نمایش پست تنها
  #40  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لیلا- من خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که شما از زندگی منفی من قصد استفاده بر علیه پدرتون رو دارید! یعنی با این کار می خواهید از ایشون انتقام بگیرید.
صحبت جدی شده بود. من و فرگل ساکت شدیم. لیلا این زمان رو برای حرف زدن با هومن انتخاب کرده بود. هومن بعد از لحظه ای سکوت گفت: لیلا خانم زندگی منفی تر از زندگی من سراغ دارید؟ شما پدرتون فوت شده ولی از محبت مادر بهره بردید. می دونید این مادره که بدون خجالت به فرزندش محبت می کنه. یعنی بغلش می کنه، نوازش می کنه، می بوسدش! پدر دورادور یه محبت نیم بندی داره! نه اینکه بی محبت! منظورم اینه که نمی تونه محبت و مهر خودش رو علنی بروز بده.
مخصوصا که از همسرش جدا شده باشه! یعنی خودش یه کسی رو می خواد که خودش رو دلداری بده! تازه شما آقای رادپور رو داشتید که تقریبا جای پدر رو براتون بگیره. این فرهاد هم که تکلیفش معلومه. همه چیز در زندگی داشته. می مونه من! منی که آرزوی یه نوازش مادر به دلم مونده!
لیلا خانم هر دست نوازشی که مادر سر فرزندش می کشه یک میلیون تومن ارزش معنوی داره حالا حساب کنید ببینید که من چقدر ضرر کردم! پول که نمی تونه جای محبت رو بگیره! دنیایی از پول پدرم داشت ولی چه فایده که دل من شکست. دل خودش هم شکست. حالا بعد از سالیان سال یه نفر رو پیدا کردم که می تونم دوستش داشته باشم این دفعه باید ضرر چی رو بدم؟ این دفعه چه گناهی کردم که باید تقاص پس بدم؟
سر جدایی پدر و مادرم از هم بی گناه چندین سال زجر کشیدم. این بار هم به گناه پولداری پدرم من باید تاوان پس بدم؟
بعد از این حرفها هومن که خیلی کلافه شده بود بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
همگی تحت تاثیر قرار گرفته بودیم بعد از لحظه ای به لیلا گفتم: هومن تونست تو رو قانع کنه؟ حرفهای قشنگی زد!
اشک در چشمان لیلا حلقه زده بود.
من- لیلا جون تحت تاثیر احساسات کاذب قرار نگیر. یعنی مواظب باش از روی ترحم تصمیم نگیری. اگه دوستش داری باهاش ازدواج کن. اگر هم دوستش نداری راحت بهش بگو.
لیلا- باور نمی کردم اینقدر حساس باشه! اصلا بهش نمی اد!
من- بهت قبلا گفته بودم دل هومن مثل شیشه س! به ظاهرش نیگا نکن.
لیلا- کجا رفت؟ یعنی تو فرهاد صلاح می دونی برم دنبالش؟
من- چون هومن رو می شناسم اگه دوستش داری من صلاح می دونم تا هر کجا رفت دنبالش بری!
لیلا اشکهاشو پاک کرد و خندید و دنبال هومن رفت.
فرگل که خیلی تحت تاثیر این صحنه قرار گرفته بود مدتی منو نگاه کرد. من سرم رو پایین انداختم. خجالت کشیدم.
فرگل – خوب با لیلا صحبت کردید. باعث شدید از تردید راحت بشه.
من- فرگل خانم شما با روپوش و روسری تو کارخونه یه جور دیگه ای هستید!
خندید و گفت: زشت می شم؟
من- نه اصلا. خیلی هم بهتون می آد! در هر دو صورت...
نذاشت جمله ام تموم بشه...
فرگل- حالا نتیجه کار این دو تا چی میشه؟
من- عروسی . به امید خدا.
فرگل- اگر این طور بشه عالیه. من خیلی خوشحال می شم.
من- فرگل خانم می خواستم از اون روز عذرخواهی کنم. اون روز خیلی تند رانندگی کردم یعنی ببخشید اگر تند رفتم و باعث ناراحتی شما شدم.
فرگل- برعکس، شما علاوه بر اینکه تند نمی رید خیلی هم کند حرکت می کنید!
من با تعجب- خانم من اون روز نزدیک به دویست کیلومتر سرعت داشتم.!
فرگل فقط خندید.
لحظه ای بعد متوجه منظور فرگل شدم و گفتم: ای وای! من چقدر ابلهم!
لحظه ای مکث کردم و بعد خودم ا اماده کردم و پرسیدم: فرگل خانم شما نامزد ندارید؟
فرگل- فعلا نه.
من- خیال ازدواج ندارید؟
فرگل-باید دید چی پیش می آد!
من- فرگل خانم امتحانات شما تموم شده؟
فرگل- هنوز نه. چند تا مونده.
در همین وقت مادرم گفت بچه ها نمی آیید پیش ما؟ حوصله مون سر رفت!
چیزی نمونده بود که حرف دلم رو بهش بزنم حیف موقعیت از دست رفت.
فردا صبح ساعت هشت و نیم بود که هومن از در حیاط وارد اتاق من شد و من رو بیدار کرد و بعد از شستن صورت پایین رفتیم. صبحانه خوردم و با ماشین من دوتایی به طرف شهرری حرکت کردیم. تو راه از هومن پرسیدم:
من- دیشب فرصت نشد نه از تو نه از لیلا بپرسم. بگو ببینم چی شد؟ لیلا چی گفت؟
هومن- چیزی نشد. لیلا از من خواست تا آخر امتحاناتش صبر کنم. یعنی بهش وقت بدم.
من- خوب اونم حق داره. صحبت یک عمر زندگیه! باید بهش فرصت بدی.
هومن- توچکار کردی؟ حتما مثل ماست نشستی و فرگل رو نگاه کردی!
من- نه بابا داشتم حرف می زدم که یه دفعه مادرم صدامون کرد
هومن- می خواهی بگم لیلا باهاش صحبت کنه؟
من خندیدم و گفتمک کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی! برادر من تو اگر بیل زنی باغچه خودتو بیل بزن!
هومن- فکر کنم اگر جای من و تو این مش رجب باغبون دست بکار شده بود تا حالا باغچه هردومون رو بیل زده بود! تو که وضعت خوبه من رو بگو که اگر پدرم بفهمه می خوام لیلا رو بگیرم بیرونم می کنه.
من- عیبیی نداره بیرونت کرد بیا خونه ما.بشو داماد سرخونه! دیگه شب و روز پیش هم هستیم.
هومن- اما فرهاد این پدرت هم خیلی زرنگه! این فرگل رو از همون روزی که تو توی خونه تون با دوچرخه زدیش زمین برای تو نشون کرده بود. الحق هم سلیقه خوبی داشته! ماشاالله جای خواهرم باشه به چشم خواهر برادری خیلی دختر خوشگل و قشنگیه! با وقاره! خانمه! اصلا یه حالت بخصوصی داره!
این بدرد تو می خوره نه اون شهره! اولین ایراد شهره این که جلفه، سبکه! بعدش این که لوسه. عقلش درست رشد نکرده.
به امید خدا اگر جور شه با فرگل ازدواج کنی عالی میشه
من- می دونی هومن؟ فرگل سر سفره پدر مادرش نون حلال خورده! ممکنه بگی این حرفها قدیمی و خاله زنکی ! ولی من به این حرفها ایمان دارم.
پدر فرگل یه دبیر بازنشسته س. به زن و بچه اش نون یک کار انسانی و شرافتمندانه داده خوردن! حالا اگر چه این کار درامدش کمه اما شرف داره به صد میلیارد پول پدر شهره که معلوم نیست از چه راهی بدست می آره!
می دونی هومن؟ چند روز پیش یه مسئله ای پیش اومد. یعنی وقتی روز اول رفتم کارخونه وقتی پدرم داشت در مورد اونجا من رو توجیه می کرد و قسمتهای مختلف رو به من نشون می داد توی دفتر به یکی از کشوهای میز که درش قفل بود اشاره کرد و گفت که تو این مدارک مالیات و این چیزهاس که مربوط به کارخونه نیست. درش رو باز نکن که قاطی چیزهای دیگه نشه. فرداشکه من خودم تنها اومدم کارخونه کنجکاو شدم و در اون کشو رو باز کردم. می دونی توش چی بود؟
هومن- حتما یه سر بریده! یا مدارک و اسناد جاسوسی!
من با خنده- گم شو هومن!
من- فهمیدم عکس چند تا از دوست دخترهای آقای رادپور!
من- باز چرت و پرت گفتی؟اصلا برات نمی گم توش چی بود.
هومن- نه تروخدا بگو. شوخی کردم.
من- توش پر قبض و رسید و این چیزها بود مربوط به شاید بیشتر از ده تا موسسه و صندوقهای خیریه و اسایشگاه و پروشگاه و این جور چیزها! همه اونها رو هم که خوندم نام پرداخت کننده پدرم بود. مبالغ همه شون بالا!
اگه بدونی چقدر خوشحال شدم! تا حالا یک کلمه تو خونه از پدرم در مورد این چیزها نشنیده بودم حتی داخل یک پرونده اسم چندتا دانشجو هم بود. البته به رمز!
یکی شون دانشجوی پزشکی بود. یکی شون حقوق، یکی شون متالوزی . خلاصه چندتا بودن! باعث افتخار بود که پدرم این کارها رو کرده! خرج تحصیل شون رو می ده!
توی کارخونه اگر بدونی چقدر کارگرها پدرم رو دوست دارن!
اصلا احتیاجی نیست بالا سرشون بایستی که کار بکنن! طوری فعالیت می کنن که انگار کار مال خودشونه!
هومن- پدر تو دست خیر داره! توی محله خیلی ها ازش تعریف می کنن البته من در مورد پدر خودم به یک همچین اسنادی دست پیدا نکردم ولی تو کارخونه ما هم برنامه همین طوره. روز اول هم پدرم به من گفت که سر به سر کارگرا نذارم! کلی نصیحتم کرد که رفتارم با زیر دست ها خوب باشه! البته بهش اصلا نمی آد از این کارها بکنه!
من هومن نمی خواستم بهت بگم. ولی حالا که این حرف رو زدی گوش کن یک پرونده دیگه تو کشو بود که روش نوشته بود شرکت خودم و سینایی. یعنی پدر تو می دونی شرکت چی بود؟
هومن- شرکت استثمار آدم های هالو با مسئولیت محدود!
من- تو اصلا عادت کردی که مسخره باشی! بنده خدا یه چی می گن، صندوق خیریه اس!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید