نمایش پست تنها
  #20  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عمید مصلحت را در آن دیده بود که یعقوب و رابعه پای در رکاب کنند و به سوی بلخ بتازند، او همسر یعقوب را هم با آنان همراه کرده بود تا رابعه بی همزبان نماند، و به گاه ضرورت بتواند از کمک های او برخوردار شود.
حسن جمال دختر جوان بر عمید پوشیده نبود، می دانست یک نگاه خیال پرور و نوازشگر رابعه می تواند، مردها را در کمند وسوسه ها گرفتار کند، حتی مردی چون یعقوب را، که دوران جوانی اش به سر آمده بود و پای به دوره ی کهولت نهاده بود.
مرد دانشمند، چشم پاکی یعقوب را آزموده بود و این اطمینان را به دل داشت که مرد جنگاور، بندش به حرام باز نمی شود، مع الوصف احتیاط از دست نداده بود، همسر یعقوب را برای همراهی و همدلی رابعه برگزیده بود، انتخابی شایسته.
چند روزی از سفرشان می گذشت، سفری با استراحت کم و تاخت و تازی زیاد. آنان سبکبار پای به راه نهاده بودند تا هر چه زودتر به بلخ برسند، زمان تعلل و سستی نبود، آنها می بایست شتاب می کردند تا به بلخ برسند، به زادگاه رابعه، به شهری که یک مرد پیر و بیمار، چشم به راه عزیزترین کسانش بود.
صندوقچه ای پوشاک، چند جلد کتاب، مقداری آذوقه، همه ی توشه ی راهشان بود، کتاب های دست نوشته، به غیر از رابعه در آن جمع خریداری نداشت، کتاب هایی مشحون از اشعار و تمثیلات؛ یکی دو کتاب را عمید شخصاً برای رابعه نسخه برداری کرده بود، با خط خوش نوشته بود، از جمله سرودهای رودکی را.
اگر در طول روز، نیازی به استراحتی چند ساعته می دیدند، این فرصت و موقعیت برای رابعه فراهم می آمد که با مطالعه، روحش را تلطیف کند؛ در چنان موقعی یعقوب و همسرش با دختر زیبارو صحبت نمی داشتند، او را به حال خود می گذاشتند تا مغزش مفاد و مضمون کتاب ها را جذب خود کند، ولی هنگام تاختن، از هر دری صحبت می رفت، به خصوص زمانی که به اسب ها استراحتی می دادند برای تازه کردن نفس؛ اوقات شان به گپ و گفت می گذشت.
روزها در دل بیابان، اسبان شان را به تاخت در می آوردند، و شب ها برای ساعتی چند در کاروانسرایی می آسودند، همسر یعقوب و رابعه در غرفه ای و خود یعقوب در غرفه ای دیگر، و همین که خستگی شان تخفیف می یافت، باز پای در رکاب می کردند، ولو آن که تا دمیدن خورشید ساعتی مانده باشد، ولو آن که هنوز تاریکی بر روشنایی چیره نشده باشد.
هر بار که سفرشان را از سر می گرفتند، رابعه از مسافت باقی مانده می پرسید، اما آن روز یعقوب پیش دستی کرد، پیش از آن که دختر صاحب جمال پرسش هر روزه اش را تکرار کند، به سخن درآمد:
ـ حاجتی به پرسش نیست، یک نیمه روز راه در پیش رو داریم تا به بلخ برسیم، در واقع حوالی نیمروز به مقصد خواهیم رسید.
رابعه با یکی از دستان ظریفش سایه بانی بر پیشانی اش ساخت و به دوردست ها نظر کرد:
ـ تا چشم کار می کند بیابان است، هیچ اثری از آبادانی نیست، نه سبزه ای و نه درختی.
یعقوب لبخندی به لب آورد و به او اطمینان داد:
ـ آن سر این بیابان به بلخ می پیوندد، اگر اندک شتابی به خرج بدهیم، به زودی در بلخ خواهیم بود و چشم بلخیان به دیدارت روشن خواهد شد.
رابعه با پاشنه ی پایش، ضربه ای به پهلوی اسبش وارد آورد، سرعتش را فزون کرد و گفت:
ـ من پای از رکاب به در نخواهم کرد، مگر زمانی که به بلخ رسیده باشیم.
یعقوب و همسرش نیز به تاخت شان سرعت بخشیدند، شانه به شانه ی رابعه شدند، همسر مرد جنگاور تنگ دلی اش را ابراز داشت:
ـ رابعه به مقصد خواهد رسید، اما ما باید بار دیگر پای در رکاب کنیم و راه رفته را باز گردیم، سفری دیگر به تن خسته مان تحمیل کنیم و...
رابعه به میان سخنانش آمد و آنان را به ماندگاری در بلخ فرا خواند:
ـ چه ضرورت برای بی درنگ بازگشتن؟ روزی چند بمانید، خستگی از تن به در کنید و بعد باز گردید، آن هم نه چنین شتابان، بلکه از سر حوصله تن به سفر بدهید.
همسر یعقوب، پیشنهاد دختر ماهرو و خوش گفتار را نپذیرفت:
ـ فرزندانم را در هرات به امان خدا رها کرده ام، باید هر چه زودتر باز گردیم، راستش را بخواهی دلم برای سرایم تنگ شده است، در این مدتی که با یعقوب به سر می برم، بهترین ایامم در باغ عمید گذشته است، باغی چون بهشت.
رابعه سخن او را تأیید کرد:
ـ به راستی که استاد بابایم، محیطی دلپذیر برای ساکنان باغش فراهم آورده است، محیطی که از محبت، پرتو گرفته است. من هم باغ او را دوست دارم، در تمامی سفر جسمم بر اسب سوار بوده است و روحم در هرات می گشته است.
مابقی راه را با گفت و گو گذراندند، تا زمان بر شانه هایشان سنگینی نکند، ولی چه سخت می گذشت زمان، همه ی سختی روزها سفر کردن یک طرف و ساعات به جا مانده برای رسیدن به بلخ یک طرف.
مسافران به خستگی شان بی اعتنا ماندند، حتی برای دقایقی چند به اسبان شان اجازه ندادند از سم کوبیدن بر زمین باز ایستند.
خورشید به میان آسمان که آمد، دروازه ی شهر بلخ پدیدار شد ، یعقوب گفت:
ـ دیگر چندان راهی نمانده است، از این پس بلخ گلی را تصاحب می کند که در هرات پرورده شده است؛ معلوم نیست بی رابعه زیستن در هرات، چندان به مذاق مان سازگار آید.
لبخند امتنان بر لبان رابعه نقش گرفت:
ـ من قصد کرده ام، در اولین فرصت به نزد گلشن و استاد بابایم باز گردم؛ به مجرد این که پدرم از بستر بیماری برخیزد به هرات باز خواهم گشت و در کنارتان زندگی را از سر خواهم گرفت.
و به دنبال مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ من زندگی در هرات را، با هیچ چیز معاوضه نمی کنم، یک روز در جوار بزرگوارانی چون شما بودن را بر یک سال در قصر زیستن ترجیح می دهم.
اسبان گام به گام به پیش می تاختند و از فاصله شان با دروازه ی شهر می کاستند، سفر داشت به آخر می رسید و بعد از سال ها ، رابعه به زادگاهش پای می نهاد، وقتی که رابعه از بلخ به در آمده بود، نه سال داشت و اینک که باز می گشت با هجده سالگی چندان فاصله ای نداشت، فقط چند ماهی مانده بود که هجده ساله شود؛ او تقریباً نیمی از عمرش را دور از زادگاهش گذرانده بود.
سفر نخستش با تشریفات همراه بود و با هدایایی فزون از شمار، اینک رابعه باز می گشت. بی هیچ تشریفاتی، بی هیچ هدیه ای، علت این تفاوت بر رابعه پوشیده نبود، او این بار فقط و فقط به عیادت پدر آمده
بود.


***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید