اشعار آتش مهاجر
باز امشب عاشق و مست و غزلخوانت شدم
در کنار واژه ها افتان و خیزانت شدم
من میان چشم زیبایت خدا را دیدم و
محو چشمانت شدم شیدا دو چندانت شدم
دل ربودن از بتی زیبا هزاران مشکل ست
دل ربودم عاشق چاه زنخدانت شدم
از همان روزی که دل بستم به تو بی قاعده
تشنه ی مهرت شدم محتاج احسانت شدم
طاق ابرویت بسان تاج زرین طلا
تا به خود باز آمدم مدهوش چشمانت شدم
عشق تو شور است و شیرین گه به تلخی میزند
تلخی اش بر جان خریدم عیب پوشانت شدم
عاقبت روزی برایت مثنوی خواهم سرود
جای ایامی که بی آهنگ رقصانت شدم
شرح این مُجمل مرا بی باده اما مشکل ست
پر کن این می با قدح از میگسارانت شدم
می ننوشیده من از میخانه ات بیرون نکن
گاه گاهی جرعه ای حالا که مهمانت شدم
باده ای دیگر بنوشان بر حساب شیخ ما
چون مرا فتوا بداد از باده نوشانت شدم
آتش 16/7/95
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|