04-08-2015
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فارسی شکر است (اولین داستان کوتاه ایران به سبک امروزی)
فارسی شکر است (جمالزاده) ( 1 )
رمضان فلک زده که دلش پر و محتاج به درد دل و از شیخ خیری ندیده بود چاره را منحصر به فرد دیده و دل به دریا زده مثل طفل گرسنهای که برای طلب نان به نامادری نزدیک شود به طرف فرنگیمآب رفته و با صدایی نرم و لرزان سلامی کرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشید! ما یخه چرکینها چیزی سرمان نمیشود، آقا شیخ هم که معلوم است جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمیشود عرب است. شما را به خدا آیا میتوانید به من بفرمایید برای چه ما را تو این زندان مرگ انداختهاند؟»
به شنیدن این کلمات آقای فرنگیمآب از طاقچه پایین پریده و کتاب را دولا کرده و در جیب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گویان دست دراز کرد که به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را کمی عقب کشید و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بیخود به سبیل خود ببرند و محض خالی نبودن عریضه دست دیگر را هم به میدان آورده و سپس هر دو را روی سینه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستین جلیقه جا داده و با هشت رأس انگشت دیگر روی پیش سینهی آهاردار بنای تنبک زدن را گذاشته و با لهجهای نمکین گفت: «ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهای طولانی هر چه کلهی خود را حفر میکنم آبسولومان چیزی نمییابم نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک… یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوهجات آن است هیج تعجبآورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار میکند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونالهای قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما اینجور پیدا نمیکنید؟»
رمضان بیچاره از کجا ادراک این خیالات عالی برایش ممکن بود و کلمات فرنگی به جای خود دیگر از کجا مثلا میتوانست بفهمد که «حفر کردن کله» ترجمهی تحتاللفظی اصطلاحی است فرانسوی و به معنی فکر و خیال کردن است و به جای آن در فارسی میگویند «هرچه خودم را میکشم…» یا «هرچه سرم را به دیوار میزنم…» و یا آن که «رعیت به ظلم» ترجمهی اصطلاح دیگر فرانسوی است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنیدن کلمهی رعیت و ظلم پیش عقل نافص خود خیال کرد که فرنگیمآب او را رعیت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعیت نیست. همین بیست قدمی گمرک خانه شاگرد قهوهچی هستم!»
جناب موسیو شانهای بالا انداخته و با هشت انگشت به روی سینه قایم ضربش را گرفته و سوت زنان بنای قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنایی به رمضان بکند دنبالهی خیالات خود را گرفته و میگفت: «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمیتواند در کله داخل شود! ما جوانها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه میکند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه میکند در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشتهام و با روشنی کور کنندهای ثابت نمودهام که هیچ کس جرأت نمیکند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازهی… به اندازهی پوسیبیلیتهاش باید خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را! این است راه ترقی! والا دکادانس ما را تهدید میکند. ولی بدبختانه حرفهای ما به مردم اثر نمیکند. لامارتین در این خصوص خوب میگوید…» و آقای فیلسوف بنا کرد به خواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من هم سابق یکبار شنیده و میدانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد.
رمضان از شنیدن این حرفهای بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر به کلی خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و به زودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیدهای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حیغ و ویغ راه انداختهای. مگر …ات را میکشند این چه علم شنگهای است! اگر دست از این جهود بازی و کولی گری برنداری وامیدارم بیایند پوزه بندت بزنند…!» رمضان با صدایی زار و نزار بنای التماس و تضرع را گذاشته و میگفت: «آخر ای مسلمانان گناه من چیست؟ اگر دزدم بدهید دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگیرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لای انگشتهایم بگذارند، شمع آجینم بکنند ولی آخر برای رضای خدا و پیغمیر مرا از این هولدونی و از گیر این دیوانهها و جنیها خلاص کنید! به پیر، به پیغمبر عقل دارد از سرم میپرد. مرا با سه نفر شریک گور کردهاید که یکیشان اصلا سرش را بخورد فرنگی است و آدم اگر به صورتش نگاه کند باید کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ایستاده با چشمهایش میخواهد آدم را بخورد. دو تا دیگرشان هم که یک کلمه زبان آدم سرشان نمیشود و هر دو جنیاند و نمیدانم اگر به سرشان بزند و بگیرند من مادر مرده را خفه کنند کی جواب خدا را خواهد داد…؟»
بدبخت رمضان دیگر نتوانست حرف بزند و بغض بیخ گلویش را گرفته و بنا کرد به هق هق گریه کردن و باز همان صدای نفیر کذایی از پشت در بلند شد و یک طومار از آن فحشهای دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم برای رمضان خیلی سوخت. جلو رفتم، دست بر شانهاش گذاشته گفتم:«پسر جان، من فرنگی کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگی هم کرده! من ایرانی و برادر دینی توام. چرا زهرهات را باختهای؟ مگر چه شد؟ تو برای خودت جوانی هستی. چرا این طور دست و پایت را گم کردهای…؟»
رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم میشود و فارسی راستاحسینی باش حرف میزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنیا را بش دادهاند و مدام میگفت: «هی قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکهای! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخری!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نیستم هیچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد باید دل داشته باشد. گریه برای چه؟ اگر همقطارهایت بدانند که دستت خواهند انداخت و دیگر خر بیار و خجالت بار کن…» گفت: «ای درد و بلات به جان این دیوانهها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهرهام بترکد. دیدی چه طور این دیوانهها یک کلمه حرف سرشان نمیشود و همهاش زبان جنی حرف میزنند؟»
گفتم: «داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» رمضان از شنیدن این حرف مثلی اینکه خیال کرده باشد من هم یک چیزیم میشود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند که یک کلمهاش شبیه به زبان آدم نیست؟» گفتم «رمضان این هم که اینها حرف میزنند زبان فارسی است منتهی…» ولی معلوم بود که رمضان باور نمیکرد و بینی و بینالله حق هم داشت و هزار سال دیگر هم نمیتوانست باور کند و من هم دیدم زحمتم هدر است و خواستم از در دیگری صحبت کنم که یک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلی وارد و گفت «یالله! مشتلق مرا بدهید و بروید به امان خدا. همهتان آزادید…»
رمضان به شنیدن این خبر عوض شادی خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و میگفت «والله من میدانم اینها هروقت میخواهند یک بندی را به دست میرغضب بدهند این جور میگویند، خدایا خودت به فریاد ما برس!» ولی خیر معلوم شد ترس و لرز رمضان بیسبب است. مأمور تذکره صبحی عوض شده و به جای آن یک مأمور تازهی دیگری رسیده که خیلی جا سنگین و پرافاده است و کبادهی حکومت رشت را میکشد و پس از رسیدن به انزلی برای اینکه هرچه مأمور صبح ریسیده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهایی ما بوده. خدا را شکر کردیم میخواستیم از در محبس بیرون بیاییم که دیدیم یک جوانی را که از لهجه و ریخت و تک و پوزش معلوم میشد از اهل خوی و سلماس است همان فراشهای صبحی دارند میآورند به طرف محبس و جوانک هم با یک زبان فارسی مخصوصی که بعدها فهمیدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمامتر از «موقعیت خود تعرض» مینمود و از مردم «استرحام» میکرد و «رجا داشت» که گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهی به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحیم این هم باز یکی. خدایا امروز دیگر هرچه خل و دیوانه داری اینجا میفرستی! به داده شکر و به ندادهات شکر!»
خواستم بش بگویم که این هم ایرانی و زبانش فارسی است ولی ترسیدم خیال کند دستش انداختهام و دلش بشکند و به روی بزرگواری خودمان نیاوردیم و رفتیم در پی تدارک یک درشکه برای رفتن به رشت و چند دقیقه بعد که با جناب شیخ و خان فرنگیمآب دانگی درشکهای گرفته و در شرف حرکت بودیم دیدیم رمضان دوان دوان آمد یک دستمال آجیل به دست من داد و یواشکی در گوشم گفت «ببخشید زبان درازی میکنم ولی والله به نظرم دیوانگی اینها به شما هم اثر کرده والا چه طور میشود جرات میکنید با اینها همسفر شوید!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نیستیم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتی که از بیهمزبانی دلتان سر رفت از این آجیل بخورید و یادی از نوکرتان بکنید». شلاق درشکهچی بلند شد و راه افتادیم و جای دوستان خالی خیلی هم خوش گذشت و مخصوصا وقتی که در بین راه دیدیم که یک مأمور تذکرهی تازهای با چاپاری به طرف انزلی میرود کیفی کرده و آنقدر خندیدیم که نزدیک بود رودهبر بشویم.
محمدعلی جمالزاده
فارسی شکر است (اولین داستان کوتاه ایران به سبک امروزی)
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|