دره ، آی ملا! دوباره بسمالله
ملايي با درويشي همكار و شريک بود به هر منزلي كه مي رفتند موقع ناهار يا شام ملا كمي كه ميخورد دست از غذا ميكشيد و ميگفت: «الحمدلله» درويش بيچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالي بود ، مجبور ميشد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند .
چند بار درويش به ملا گفت كه: «رفيق اين كار خوبي نيست ، تو زود دست مي كشي من گرسنه ميمانم» اما ملا اين عادت از سرش نميافتاد .
درويش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالي بدهد . يک روز كه از دهي به ده ديگر ميرفتند در دره خلوتي او را گرفت و با تبرزينش تا جايي كه ميخورد زد تا بيهوش شد .
ملا وقتي به هوش آمد درويش گفت : «مبادا بعد از اين سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشي و مرا گرسنه بگذاري .» ملا كه كتک خورده بود، قول داد كه بعد از اين تا درويش دست نكشيده او هم دست از خوردن نكشد .
چند روزي ملا سر قول و قرارش بود تا اينكه روزي ملا به عادت قديم وسط غذا خوردن دست از غذا كشيد و الحمدالله گفت : درويش رو كرد به ملا و گفت : «آي دره دكي ملا»1 ملا كه قول و قرارش با درويش و كتكي كه توي دره خورده بود يادش آمد زود گفت : «بله قربان دوباره بسمالله»2 و دوباره شروع به خوردن كرد .
۱- كتكي كه تو دره خوردي يادت بياد.
۲- بله قربان دوباره بسم الله .