پدر:
دستهای کوچکش راتوی دستم گذاشتم.دلم هری ریخت یک حس خوب پیچید توی تنم.
انگار دنیا مال من بود.پسرکم داشت راه می رفت.
خندیدم انقدر با حوصله کنارش راه رفتم تا تونست بدود.
دستهای تکیده ام را توی دستش می گذارم.
نه می خندد نه خوشحال است.غم می ریزد توی دلم.
انقدر توی خیابان کنارش راه میرم تا جلوی در خانه سالمندان برسم
|