نمایش پست تنها
  #139  
قدیمی 11-18-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow داستانهای کوتاه و تامل برانگیز ( نگاهی دیگر به زندگی )

این داستان رو خیلی خیلی دوست دارم


"به یاد پدر"
در زمانی و در مکانی جوانی بود که در تیمی فوتبال بازی می کرد.
او بازیکن خط حمله بود اما در آن فصل از بازیها هیچ گلی نزده بود و همیشه روی نیمکت ذخیره ها بود و هیچکدام از بازیکنان او را تحویل نمی گرفتند.
روزی به او خبر فوت پدرش را دادند.
قبل از ظهر همان روز در مراسم تدفین پدرش همراه اعضای تیم شرکت جست و بعد از ظهر آن روز یک بازی مهم در پیش رو بود که باید حتما انجام می دادند
جوان سراغ سرمربی تیم رفت و گفت: می دانم که مرا قابل و شایسته تیم و پیراهن و باشگاه نمی دانید و خواهان اخراج من از باشگاه هستید، اما بگذارید این بازی کامل در خط حمله بازی کنم، این آخرین خواهش من است
با وجود تمام دلایل نفی کننده این درخواست مربی تقاضایش را پذیرفت اما فقط برای یک نیمه و گفت: اگر بد بازی کنی همان اول تعویض می شوی و اگر خوب بازی کنی تمام مدت در زمین خواهی بود
جوان قول داد که روز متفاوتی خواهد بود
بازی شروع شد
باور کردنی نبود اما او در یک نیمه چهار گل به ثمر رساند که دو گلش حاصل درایت و تلاش فردی خودش بود
او هربار بعد از زدن گل به سمت جایگاه تماشاچیان تیمش می رفت و در مقابلشان زانو میزد و احترام و تعظیم نثار می کرد و اشک می ریخت و به مادر و خواهرانش و دیگر همشهریانش احترام می گذاشت
در نیمه دوم او سه گل دیگه به ثمر رساند و تیم شهر پس از مدتها به بازیهای بالاتر راه یافت و نتیجه ای درخشان را عرضه نمود
وقتی علت را جویا شدند او گفت: پدر من مادرزاد نابینا بود و هرگز فوتبال بازی کردن مرا ندید
اما امروز مطمئنم او مرا می بیند و ستایش می کند
پس بهترین بودم تا او لبخند بزند
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید