من- نه چیزی نشده. به من گفتند نامزدت تلفن کرده تعجب کردم این چه نامزدیه که خودم ازش خبر ندارم!
شهره- حالا مگه بده که من نامزدت باشم؟
من- ترجیح می دم شما دختر خالم باشی. امشب هم چون اصرار کردی به این مهمونی می خواستم بیام ولی یادت نره شهره جان ما قبلا در مورد این مسلئه صحبت کردیم.
شهره باخنده- باشه. یادمه. فردا شب می آم دنبالت.خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و به فرگل نگاه کردم. خیلی آروم نشسته بود و خونسرد منو نگاه می کرد. بعد یک پرونده رو به طرفم گرفت و گفت: درخواست وام کردند.شما باید موافقت کنید. لطفا این پرونده رو مطالعه کنید.
پرونده رو از دستش گرفتم و به دفتر خودم رفتم.. حسابی در مقابل این دختر خلع سلاح شده بودم از خودم لجم گرفته بود تصمیم گرفتم دیگه باهاش کاری نداشته باشم. مشغول کار شدم زمان به سرعت گذشت و ساعت یک بعدازظهر شد و وقت ناهار.
چند دقیقه بعد در زدند و فرگل با یک ساندویچ و یک لیوان وارد شد.
فرگل – بفرمایید فرهاد خان. ساندویچ کتلت این هم نوشابه.
همون طور بی تفاوت بود. اصلا نمی شد از رفتارش چیزی حدس زد. یعنی وقتی حتی غذا هم برای من آورد مثل این بود که یک پرونده برایم آورده! دیگه کفرم در امده بود.
من- خیلی ممنون فرگل خانم. عرض کرده بودم که! من چون تا ساعت 2 بیشتر اینجا نیستم ناهار نمی خورم. در هر صورت خیلی ممنون.
خیلی آروم ساندویچ و لیوان نوشابه رو که روی میز گذاشته بود برداشت و به طرف در رفت. موقعی که داشت خارج می شد آروم گفت: خودم پخته بودم.
رفت و در رو بست. مدت پنج دقیقه صبر کردم. اما دلم طاقت نیاورد که دست پخت فرگل رو نخورم. نمی خواستم ناراحتش کنم. بلند شدم و به دفتر فرگل رفتم. ساندویچ و نوشابه روی میزش بود. خودش هم همینطوری پشت میز نشسته بود. اون هم انگار اشتهاش از بین رفته بود.
من- خیلی ممنون. گرسنه ام شد.
و ساندویچ رو برداشتم و به دفتر خودم برگشتم و با عصبانیت مشغول خوردن شدم. بدم نیومد! خیلی خوشمزه بود حس کنجکاویم تحریک شد. از لای در نگاه کردم او هم مشغول خوردن غذا شده بود!
ساعت حدود 2 بود که پدرم وارد دفتر شد. پشت سرش هم فرگل. بلند شدم و سلام کردم.
پدر- خوبی؟ کارها چه طور پیش می ره؟با فرگل خانم راحت کار می کنی؟
من- نه پدر! یعنی نخیر، مشکلی نداریم!
فرگل خندید پدر هم همین طور. دو سه تا پرونده رو که باید پدرم می دید بهش نشون دادم و دستورات لازم رو گرفتم که پدرم گفت: دیروز فرگل رو راحت رسوندی؟
من- بله، ماشین نو، کولر دار، خنک خنک! نذاشتم آب تو دلشون تکون بخوره.
پدر- فرهاد خانه ماشین نو و کولر و این چیزها رو به رخ فرگل نکش! این فرگل خانم ما خواستگار داره همه میلیاردر! دو سه تاشون رو هم خودت احتمالا می شناسی. حالا نمی خوام اسمهاشون رو بگم. خلاصه فرگل دنبال پول نیست.یعنی این دختر مثل پدرش دنبال معنویات هستند. خداوند هم این دختر رو به چنان سلاح دفاعی تهاجمی مجهز کرده که هر چی پسر پولداره خواستگارشه!
من- به خدا من منظوری نداشتم! پدر شما که من رو می شناسید من هیچوقت اینطوری نبودم (خلاصه خیلی هول شده بودم)
پدرم با خنده- خیلی خوب، حالا هول نشو. کارهاتو بکن برو پدر فرگل دلش شور می افته.
سرم رو پایین انداختم و بعد از خداحافظی از پدرم رو به فرگل کردم و گفتم: بفرمایید فرگل خانم در خدمتم.
دوتایی از کارخونه خارج شدیم و سوار ماشین به طرف خونه حرکت کردیم. خجالت زده بودم شرم داشتم که به چشمان فرگل نگاه کنم. دلم نمی خواست در مورد من اینطوری فکر کنه. پس گفتم: فرگل خانم باور کنید منظور من اون چیزی نبود که پدرم گفت! من فقط می خواستم به پدرم بگم خیلی مواظب شما بودم!
فرگل با لبخند گفت: فرهاد خان پدرتون شوخی می کرد خودتون رو ناراحت نکنید من متوجه منظور شما شدم.
من- خیلی ممنون اما پدرم در مورد سلاح اعطایی خداوند به شما شوخی نمی کرد.
دقیقا درست می گفت و مطمئن هستم در مورد خواستگارهاتون هم همینطور!
فرگل فقط گوش می کرد و به جلو خیره شده بود و جوابی نمی داد. من دوباره شروع کردم: در مورد دختر خالم هم باید بگم که ایشون نامزد من نیست. امشب هم به اصرار او مجبور شدم که به یک مهمونی برم که خوب انگار موکول به فردا شب شد.
باز هم ساکت نشسته بود و به جلو نگاه می کرد. اونقدر عصبانی شده بودم که دلم می خواست از ماشین بیرون بپرم! اون از کوچکی که اونقدر گریه کرد تا همه فهمیدند که من باعث زمین خوردنش شدم این از حالا که اصلا حرف نمی زد!
من هم تلافی سکوتش رو درآوردم.پام رو روی گاز گذاشتم و با سرعت در اتوبان رانندگی کردم. تقریبا اتوبان خلوت بود. سرعت من خیلی خیلی زیاد شده بود اما باز هم فرگل چیزی نمی گفت مثل قبل نشسته بود و به جلو نگاه می کرد. فکر می کردم با تند رفتن من حداقل ازم می خواد که آروم رانندگی کنم ولی همچنان ساکت بود. دیگه من هم حرفی نزدم. کمی بعد رسیدیم دیگه واقعا تصمیم گرفته بودم که کاری باهاش نداشته باشم. اگر تمایلی به من داشت حتما به یک صورت ابراز می کرد ولی بی تفاوتی این دختر گویای چیز دیگری بود. نمی خواستم باعث ناراحتی او بشوم. من از پافشاری بی جا نفرت داشتم. روبروی منزلشون ایستادم و گفتم: به جناب حکمت سلام برسونید.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|