روز پنج شنبه از يكي از خيابانهاي پرت و خلوت كارمندان با ماشين رد ميشدم چشمم به يه كوپه سياه كنار خيابون افتاد !انگار يه زن داشت گدايي ميكرد !برام عجيب بود كه توي يه همچين خيابوني كه ساعتي يه نفر هم رد نميشه !چطور يه نفر نشسته گدايي ميكنه با اون هواي ابري خيلي غم انگيز بود! چون معمولاً گدا ها يا راه ميرن و گدايي ميكنن و يا اينكه ميرن توي خيابونهاي شلوغ! ماشين رو پارك كردم و رفتم طرفش يه پيرزن خيلي خيلي لاغر و نحيف بود كه از شدت ضعف اونجا مونده بود! من كه ايستادم چند تا ماشين ديگه هم انگار تحت تأثير فضا قرار گرفته بودن ايستادن و بهش كمك كردن از يه طرف خوشحال شدم كه هنوزم عاطفه و دلسوزي ميان مردم شهره از بين نرفته از طرفي ديگه دلتنگ شدم كه چرا ارگاني نيست كه اينجور آدمها رو شناسايي و تحت سرپرستي قرار بده! شايدم هست و نميدونم!