نمایش پست تنها
  #29  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

من در مکتب محبت عمید درس عشق گرفته ام، عشقی پاک، از او آموخته ام که همه را دوست داشته باشم، غم مردم را بخورم، دردهایشان را به جان بخرم؛ بکتاش هم یکی چون دیگران است، اگر به او علاقه می ورزم، اگر دوستش دارم، خلاف نیست، گناه نیست، من به او عشقی پاک دارم؛ پاک ترین عشق ها.
سخنانی که آن شب رابعه به خود گفته بود، آشفته و درهم بود، سرشار از تضاد، گاه خود را ناگزیر به پرهیز از عشق می یافت، عشق به یک غلام، و گاه می کوشید بذر عشقی پاک را در دل خود بیفشاند و بارورش سازد.
در کشاکش و گیر و دار دو احساس متفاوتی که در او پدید آمده بود، سرانجام پیروزی از آن عشق شده بود و اکنون رابعه به روی بام می رفت تا بختش را بیازماید و با محبوبش دورادور دیداری داشته باشد.
رابعه دریافته بود که معمولاً بعد از نیمروز، بکتاش به سرایش می آید، اندک زمانی می آساید و ساعتی به غروب خورشید مانده، از سرایش می رود، یا در بزم های برادرش حضور می یابد ، یا اوقاتش را با دوستانش می گذراند.
این آگاهی ها، سبب شده بود که دختر زیبا بر برادرش حسد بورزد، چرا که او را بیش از رابعه، امکان دیدار بکتاش بود، امکان در کنارش نشستن، با او سخن داشتن، دست در یک سفره بردن.
اول باری که رگه های حسد در دلش پدید آمد، رابعه خود را شماتت کرد:
ـ دیگر هنری مانده است که به آن آراسته نشده باشی؟! عاشق می شوی، حسد ورزی، به گناه دل می بندی، خیال بکتاش را به آغوش می کشی و با او زمزمه می کنی.
شماتت و ملامت هایی که رابعه بر خود روا می داشت، خیلی زود در برابر عشق به زانو در می آمدند، باز رابعه به دامان عشق پناه می برد و در رویاهایش غرقه می شد.
رابعه بر بام در گوشه ای می نشست، درست در جایی که بتواند حیاط بکتاش را کاملاً زیر نظر داشته باشد.
تا به میان آسمان آمدن خورشید، زمانی مانده بود، هوا گرم بود ولی نه چنان که آدمی را رنجه بدارد، نه چنان گرم که، آدمی را کلافه کند، آخرین روزهای تابستان بود و بلخ همواره اندکی زودتر از دیگر شهرها به استقبال پاییز می رفت.
دختر جوان، کتابی را گشود، همان کتابی را که استاد بابایش عمید به خط خود نوشته بود، کتابی که حاوی چکیده ی اندیشه های بلند ادبیات عرب و عجم بود. همیشه مطالعه به او لذتی خاص می بخشید، مطالب کتاب ها او را به اوج سرخوشی می رساند و بر لوح ضمیرش نقش می شد، اما آن روز، مطالعه ی کتاب برایش لذت همیشگی را نداشت، عشق حضور ذهنش را از بین برده بود، در صفحات کتاب به جای واژه های اندیشه انگیز، چهره ی بکتاش را می دید، او به هر جا که نظر می کرد، بکتاش در برابرش ظاهر می شد، در حالات مختلف،... تا به جایی می رسید که او را در زمانی بر پرده ی خیالش به تصویر می کشید که همدیگر را نگریسته بودند نگاه هایشان در هم گره خورده بود؛ رابعه نزد خود اندیشید:
ـ هنگامی که بکتاش نگاه دزدانه ام را غافلگیر کرد، آیا متوجه شد که بر او عاشقم؟ یعنی دانسته است فقط برای دیدنش به بام می آیم؟... ای چشم من، لعنت بر تو ! هر چه می کشم از تو می کشم، اگر نگاهت را به پرواز در نمی آوردی و به سرای همسایه نمی دوختی، من همان رابعه ی سابق بودم، همان دختری که زندگی اش مطالعه بود و علم اندوزی؛ نگاهت مرا رسوا کرد، خانه خرابم کرد؛ حتماً او پنداشته است من دختری سبک سرم، حال آن که مرا با گناه، سر سازگاری نیست، من باید رفتارم را تغییر دهم تا دیگر هیچ کس جرأت نیابد درباره ی من به غلط بیندیشد.
چنین اندیشه ای لرزه بر (؟) انداخت، او نمی خواست هیچ کس درباره اش، خیالی باطل به خود راه دهد
.


***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید