نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سلام فرگل خانم. حالتون چطوره؟پیغام شما رو به لیلا دادم. فرگل- خیلی ممنون بهم زنگ زد. شما چرا اینقدر دیر کردید؟
من- چند جا باید می رفتم. مربوط به کارخونه بود. خوب همه چیز مرتبه؟
فرگل- همه چیز درسته خیالتون راحت باشه.
به دفترم رفتم و مشغول کار شدم. ساعتی بعد بود که سوت ناهار کشیده شد. چند دقیقه بعد طبق معمول فرگل با یک بشقاب برنج و یک کاسه کوچک قشنگ خورشت و کمی سبزی تو یه ظرف دیگه وارد شد.
من- آخه فرگل خان اینطوری که نمیشه. دائم شما زحمت می کشید و من رو شرمنده می کنید. دستپخت خودتونه. به به چه عطری داره. دستتون درد نکنه.
فرگل به دفتر خودش رفت و من با خوشحالی و اشتها مشغول خوردن شدم. هنوز دو تا قاشق نخورده بودم که از بیرون صدای هومن رو شنیدم.
هومن- سلام عرض کردم خانم حکمت. بابا چطورند؟ مامان چطورند؟خسته نباشید.
به به به موقع رسیدم مادر زنم دوستم داره. غذا می خورید؟
من- فرگل خانم معرفی می کنم ایشون هومن خان دوست من هستند.
فرگل- خوشبختم. حدس زدم. حالتون چطوره؟
هومن- ممنون ممنون. بنده هم خوشبختم. حالا غذا چی هست؟
و یکراست به دفتر من رفت و مستقیم سر غذای من! در همون حال به فرگل گفت: حق داره طفلک این فرهاد ما، در مورد چشمای شما می گه!
فرگل با لبخند- فرهاد خان در مورد چشمهای من چی فرمودند؟!
من- هومن حواست کجاست؟چی می گی؟ من چی به تو گفتم؟
حسابی هول شده بودم و سعی می کردم جلوی حرف زدن هومن رو بگیرم.
هومن رو به فرگل کرد و گفت:هیچی می گفتند با این چشمهاشون با دقت مواظب برنامه های کامپیوتر هستند!
نفسی کشیدم و یک چشم غره به هومن رفتم.
هومن- اینا چیه می خوری؟ نکنه چیز خورت کنن! باور کنید فرگل خانم تو این هفت هشت ساله نذاشتم یه ادامس از دست کسی بگیره!
دوباره نگاهی به خورشت کرد و گفت: این چرا رنگش اینطوریه؟( یه قاشق خورد و گفت) اینکه هنوز قووم نیومده! ( بعد یک قاشق دیگر هم خورد) واخ واخ چقدر هم شوره! بعد شروع کرد با برنج خورشت رو خوردن.
من- هومن، فرگل خانم هنوز اخلاق شمارو نمی دونن چیه، مراعات کن!
هومن- خوب ندونن. مگه می خوان با من زندگی کنن؟برنجتون هم که بگی نگی ته گرفته! سبزی ها شسته شدست یا آب مال کردید؟ و با این حرفها تمام پلو خورشت رو و با سبزی خورد و تهش رو پاک پاک کرد.
هومن- الهی شکر، فرگل خانم دستتون درد نکنه. عالی بود. همه چیزش به اندازه و جا افتاده! اگه این حرفارو نمی زدم این فرهاد نمی ذاشت لب به این غذا بزنم.
فرهاد جون تو هم برو خونه غذا بخور وگرنه ستاره خانم می گه بچه مو جادو کردن!
من و فرگل فقط می خندیدم.
هومن- فرگل خانم چرا اینقدر این طفلک فرهاد رو می چزونید؟چرا با این چیزها اذیتش می کنید؟ حدا رو خوش می اد؟
من- هومن! باز شروع کردی؟ اصلا کی به تو گفت امروز بیای اینجا؟
فرگل – من با چه چزها فرهاد خان رو ناراحت کردم؟
هومن- چه می دونم! با این پرونده ها و همین چیزها دیگه! طفلک م گفت پرونده پشت پرونده! نامه پشت نامه!
فرگل همین طور می خندید بعد لحظه ای گفت: من تعجب می کنم که هومن خان با زبونشون چطور تا حالا نتونستن لیلا رو رام کنن؟
هومنم که داشت آب می خورد ناگهان با شنیدن اسم لیلا به سرفه افتاد و گفت: آخ اخ!مدینه گفتی کردی کبابم! فرگل خانم تورو خدا با این لیلا کمی صحبت کنید که این قدر چشم سفیدی نکنه! من از بس که دنبالش تو بیابونها گشتم! لاستیک های ماشین پنچر شد!
من- خوب حرفاتو زدِی؟ برو که الان پدرم می آد!
هومن- خوب حساب ما چقدر شد؟ یه خورشت داشتیم و پلو! با سبزی اضافه، چقدر بدم؟
هومن رفت و چند دقیقه بعد پدرم اومد و بعد از اینکه گزارش کار روزانه رو بهش دادم با فرگل از پدر خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.
تو ماشین وقتی به طرف خونه در حرکت بودیم به فرگل گفتم:
فرگل خانم اگر هومن حرفی زد که باعث ناراختی شما شده عذر می خوام. عادتشه! شوخی می کنه هر چند که غذای شما آنقدر خوشمزه بود که تمامش رو خورد!
فرگل با خنده گفت: نه چیزی نگفت. پسر خوبیه. امیدوارم که لیلا هم با ازدواج با اون راضی بشه و هر دو خوشبخت بشن. فرهاد خان هومن مادر نداره؟
من- وقتی که خیلی کوچک بوده پدر و مادرش از هم جدا شدند. از این بابت خیلی سختی کشیده.
دیگه تا خونه صحبتی نکردیم.وقتی جلوی خونه شون رسیدم موقع پیاده شدن گفت: فکر نکنم شمارو امشب ببینم گویا قراره با دخترخاله تون به یک مهمونی برید؟
من- خیر تلفن زدم و قرار امشب رو کنسل کردم.
فرگل- چرا؟ حیف بود! اگر می رفتید حتما بهتون خوش می گذشت.
من- راسش رو بخواهید حوصله نداشتم برم دیدم تو خونه بمونم بهتره.
دیگه چیزی نگفت و خداحافظی کرد و رفت. مستقیم به خونه امدم و امروز با اشتها ناهار خوردم و رفتم دو ساعتی خوابیدم. بعد حمام و اصلاح و یک دست لباس خوب پوشیدم و پایین اومدم.
لیلا- چه خبره؟ اووم چه بوی ادکلنی!!!
من- لیلا، فرگل ساعت چند قراره بیاد؟
لیلا- مگه نگفتم بهت؟ زنگ زد عذرخواهی کرد گفت امروز نمی تونه بیاد.
من- اا چرا؟ توروخدا راست می گی؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید