بود که حدود سه سالی میشد که به رحمت خدا رفته بود مادرش دبیر ریاضی
دوره متوسطه و زنی بسیار فهمیده وبا فرهنگ بود که ریاست دبیرستاندخترانه اي را به عهده داشت .همچنین داراي دو
خواهر بود که یکی ازدواج کرده و در شیراز سکونت داشت و خواهر دوم او که محبوبه نام داشت سال اول دبیرستان
تحصیل میکرد و به عبارتی تهتغاري خانواده به شمار میرفت .
محمد همچنان ایستاد تا خودرو فرشاد به کلی از نظرش ناپدید شد.آنگاه نفس عمیقی کشید وبا لبخند به طرف منزل راه
افتاد در چند قدمی در منزل متوجه شدکتابهایی که از نمایشگاه خریده در خودرو فرشاد جا گذاشته است. با کف دست
محکم به پیشانی اش زد واز کم حواسی خود سرش را تکان داد. پس از لحظه اي مکث شانه هایش را بالا انداخت و به
طرف منزل رفت و با کلیدي که به همراه داشت در را باز کرد.وقتی وارد حیاط شد محبوبخ را دید که در حال شستن
حیاط بود. با دیدن محبوبه به یاد سه دختري افتاد که درراه نمایشگاه سوار خودرو فرشاد شده بودند.آنان نیز درست هم
سن وسال خواهرش بودند از تصور اینکه روزي محبوبه نیز بخواهد با کسی رشته دوستی ایجاد کند اخمی به چهره اش
نشست اما خیلی زود بر احساسش غلبه کرد وبا خود گفت نه خواهر من از این کارها نمی کند اما خودش نمی تواند به آن
چیزي کهمی گوید اعتماد داشته باشد .
محبوبه با دیدم محمد به سرعت شیر آب را بست و به طرف او آمد و با گفتن سلام کیف محمد را از دستش گرفت.محمد
با لبخند پاسخ او را داد از چشمان محبوبه خوشحالی می بارید البته او همیشه دختري شادي بود اما این حالت او براي
محمد کمی ناآشنا بود مثل این بود که محبوبه حامل خبري است که از درون او را غلغلک می دهد.محمد به چشمان
محبوبه دقیق شد .
))چیه خیلی خوشحالی؟ .((
>>خب دیگه همین جوري <<!
>>باز چه نقشه اي داري شیطون؟ <<
>>داداش یک خبر عالی <<!
>>ا،نگفتم یک خبري هست؟خوب بگو چی شده؟ <<
>>حدس بزن <<!
محمد به نشانه تفکر با انگشت چند ضربه به شقیقه اش زد و در حالی که با شیطنت لبخند می زد گفت:<<خب
فهمیدم!بله خیلی عالیست،یعنی بهتر از این نمی شود <<.
محبوبه با تعجب به او خیره شده بود و منتظر باقی کلام او بود، وقتی دید محمد ادامه نمی دهد با حیرت گفت:<<مگر تو
می دانی <<!
محمد سرش را تکان داد و همانطور که به طرف ساختمان می رفت گفت :
>>خوب حدس می زنم یک خبر عالی چه می تواند باشد <<.
محبوبه با همان حیرت جلوي راه او را گرفت و در حالی که پرسش در چشمانش موج می زد سرش را تکان
داد:<<خوب؟ <<!
محمد با موذیگري لبخندي زد و در حالی که با بدجنسی چشمانش را تنگ کرده بود با صداي آرامی گفت:<<یک خبر
خیلی عالی می تواند این باشد که حتما قرار است ...براي جنابعالی خواستگار بیاید.>>و تا محبوبه به خود بیاید به اتاق
خود رفت .
محبوبه که تازه متوجه شوخی محمد شده بود اخمی کرد و به طرف محمد برگشت و فریاد زد:<<خیلی لوسی،بی
مزه.حالا بمون تو خماري!اگه بهت گفتم <<!
محمد که با صداي بلند می خندید وارد اتاقش شد و در حالی که در اتاقش را می بست گفت:<<خودم می فهمم <<.
محبوبه به خوبی می دانست که برادرش نمی تواند نسبت به این خبر بی تفاوت باشد پس به سمت اتاقش راه افتاد و با
صداي بلند به طوري که لو بشنود گفت:<<بله،بله،
عاقبت دایی جان خودش می آید.>>و یکراست به اتاقش رفت و در رابست .
محمد با شنیدن کلمه دایی درجا خشکش زد،لحظه اي فکر کرد اشتباه شنیده است.کمی مکث کرد و به امید شنیدن
کلام دیگر از محبوبه بود.اما وقتی متوجه سکوت او شد کتش را
که نیمه کاره از تنش درآورده بود از تن خارج کرد و آن را روي تخت انداخت و به طرف در رفت و آن را باز کرد.محبوبه
را در هال ندید،فهمید به اتاقش خودش رفته است.از پله ها پایین رفت و به
طرف اتاق محبوبه رفت،وقتی در اتاق او را باز کرد » ؟ .محبوبه
را در هال ندید،فهمید به اتاقش خودش رفته است.از پله ها پایین رفت و به
طرف اتاق محبوبه رفت،وقتی در اتاق او را باز کرد محبوبه را دید که روي تختش کشسته و به ظاهر خود را با کتابی
مشغول کرده است .

.

محمد جلو رفت و بله تخت او نشست و گفت:<<محبوب،گفتی دایی جان قرار است بیاید تهران؟جدي؟کی؟ <<
محبوبه سرش را بالا کرد و نگاهی به چهره کنجکاو محمد انداخت و در حالی که خود را بی تفاوت نشان می داد
گفت:<<چیه؟چرا هول شدي؟خوب از مامان بپرس <<.
محمد لبخندي زد و بازوي محبوبه را گرفت:<<خواهر کوچولوي لوس من،بگو چه خبر شده؟ <<
محبوبه دستش را پس کشید و با دلخوري گفت:<<مگر خودت نگفتی می فهمی .خوب اگر راست می گی صبر کن تا
مامان بیاد اونوقت ازش بپرس <<.
محمد می خواست وانمود کند که می تواند صبر کند از جایش برخاست و نفس عمیقی کشید و شانه هایش را بالا
انداخت .
>>دوست داري نگو،آخر می فهمم.>>و به طرف در اتاق رفت تا از آن خارج شود.در
همان حال فکر می کرد تا چند ساعت دیگر که مادر از سر کار برگردد،از کنجکاوي دیوانه شده است.پیش از خارج شدن
از اتاق برگشت و به محبوبه که زیر چشمی او را زیر نظر داشت نگاهی انداخت. در همان حال فهمید خواهر کوچکش بر
خلاف نازك نارنجی بودنش آنقدر سنگدل نیست که بتواند ناراحتی او را ببیند،بنابر این دست روي نقطه ضعف اوگذاشت.
در حالی که قیافه غمگینی به خود گرفته بود سرش را تکان دادو گفت :
باشه محبوبه خانم،یادت باشه .
و از اتاق خارج شد.اما هنوز به وسط هال نرسیده بود که محبوبه از پشت سر صدایش کرد :
مژدگانی یادت نمی رود؟
محمد که درست به هدف زده بود موذیانه لبخندي زد و در حالی که سعی می کرد خیلی عادي رفتار کند،به طرف
محبوبه که به در اتاقش تکیه داده بود برگشت و سرش رو تکان داد و گفت :
هرچند که می توانم صبر کنم تا مامان بیاید اما اگر خبرت قابل توجه باشد اون مانتویی رو که دوست داشتی برایت می
خرم .
محبوبه مثل فشنگ از جا پرید و با صداي بلند گفت :
-راست می گویی؟
محمد سرش رو به علامت مثبت تکان داد ومنتظر شد .
محبوبه با لحن شادي گفت :
-دایی و زن دایی و .....
سپس مکثی کرد وبا تمام بی تجربگی احساس کرد گوشهاي برادرش براي شنیدن اسم بعدي تیز شده است.به همین
خاطربا کمی تفنن و کش و قوس ادامه داد :
........وفرشته .... همین پنج شنبه به تهران می آیند.خبر خوبیست مگه نه؟
محمد احساس کرد چیزي درون قلبش به لرزه افتاده است،گلویش خشک شده بودوضربه هاي قلبش چون چکشی به
قفسه سینه اش می کوبید.نام فرشته توفانی در درونش ایجاد کرده بود.با اینکه سعی می کرد جلوي محبوبه واکنش
نشان ندهد و خود را خونسرد نشان بدهد،اما رنگ چهره اش سرخ شده بود و این سرخی که نشان از تلاطم قلبش داشت
از دید کنجکاو محبوبه پنهان نماند.اوبا نگاه دقیقی به محمد نگاه کردو در حالی که از واکنش این خبر لذت می برد به
برادرش فکر می کرد،به جذابیت و غرور او که عشق را در پس پرده اي از قلبش پنهان کرده بود.محمد هیچ گاه از علاقه
اش به فرشته براي او سخن نگفته بود اما می توانست از حرکات او،هرگاه که نامی از فرشته به میان می آمد،بفهمد که
چقدر فرشته را دوست دارد. محبوبه به خوبی او را درك می کرد زیرا خودش نیز چندي بود که جوانه عشق را در قلبش
احساس می کرد.او تازه فهمیده بود که عشق با قلب چه می کند وتازه فهمیده بود وقتی کسی عاشق می شود دنیا را
طور دیگري می بیندوهمه چیز برایش تازگی دارد حتی چیزهایی را که سالها با آنها زندگی کرده است.محبوبه احساس
می کرد به خوبی می تواند احساس محمد را درك کند.او تازه فهمیده بود خودش نیز عشق را می شناسد و با اینکه
مدتها با او آشنا بوده اما تا این اندازه دوستش نداشته است.اول خودش نیز مطمئن نبود،اما بعد فهمید تا چه حد اسیر
وحیران او شده و هرگاه نامی از او برده می شد تمام وجودش به لرزه می افتد.محبوبه نیز عاشق شده بود و مرد رویایی او
کسی جز دوست صمیمی برادرش نبود.محبوبه عاشق فرشاد شده بود و تازه فهمیده بود عاشقی دنیایی دارد.عاشق
طشتی هاي دنیا را نمی بیند و همه چیز را در عین زیبایی و کمال مشاهده می کند.او نیز همه چیز را زیبا و در حد کمال
می دید.با اینکه هنوز دو ماهی به عید مانده بود اما باغچه کوچک کنار حیاط که درخت بی برگ یاس تنها زینت آن
بود،به باغ پرگل و زیبایی تبدیل شده بودو او همه جا را غرق شادي و زیبایی می دید، گویی بهار قلب او زودتر از بهار
طبیعت به گل نشسته بود .محبوبه عشق را به وضوح در هنگام بردن نام فرشته در چشمان محمد دید ودعا کرد محمد
متوجه شعله عشقی که از درون قلب او می گدازد نشده باشد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید