نمایش پست تنها
  #93  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نگرانی به خود راه مدهید، اگر این شخص هفت جامه ی آهنین به تن داشته باشد، نمی تواند از گزند تیرهای دلدوز من در امان بماند... فقط یاریم دهید تا چشم بگشایم آن گاه، تیر و کمانی به من بسپارید.
بکتاش پشت سر حاتم قرار گرفت با دو دست از ناحیه ی ابروان مرد پیر، پیشانی او را به بالا کشید، چشمان حاتم نیمه باز شد، مرد پیر تیر و کمانی را درخواست کرد:
ـ کمانی به من دهید تا کار را به آخر ببرم.
چنان کردند، کمانی به او دادند، تیری را در چله ی کمان نشاندند و منتظر ماندند تا او با دست لرزانش، هنرنماییش را به اوج برساند.
همه ی اطرافیان، بر این باور بودند که تیر حاتم، بیش از یکی دو گام، پیش نخواهد رفت، اما...
... اما هنگامی که مرحب، آخرین تهدیدات خشم بارش را بر زبان آورد:
ـ سرخ سقا به من پناهنده شده است... او را باز نخواهم گرداند، اگر در بگشایی و ملاطفت پیشه کنی، هیچ گاه گزندی به مردم این شهر نمی رسد، رابعه را به نزدم بفرست وگرنه بلخ و بلخیان در آتش خشم و بیدادم خواهند سوخت و ...
باقی سخنان مرحب، اجازه ی خروج از دهانش را نیافتند، چرا که تیر حاتم، به سرعت فضا را شکافت، صفیر کشان، پیش رفت و در دهان گشوده ی مرحب جای گرفت، به زبانش خراشی عمیق بخشید و نوک پیکان، پس از شکستن استخوان ها از پشت گردنش به در آمد. [ چنین تیراندازانی در تاریخ وجود داشته اند. تیراندازانی که با همه ی پیری تیرشان به خطا نمی رفت، برای شناخت چنین افرادی، رجوع کنید به تاریخ ادبی ایران ـ تألیف ادوارد براون ترجمه علی پاشا صالح ـ ص 263 ]
مرحب که تا آن زمان، مغرورانه دم از قدرت سپاهش می زد، با سر و گردنی غرقه به خون، از سخن گفتن باز ماند و از مرکبش به زیر غلتید.
سپاهیان مرحب که فرمانده شان را از دست داده بودند، به سردرگمی و بلاتکلیفی دچار شده بودند، فی الواقع آن که آنان را به جنگ تحریص و تشویق می کرد در خون خود تپیده بود، سرنگون شده بود، علت اصلی جنگ از بین رفته بود، به جایش، هراس و بلاتکلیفی آمده بود.
جنگاوران دشمن،فرار را بر قرار ترجیح دادند، بی درنگ پای در رکاب کردند و پای به گریز نهادند؛ بی آن که خیمه هایی را که شب پیشین برافراشته بودند، گرد آورند.
به فرمان حارث، جنگاوران نیرو گرفته و اعتماد به نفس یافته ی بلخ، دروازه ها را گشودند و سر در پی جنگجویان گریزپا گذاشتند.
چند درگیری نیم بند و پراکنده حاصل این تعقیب و گریز بود، سپاهیان مرحب دیگر هیچ انگیزه ای برای جنگیدن نداشتند و می کوشیدند هر چه زودتر و هر چه بیشتر از مردان جنگاور بلخ فاصله بگیرند.


***
خورشید، آن روز نگاه خیره اش را به صحنه ی گریز مردان مرحب و پیکار خونین شان با بلخیان دوخته بود؛ چشمان خورشید از دیدن چنان صحنه هایی خسته شد، غروب از راه رسید تا یک روز خونین به سرانجامی برسد، روزی که ناباورانه به پیروزی بلخیان انجامیده بود.
با ظهور نخستین علائم غروب، جنگاوران بلخ، به تدریج بازگشتند. هر یک از آنان دو سر جداشده از تن دشمن را به زین اسب هایشان بسته بودند و با خود برای حاکم بلخ به ارمغان آورده بود، به جز بکتاش! او فقط سر یکی از دشمنان را به ارمغان آورده بود، سری که به اندازه ی هزاران سر پلید می ارزید.
بکتاش در تعقیب و گریز، تمامی هم و غم خود را بر آن نهاده بود تا سرخ سقا را بیابد، با او بجنگد، شکستش دهد و سر او را برای رابعه و حارث به ارمغان بیاورد، و او به این کار موفق شده بود.
بکتاش، همین که به بلخ رسید، به حضور حارث درآمد، سر سرخ سقا را در برابرش افکند، و با لحنی خسته از ساعت ها تاختن، تکاپو و جنگیدن، به او گفت:
ـ سر یکی از غلامانم کم! حضرت حاکم.
حارث نظری به سر بریده ی سرخ سقا انداخت و خرسندی اش را ابراز داشت:
ـ سر خائنان، همیشه بریده باد... مرا وجود غلامی چون تو کفایت می کند!
35

آرامش پس از طوفان
جنگ به آخر رسیده بود، بلخیان به خوبی توانسته بودند از شهرشان دفاع کنند، دشمن را چنان پس بزنند که شتابان به شهرهایشان باز گردند، بی آن که نگاهی به پشت سرشان داشته باشند؛ در شمشیر و خنجر سپاهیان حارث، مرگ جای گرفته بود و مردان مرحب می دانستند اگر اندک مقاومتی به خرج دهند ، بلخیان با سلاح های خود مرگ را به آنان ارمغان خواهند داشت؛ از این رو ناگزیر پای به گریز نهادند.
جنگاوران بی فرمانده، قادر نبودند به تعداد نفرات شان غره شوند، چندین هزار سپاهی زمانی به کار می آمدند که فرماندهی بالای سرشان بود و به آنان دستور می داد که چه کنند و چه نکنند، نه وقتی که فرماندهی نداشتند.
انگیزه ی جنگیدن در مردان مرحب، رسوب کرده بود، آنان برای چه بجنگند؟ برای به دست آوردن رابعه؟ برای اعتبار و اشتهار بخشیدن به حاکم شان؟ دیگر مرحبی در کار نبود تا به آنان برای جان فشانی، پاداش دهد، در نتیجه بلاتکلیف شده بودند.
راه آمده را با سرعت باز می گشتند تا به شهر و دیارشان بروند، به خانه شان و نزد خانواده شان، تا حاکمی جدید بر سر کار آید و آنان بتوانند با روی آوردن به او، یا به خدمت چنان شخصی درآمدن، باز هم ماهیانه و مقرری دریافت دارند گذران عمر کنند، مقرری هایی که در زمان صلح از چند سکه درهم و دینار افزون تر نبود، اما در زمان جنگ به چند صد سکه می رسید.بلخیان به پیروزی دست یافته بودند، همگان خود را در آن پیروزی سهیم می دانستند ولی برای دو تن، سهم افزون تری را قائل بودند، برای رابعه و برای بکتاش؛ به خصوص برای رابعه، که انتخاب شایسته اش، نقشی عمده در پیروزی به دست آورده بود، انتخاب تیر اندازی حاتم نام، و نیز برای بکتاش سهم بزرگی قائل بودند، چرا که پس از کشته شدن مرحب، شجاعانه، سر در پی دشمنان گذاشته بود و سر پلید سرخ سقا را برای حارث به ارمغان آورده بود، بلخیان کمابیش از کارهای سرخ سقا خبر یافته بودند، نه به طور کامل ولی تا اندازه ی زیادی از برنامه های فاسدانه اش، آگاه شده بودند آنان از قبل از ستمگری ها و زورگویی هایش خبر داشتند و بر این باور بودند که اگر ظلمی برایشان از سوی حارث می رود، به خاطر حضور افرادی چون سرخ سقا در دستگاه او است.
جنگ به پیروزی گراییده بود و بر محبوبیت رابعه و بکتاش در میان بلخیان افزوده بود، همین امر حاکم بلخ را خوش نمی آمد، او این آرزو را به دل داشت که ای کاش در بحبوحه ی جنگ، در لحظات جریان توفان جنگ و جنجال و هیاهوی شمشیرها و خون، بکتاش هم جان باخته بود. اما اینک او در نهایت سرخوردگی می دید که تنها آرزویش برآورده نشده است، بلکه آن دو تن، سرفرازانه در برابرش قد علم کرده اند.
حارث تا پیش از جنگ، در بلخ رقیبانی برای خود نمی شناخت، رقبایش در شهرها و ایالت های دیگر به سر می بردند، ولی با پایان یافتن جنگ، وضع کاملاً دگرگون شده بود، او در خود بلخ دو رقیب داشت، رقیبانی که از محبوبیتی بسیار در میان مردم برخوردار بودند.
حاکم بلخ به خوبی به این واقعیت پی برده بود که اگر می خواهد به حکومت فاسدانه اش ادامه دهد، باید رابعه و بکتاش را از گردونه ی قدرت خارج سازد؛ باید آن دو را از میان بردارد، ولی چگونه؟ به چه بهانه ای؟ اگر دقیقاً یکی دو روز بعد از جنگ، چنین می کرد، حمل بر حسادتش می شد و همچنین حمل بر هراسش نسبت به کسانی که در جنگ، پیروزمندانه حرف اول و آخر را زده بودند.
حارث، هیچ بهانه ای برای آزار رساندن به آن دو نداشت، یکی با تدبیرش در جنگ به افتخار دست یافته بود و دیگری با شجاعتش؛ نه تدبیر و نه شجاعت، نمی توانستند بهانه ای به شمار آیند برای مجازات رابعه و بکتاش. سروده های دختر جوان از بین رفته بود و بکتاش نیز به غیر از خدمت، خدمتی پاک دلانه کاری نمی کرد تا بشود بر او خشم گرفت.
حاکم بلخ، مترصد فرصتی بود برای به دست آوردن بهانه؛ از این رو ، هر دویشان را ظاهراً آزاد گذاشته بود و دورادور زیر نظرشان داشت، می خواست رابعه و بکتاش را کنار هم غافلگیر کند و بعد به جرم داشتن رابطه با یکدیگر، به جرم عدم رعایت آداب و رسوم، به جرم دل باختن، دستگیرشان کند و به مجازات برساند.
رابعه تیزهوش تر از آن بود که در ظاهر آرام و روی خندان برادرش، اثری از یک نقشه ی شوم نبیند، او می دانست دیگر خلوت کردن با بکتاش، آن هم بر پشت بام قصر، به مصلحت نیست، به همین جهت، برای دیدار یارش برنامه ای دیگر ترتیب داده بود، به بکتاش گفته بود، بعضی از ساعات را به اسب سواری اختصاص دهد، به نقاط خلوت بلخ برود، به نقاطی بی پرنده و بی جنبنده، تا او هم برای اسب تاختن، به آنجا بیاید و ساعتی در کنارش باشد، به همراه او اسب بتازد و سر در پی آهوان صحرا بگذارد.
رابعه برای آن که جوانب احتیاط را از هر حیث رعایت کند، هم ساعات ملاقاتش را با بکتاش تغییر می داد و هم میعادگاهش. پاره ای اوقات، صبح ها قبل از آن که آفتاب، نورش را بر شهر بپاشد، به دیدار معشوقش می رفت و بعضی وقت ها، حوالی ظهر و عصر، خیلی کم اتفاق افتاده بود که آن دو شامگاه با هم دیدار عاشقانه شان را تجدید کنند؛ مگر وقتی که اطمینان حاصل می کردند که حارث و یارانش، به شکار چند روزه رفته اند.
هر وقت که حاکم بلخ به شکار می رفت، تعمدی داشت که بکتاش را با خود نبرد، او می پنداشت در غیابش، رابعه و بکتاش، آزادانه به دیدار هم خواهند شتافت و همین امر سبب خواهد شد به دام مأموران مزدورش بیفتند، ولی چند ماهی گذشت و حارث کمترین بهانه ای درباره ی رابطه ی رابعه و بکتاش به دست نیاورد، چه زمانی که در بلخ بود و چه هنگامی را که در شکار می گذراند، تا این که...

***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید