نمایش پست تنها
  #93  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد ورق کاغذي تا شده را از جیبش درآورد و به روي زانوان محمد گذاشت و گفت: من این ورق را دور از چشم غزل
از دفتر خاطراتش کنده ام، فکر می کنم این را خطاب به تو نوشته است.
-غزل در تمام این مدت منتظرت بوده، محمد بجنب، با شاخه گل سرخی به دیدنش برو. او گل سرخ را خیلی دوست
دارد، درست مثل تو و تا جایی که یادم مانده هردوي شما آن را نشانه عشق می دانید.
فصل 26
محمد براي من بیش از این چیزي نگفته بود و من مانده بودم که داستانم را چگونه به پایان برسانم. حدود چهار روز از
تنظیم آخرین نوشته هایم می گذشت که نامه اي سفارشی به دستم رسید.
خانم بسیار عزیز، رفتم بدزدمش، اما این بار نه براي انتقام بلکه فقط براي خودم.
منتظرم باشید. روز چهارشنبه ساعت سه، محل قرار همیشگی
نامه بدون نام و امضاء بود. اما من از خط و طرز نوشتن نامه متوجه شدم پیغام محمد است.
به تقویم نگاه کردم. آن روز یکشنبه بود و من باید سه روز منتظر می ماندم.
روز چهارشنبه برخلاف همیشه که یک ربع ، ده دقیقه اي تاخیر داشتم نیم ساعت زودتر روي نیمکت چوبی پارك
نشسته بودم و با بی قراري منتظر آمدن او بودم. می دانستم صندلی و میز چوبی فرتئت پارك و همچنین درختی که بر
روي آن سایه انداخته بود مانند من منتظر آمدن او هستند. خیلی سعی کردم خودم را متین جلوه بدهم اما فقط خودم
می دانستم براي آمدن او تا چه حد بی قرار و آشفته ام. با نگاه دقیقی به محیط اطرافم چشم دوخته بودم تا آمدنش را
ببینم. گاهی زیر چشمی ساعتم را نگاه می کردم. هر لجظه که به ساعت سه نزدیک می شد تپش قلب من شدیدتر می
شد. دوست داشتم زودتر بیاید و من او را با یک سبد لبخند و امیدواري ببینم و تکلیف نوشته هاي نیمه کاره ام را
مشخص کنم. دلشوره قرارم را گرفته بود و کم مانده بود با لگد به میز جلوي رویم بزنم که خیلی زود به خودم مسلط
شدم و به یاد آوردم که باید متانت یک نویسنده را حفظ کنم. هنوز چند دقیقه اي به ساعت سه باقی مانده بود که از
فاصله چند متري او را شناختم که با قدمهایی آرام و محکم جلو می آمد. کیف مشکی به همراه داشت و کت و شلوار
مشکی و پیراهن کرم رنگی به تن داشت. موقر و متین نزدیک شد و با احترام سلام کرد، از چهره آرامش که مانند اکثر
اوقات لبخند بر لب داشت نمی توانستم درونش را بخوانم. او روي نیمکت مقابل من نشست و کیفش را روي میز گذاشت
که فاصله ما را تعیین می کرد. محمد با خونسردي در کیفش را باز کرد و مشغول وارسی محتویات آن شد. هر چقدر او
آرام و خونسرد بود من در تشنج و هیجان به سر می بردم. خوشبختانه با خونسردي ظاهري که خودم می دانستم چقدر
به آن تظاهر می کنم به او نگاه کردم تا ببینم چه وقت دست از بازي با کیف و محتویات داخل آن بر خواهد داشت. اما
گویا او چنین قصدي نداشت. از حرکات آرام و خونسردش که کاغذهاي داخل کیف را بر می داشت و به آنها نگاه می کرد
و دوباره آنها را سر جایش می گذاشت فهمیدم او هم مشغول بازي است و منتظر است من شروع کنم. از حرکاتش که
چون کودکی تخس و بازیگوش بود خنده ام گرفته بود. حالتهاي او مرا به یاد بازیگوشی پسرم در مواقعی خاص می
انداخت. در حالی که ضبط صوت خبرنگاري ام را به همراه دفتر یادداشتم از کیفم بیرون می آوردم با لحن آمرانه اي
گفتم : خوب منتظرم.
با حالتی ساختگی سرش را تکان داد و گفت : آه بله. معذرت می خواهم. من در خدمت شما هستم.
لبخندي زدم و به ضبط صوت و دفترچه اشاره کردم و گفتم: منتظرم بشنوم.
لبخندي بر لب آورد و گفت: به نظرتان اگر آخر داستان را تعریف نکنم فکر می کنید داستان نیمه کاره چاپ خواهد شد؟
در حالی که به دفترچه ام نگاه می کردم گفتم: دکتر، خوشبختانه من از جمله کسانی هستم ك دوست دارم یک کار را تا
آخر انجام دهم. و در حالی که قلم را به دست گرفتم و آماده نوشتن شدم با لحنی که خودم هم احساس می کردم کمی
عصبی است گفتم: داستان من هیچ وقت نیمه کاره به چاپ نمی رسد. من آخر داستان را این طور می نویسم. محمد با
شاخه گل سرخی به خواستگاري غزل رفت و غزل با عشقی که از محمد در سینه داشت خیلی زود او را بخشید و آن دو
خیلی زود زندگی شیرین و گرمی را شروع کردند.
به محمد نگاه کردم تا تاثیر کلامم را در چهره اش ببینم. دو ستاره کوچک در چشمانش درخشیدند. احساس کردم در
چهره اش در عین لبخندي که بر لب داشت بغضی نهان شده است. دو ستاره چشمانش کم کم بزرگ شدند و من فهمیدم
آن دو ستاره ذره هاي ریز و شوري بودند که در چشمانش شروع به پیوستن کرده بودند و تبدیل به دو قطره اشک
شدند. سرم را زیر انداختم تا او راحت باشد. احساس کردم دستها و پاهایم بی حس و حرکت شده اند. فکر کردم اشک او
چه معنی می تواند داشته باشد؟
هنوز نامه غزل میان تقویم جیبی ام بود. نامه اي از میان دفتر خاطرات غزل که توسط فرشاد ، بدون اطلاع غزل، به
دست محمد رسیده بود.
او منتظر محمد بود با یک شاخه گل سرخ.
صداي محمد مرا از فکر و خیالاتم رهانید. بدون اینکه به او نگاه کنم متوجه شدم آمادگی صحبت دارد.
محمد با صداي گرفته اي گفت: رفتم ببینمش، رفتم بهش بگم دوستش دارم ، رفتم به خاطر بدي هام ازش معذرت
بخواهم.رفتم غرورم را خرد کنم و با خرد شده غرورم مرهمی درست کنم و آن را روي زخم دل شکسته اش بگذارم.
رفتم با یک شاخه گل سرخ و یک دنیا پشیمونی، یک شاخه گل سرخ. همون چیزي که منتظرش بود.
با خودم گفتم اگه نخواست منو ببینه ، اگر ازم روبرگردوند، اگه منو نبخشید باز هم می دزدمش، اما این بار هر روز هزار با
تو محراب عشقش دعا می کنم و بهش می گم دوستش دارم و اونقدر بهش میگم تا منو ببخشه. تا بازهم لباشئ غنچه
کنه و بگه محمد تو خیلی بدي. منم اقرار می کنم و بهش می گم آره تو راست می گی، من بدم، من بد بودم، من نفهم
بودم اما تو خوبی، تو عزیز منی، تو عشق منی، تو امید منی، تو زندگی منی، تو غزل منی....
آنوقت براش غزل عشق رو سر می دم و دورش یک حصار از محبت می کشم. یک حصار محکم و غیر قابل نفوذ به نام
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید