نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

انصاف نیست حارث، دختری را به جرم عاشقی به زنجیر کشیدن.
حارث به سیاهچال آمده بود، جایی که رابعه را با زنجیر به دیوار بسته بودند، زنجیری آهنین و سنگین. فشاری که زنجیرها بر دستان و پاهای رابعه وارد می آورد، بر پوست لطیف او آزارها رسانده بود، کبودشان کرده بود، حارث در مقابل این گفته، خشم و غیظ خود را بروز داد:
ـ با سبکسران چنین شیوه ای باید در پیش گرفت، مخصوصاً سبکسرانی که دم از نجابت می زنند با کسانی هم که وفاداری را از یاد می برند باید به شدت برخورد کرد، با غلامی چون بکتاش که اکنون در سیاهچالی دیگر در بند است.
و لبخندی زهرآلود به لب آورد، مشعل فروزانی که در نزدیک در ورودی سیاهچال به دیوار بود، را برداشت و رو به روی چهره ی خواهرش گرفت، گرسنگی دو شبانه روز در آن سوی رود طغیان کرده ماندن، بعد تن خود را به آب سرد سپردن، نگاه های معنادار مردم را تاب آوردن، سپس به سیاهچال افتادن، بر ظاهر رابعه اثر گذاشته بود، پریشان و دردمندش کرده بود حارث بر کلامش افزود:
ـ دیر نباشد که مأموران شکنجه بیایند، و با آزار رساندن به تو حقایق را در یابند، می خواهم هنگام شکنجه ات حضور داشته باشم، از زبان خودت بشنوم که کارت با بکتاش به کجاها کشیده است.
رابعه با ناتوانی هر چه تمام تر گفت:
ـ برادر، میان من و بکتاش، فقط یک عشق ساده بوده است.
خنده ی تمسخرآمیز و ناباورانه ی حارث در فضای سیاهچال طنین انداخت، او مشعل را به چهره ی خواهرش نزدیک تر کرد به چشمانش دیده دوخت وبا لحنی زهرآگین پرسید:
ـ میان تان فقط یک عشق ساده بوده است!... با هم خلوت می کردید و فقط حرف می زدید!
و به یکباره تغییر لحن داد:
ـ تو که مرا از کارهای خلاف پرهیز می دادی، چه خوب به اثبات رساندی که یک فرد فاسد بیش نیستی! تصور می کنی اشعاری که برای بکتاش سروده ای را نخوانده ام؟ تصور می کنی از این ماجراها دو روزه خبر شده ام؟... نه خواهر اشتباه می کنی، من از مدت ها پیش می دانستم که بکتاش نمک به حرامی می کند و تو که لقب مسخره ی زین العرب گرفته ای یک بدکاره هستی، که در یک خاندان بزرگ ظهور کرده است!
فریاد اعتراضی که تا درگاه دهان رابعه، پیش آمده بود، در فریاد رساتر حارث خاموش شد:
ـ آری، بدکاره هستی رابعه، یک سبکسر... جایت دیگر در کاخ بلخ نیست، باید تو را از قصر راند پیش از آن که اینجا را به فساد بیالایی!
و به سرعت به سوی در خروجی سیاهچال رفت، مشعل را سر جای اولش نصب کرد، در سیاهچال را گشود تا خارج شود، اما صدای رابعه، پایش را سست کرد:
ـ اگر چنین کنی، ننگی ابدی را برای خود خریده ای... همگان خواهند گفت خواهر حارث، خواهر حاکم بلخ ، در بدترین محله های بلخ به سر می برد.
رابعه راست می گفت، فرستادن او به محله ی بدنام، به غیر از به باد دادن آبرو و اعتبار خاندان حکومت، هیچ ثمری نداشت، حارث به تندی واگشت و به نزد رابعه آمد:
ـ در این صورت، فقط یک راه برایم می ماند و آن کشتن تو است، جداکردن سرت از تنت!
هر چند لحن حاکم بلخ هراس آور بود، رابعه بر اعصابش مسلط ماند:
ـ یک راه دیگر هم وجود دارد برادر، از یاد مبر که تو به پدرمان، پیمان سپرده ای که هرگز خونم را نریزی.
حارث اندکی به آرامش گرایید:
ـ برای رهایی از چنین ننگی، دیگر چه راهی مانده است؟
رابعه بی درنگ گفت:
ـ تو می توانی دار و ندارم را از من بگیری، مرا به ازدواج بکتاش درآوری و بعد از قصر برانی... بهانه بیاوری که یک دختر کم عقل و بی شخصیت، همان بهتر که نصیب غلامان شود! حتی می توانی، ما را از بلخ بیرون کنی و بگویی جای چنین افرادی در بلخ نیست.
برق اندیشه ای موذیانه در چشمان حارث درخشید، او بهترین عذر را به دست آورده بود برای راندن رابعه، و برای دست اندازی به مال و مکنتش؛ طرد کردن رابعه بهترین راه بود، اما راه را بر خطرهای احتمالی آینده نمی بست، حاکم بلخ دچار این پندار شده بود:
ـ اگر رابعه را برانم، اگر او را فرسنگ ها فرسنگ از بلخ دور کنم، از سویی دستم برای فرماندهی و حکومت، گشاده تر خواهد شد و از سوی دیگر این امکان وجود دارد، رابعه در غربت، با مخالفانم سازگار شود، تدبیر لشکر کند و به بلخ بازگردد.
حاکم بلخ بی اعتنا به چنین پنداری ، پس از چند لحظه سکوت، دل به نقشه ای بست که همان لحظات به مغزش خطور کرده بود.
ـ باشد، به ظاهر تو را به ازدواج بکتاش در می آورم و بعد از این شهر می رانم؛ اما برایت جشنی مفصل می گیرم، کاری خواهم کرد هیچ کس عروسی تو و بکتاش را فراموش نکند این گفته، چنان مژده ای بزرگ بر قلب رابعه اثر نهاد و وجودش را، وجود در بندش را در حریری از شادمانی پیچاند.

***
ـ برای رهایی از رسوایی، گاهی آدمی ناچار است با شرایط زمانه همراه شود، بکتاش، از خواهرم دل ربوده است، حد خود را نشناخته است، ناچارم برای این که شؤون حکومتی حفظ شود، آن دو را به ازدواج یکدیگر درآورم، یک غلام را به ازدواج امیرزاده ای چون رابعه.
مشاوران حارث، گوش به سخنانش داشتند، حاکم بلخ مشاوران و معتمدانش را به کاخ خود کشانده بود و برای اتخاذ تصمیمی بزرگ، با آنان جلسه ای بر پا داشته بود، حارث به کلامش افزود:
ـ این دو را به ازدواج هم در خواهم آورد، اما کاری خواهم کرد که دیگر نگاه مان به یکدیگر نیفتد، نه تنها نگاه من، بلکه نگاه هیچ کس به رابعه نیفتد.
یکی از معتمدانش، ضمن تأیید گفته ی او، خاطرنشان کرد:
ـ یعنی می خواهی رابعه را به آرزویش برسانی؟ این کاری است که با عقل سر سازگاری دارد، اما در هر حال غلامی که حد و اندازه ی خود را نشناسد، نباید بی مجازات بماند؛ اگر بکتاش را با خاندان حکومتی پیوند دهی، رسمی خواهد شد برای جریان یافتن عشق در میان بزرگان و فرودستان.
حارث متفکرانه شانه هایش را بالا انداخت:
ـ این رسم به ظاهر می شکند، اما من تاکنون هیچ ضربه ای را بی جواب نگذاشته ام، هر که به من ضربه زده است، با ضربه ای شدیدتر پاسخ گرفته است؛ داغی به دلش نهاده ام که تا آخرین نفس حیاتش فراموش نکرده است. حال نیز چنین می کنم.
و به یکی از یارانش فرمان داد:
ـ برو و ترتیبی بده تا رابعه را از سیاهچال بیرون آورند، او را برای عروس شدن آماده کنند.
حارث، در پی این فرمان، فرمان های دیگری هم صادر کرد، فرمان آزادسازی بکتاش از زندان و به نزد او آوردنش و فرمان دیگرش، تدارک دیدن زمینه های برپایی جشن بزرگ بود.
مشاوران حارث، هر یک به دنبال اجرای دستوری رفتند، اما حارث در تالار نشست تا بکتاش را به نزدش آوردند. حاکم بلخ با دیدن غلامش از دیگران خواست تا برای دقایقی، آنان را تنها بگذارند. آن گاه به بکتاش گفت:
ـ مرا با عشق، سر جنگ نیست، حتی عشق یک غلام با خواهرم، من به پدرم پیمان سپرده ام که خون او را نریزم. در نتیجه تو را به ازدواج رابعه در می آورم و با آن که دوری تان برایم مشکل است، هر دویتان را از بلخ می رانم، به جایی دوردست می فرستم، به جایی که همیشه با هم باشید، دور از اغیار. به جایی که هیچ کس را یارای آن نباشد خلوت تان را به هم بریزد.
بکتاش، نمی دانست چه کند، او انتظار چنین نرمخویی و محبتی را از حاکم بلخ نداشت.
غلام عاشق، خویشتن گم کرده و دستپاچه، خود را بر پای حارث انداخت:
ـ اگر می دانستم شما را به ما، چندان التفات است، از همان روز نخستینی که دل به رابعه باختم، به نزدتان می آمدم، مثل حالا، خودم را بر پایتان می انداختم و درخواست می کردم با محبت تان جسارتم را ببخشایید، می دانم یک غلام را حق آن نیست که بر امیرزاده ای عاشق شود، چه کنم، کار دل است، و سپاسم را تقدیم تان می دارم که نگذاشتید کار دل به کل مختل شود.
حارث به او یادآور شد:
ـ خوب شد که چنین کاری نکردی، اگر به نزدم می آمدی و زبان به اعتراف می گشودی، بی شک تو را به دار می آویختم... اما اکنون وضع فرق کرده است، همه ی بلخیان، از عشق و رابطه ی تو و رابعه خبر شده اند... در چنین احوالی، مرا چاره ای نیست به جز گردن نهادن شرایطی که زمانه بر من تحمیل کرده است... برو و خودت را برای ازدواجی آماده کن که بلخیان نظیرش را به خاطر نداشته باشند.

39

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید