نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در برابر در اصلی قصر بلخ، شترها را قطار کرده بودند، بر دو سوی شترها، کجاوه بسته بودند، فقط یکی از کجاوه ها، سایه بان داشت، بقیه روباز بودند. با آن که عمید بی نیازیش را از مال دنیا ابراز داشته بود، کعب چند کجاوه را به هدایای گران بهایی اختصاص داده بود، از زر و سیم گرفته تا شال های خوش بافت و طاقه پارچه های نفیس و خوش رنگ.
شترها آرام و صبور ایستاده بودند، هر یک زنگوله ای به گردن داشتند و انتظار لحظه ای را می کشیدند که ساربان آن ها را به راه کند.
اما بر خلاف شتران، کسانی که در نزدیکی در قصر اجتماع کرده بودند، بی قرار بودند، کعب و عمید در کنار هم جای داشتند، در میان دیگر ساکنان قصر و بزرگان بلخ.
امیر کعب آخرین توصیه اش را به عمل آورد:
ـ گلی از گلستان بلخ می رود، از احوالش بی خبرم مگذار عمید.
عمید دست بر شانه ی کعب نهاد، دستی به نشانه ی صمیمیت، او تشریفات را نادیده انگاشته بود، مرد دانشمند، امیر بلخ را تسلا داد:
ـ این گل، آن گاه که کاملاً شکوفا شود، به نزدت باز خواهد گشت، منتظر بمان و بنگر که به کجا می رسانمش؛ همه ی جواهرهایی را که به من هدیه کرده ای خرج رابعه خواهم کرد، از هر علمی، فیضی به او خواهم رساند، برایش معلم سوارکاری خواهم گرفت، استاد جنگ را به خدمتش در خواهم آورد، تا نه تنها فضل و کمال یابد، بلکه سوارکاری ماهر شود و جنگاوری چرب دست.
و از امیر بلخ دعوت کرد:
ـ مرا کاخی نیست، باغی است، باغ من انتظار غزالی را می کشد که با خود به هرات می برم، مطمئن باش به رابعه چندان خواهم آموخت که خود برایت نامه بنویسد.
کعب تبسمی حزین به لب آورد:
ـ سخت است جدایی از عزیزی که بیش (؟) خود، دوست می داریم..مع الوصف من این سختی را تاب می آورم و از پیکی تیزپا می خواهم که بین هرات و بلخ ارتباط برقرار کند و...
باقی حرف های کعب، در دهانش ماند، چرا که رابعه به همراه عفیفه به آنان پیوست، رابعه روبندش را بالا زده بود، او به پدر نزدیک شد و با دستان کوچکش، کعب را به بر گرفت و گریست:
ـ پدر، حتماً شما را به آرزویتان می رسانم.
عمید بر گفته ی دختر زیباروی افزود:
ـ حتی فراتر از آرزویت را رابعه عملی خواهد کرد.
کعب نیز اشک به چشم آورده بود، با این وجود از دخترش خواست:
ـ مروارید اشک هایت را به هدر مده دخترم... تو را به دست کسی سپردم که بهتر و بیش تر از من قدر استعدادت را می داند.
عمید به پدر و دختر نزدیک شد، با ملایمت آن دو را از هم سوا کرد:
ـ وقت گریه نیست... دروازه ی دلتان را به روی غم ببندید،... وقت دیده بوسی است و شادی... رابعه به سفر تکامل می رود نه به سفری مجهول.
این را کعب هم می دانست، رابعه از انجماد تشریفات و مقررات کاخ حکومتی رهایی می یافت، برای کامل شدن به هرات می رفت، برای رشد روحی؛ وگرنه رشد جسم در هر شرایطی میسر بود اصلاً خود امیر بلخ چنین برنامه ای برای دخترش چیده بود، دختری که به او بیش از سایر فرزندانش علاقه داشت، دختری که با کلامش ، با محبتش و با عواطفش به او نمایانده بود، چون دیگران نیست و خداوند لطف و نظر خاصی به او داشته است، قریحه و ذوقی به او داده است، تندگیر و نکته پذیرش ساخته است، همه ی این ها را کعب می دانست، اما وقت سفر عزیزترین عزیزان، منطق زیر سایه احساس می رود، درد فراق و دوری به جان آدمی می افتد و اشک به چشم ها می آورد و اندوه را راهی دل می کند.
در آن لحظات، در آن دقایق، احساس پدری و فرزندی، رقت قلب به وجود آورده بود، رقت قلبی که به دیگر حاضران نیز سرایت کرد و نم اشک را بر چشمان شان نشاند.
دیگر بار دختر و پدر، همدیگر را در بر گرفتند، چشمان گریان، دهان ها سرشار از سخنان مهرآمیز، دختر بر دست پدر بوسه ها زد و پدر بر سر و روی دختر.
درد نیامده، فراق از راه نرسیده، در ذهن آدمی سخت تر از زمانی به نظر می آید که بیایند! تصور هجران سخت تر است از هنگام به سر بردن در وادی فراق، هنگام دردمند شدن؛ و آن زمان پدر و دختر در چنین وضعیتی قرار داشتند؛ کعب اشک های پدرانه اش را ذخیره کرده بود، برای وقتی که دخترش را راهی شود؛ او گریه را برای مرد نمی پسندید، ولی در چنان شرایطی نمی توانست پسند و ناپسند را از هم تشخیص دهد، تفاوتی میان شان قائل شود.
دایه ی رابعه، نیز گریان بود و دیگران نیز کمابیش چون او؛ دایه دعای سفر را خواند و بر دختر زیبا فوت کرد.
عمید می دانست اگر امیر بلخ و دخترش را به حال خود بگذارد، ممکن است ساعت ها تصدق هم بروند، و احتمال دارد ساعت ها بر جدایی و فراقی که در راه بود، اشک بریزند، او مجدداً با ملایمت رابعه را از آغوش کعب بیرون کشید، به سوی کجاوه ای برد که سایبان داشت، آن گاه به سوی کعب بازگشت، او که تا آن لحظه کوشیده بود، بر احساسش مهار بزند، به یک باره اختیار از کف داد، اشک به چشمان او آمد، آخر او خود را به جای کعب گذاشته بود، به جای پدری که دختر دردانه اش را به سفر می فرستد.
دو مرد، یکدیگر را در آغوش گرفتند، یکی پدر واقعی رابعه، و دیگری مرد پیری که می رفت پدر معنوی دختر صاحب جمال شود.
مرد فهیم به کعب دلداری داد:
ـ دل غمگین مدار کعب، دخترت اگر از قصرت می رود، پای به کاخ دل من و گلشن می گذارد... او برای ما به عزیزی سرمه چشم خواهد بود.
و در پی این گفته، بر شانه ی کعب بوسه می زد و به سرعت به سوی شتری رفت و رابعه بر آن سوار بود تا در دیگر سوی کجاوه قرار گیرد.
نه این که عمید نتواند بیش از سخنی برای تسلای امیر بلخ ابراز دارد کلمات به اختیارش بودند، او مردی سخنور بود و در هر شرایطی می توانست مقصودش را ادا کند، اما او به صرفه ندیده بود که با ابراز کلامی دیگر، آن لحظات سنگین جدایی را امتداد بخشد.
ساربان، شترها را به راه کرد، شترها به آرامی و متانت گام های اولیه شان را برداشتند، زنگوله هایی که بر گردن شان آویخته شده بود، به صدای درآمدند...
کعب و دیگر حاضران، گوش به صدای زنگوله ها داشتند و چشم به کاروانی که راه سفر در پیش گرفته بود، کاروانی که دوازده شمشیر زن ماهر از آن حفاظت می کردند تا دزدان و حرامیان را جرأت آن نباشد گزندی به کاروانیان برسانند.
... صدای زنگ شترها به تدریج خاموشی می گرفت، گرد و غباری که بر اثر برخورد سُم اسبان شمشیرزنان و پای شترهای کاروانیان با زمین در فضا پراکنده شده بود، به آهستگی فرو می نشست، لحظه به لحظه تصویر متحرک کاروان محو و محو تر می شد، کعب و دیگر اجتماع کنندگان در برابر کاخ بلخ آن قدر صبور ماندند تا به کلی صدای زنگ ها قطع شد و کاروان از میدان دیدشان به در رفت. آن گاه بود که امیر بلخ به غرفه اش بازگشت تا با حضور دل، بر این جدایی خود خواسته اش اشک بریزد، اشکی در خلوت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید