نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 08-26-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض هر آدمي سنگي است بر گور پدر خويش

فصل دوم


و حالا ديگر بحث از اين ها گذشته . از اينكه ما سنگها را با خودمان واكنده ايم و تن به قضا داده ايم و سرمان را بكارمان گرم كرده ايم كه بجاي اولادنا…اوراقنا اكبادنا . و از اين اباطيل . حالا بحث در اين است كه يك زن و شوهر با همهء روابط و رفت و آمدها و مسئوليت هاي خودشان چطور مي توانند بي تخم و تركه بمانند؟ به خصوص وقتي كثرت اولاد مرض مزمن فقرا است و اين چهارصد و بيست متر مربع خالي مانده است و موسسات اجتماعي هنوز به دنيا نيامده اند و ناچار تو خودت را بيشتر مسئول مي بيني .آخر ما با همين درآمد فعلي مي توانسته ايم تا سه چهار تا بچه را بپروريم . و بر فرض هم كه اين امكان در ما نبود قابليت پدري و مادري را چه بايد كرد كه در هر مرد و زني هست و در ما قدرتي است بيكاره مانده ؟ عين عضوي كه اگر بيكاره ماند فلج مي شود. يك نقص عضوي كه يك قدرت روحي را معطل كرده و تازه مگر همين يكي است ؟ خيلي قدرتهاي ديگر هم هست . اينكه محبت بورزي ، نظارت در تربيتي بكني ، به دردي بلرزي ، خودت را بخاطر كسي فراموش كني ،و خودخواهي ات را و دردسرهايت را…آن خواهرم كه مرد اگر بچه مي داشت وسواسي نمي شد و اگر وسواسي نشده بود زياد بخودش ورنرفته بود سرطان نگرفته بود. فكرش را كه مي كنم مي بينم آخر بايد يك چيزي – نه – يك كسي باشد كه ما دوتايي خودمان را فدايش كنيم.همهء چيزها را آزموديم و همه ايده آلها را. اما كدام ايده آل است كه ارزش يك تن آدمي را داشته باشد تا بتواني خودت را فدايش كني – به پايش پير كني -. و تو كه به هر صورت بايد پير بشوي و زنت – چه دليلي براي پير شدن داريد؟ و اصلا چه موجبي براي بودن – براي قدرت پيري را ذخيره كردن …نه اينكه صبح تا شام زن و شوهر جلوي روي هم بنشينيم ، درست همچو دو آينه، و شاهد فضايي پراز خالي باشيم يا پر از عيب و نقص. آخر يك چيزي در اين وسط، ميان دو آينه ، بايد بدود تا بي نهايت تصوير داشته باشيم . و حال آنكه اگر راستش را بخواهيد ما دو ديواريم كه هيچ كوچه اي ميانمان نيست . چون وقتي از كوچه اي هيچكس نگذرد…؟

همين جوريها بود كه دو سالي به اين فكربوديم كه بچه اي را به فرزندي قبول كنيم . اين درو و آن در ، و مشورت ، و بچه هاي مختلف . از تخم آمريكايي گرفته تا نژاد بومي . و از مشهد گرفته تا شيراز. و اين همان زماني بود كه مهري ملكي رفته بود و از پرورشگاه مشهد بچه اي را به فرزندي برداشته بود پنج شش ماهه . و با شير خشك و كهنه شويي شروع كرده بود. عين يك مادر . و چه دردسرها بخاطر سرخكش و مخملكش. تا بچه را بزرگ كرد و به هفت سالگي رساند. بچه رفت مدرسه و آنوقت خودش؟…

اصلا مسخره است. ساعت هشت صبح بود كه رفت زير ماشين و ساعت 9 زير خاك. بهمين سادگي. كار او حتي به پيري هم نرسيد. و چه زني! نفس شخصيت . يادم است پيش از بچه داري حوصله اش از بيكاري سر رفته بود . زير پايش نشستيم كه خياطي باز كند، كرد. اما خياطي نگرفت . سرمايه بيشتر مي خواست و كلك بيشتر . وادارش كرديم كاموا بافي درست كند ، كرد .و گرفت . و نمايش لباس كودك و فرستادن سفارش در خانه ها و برو بيا و چه مشغله اي ! تا سه ماه پس از مرگش بازماندگان درمانده بودند كه جواب سفارشهاي قبلي را چه جوري بدهند! و پسرك ؟ الان كلاس سوم مدرسه است و گمان مي كند كه مادر رفته سفر، سفر بسيار دور و دراز و بي برگشت . دور و درازش را مي فهمد. اما بي برگشت را نه. و چه بهتر…چه مي گفتم ؟

بله . اينرا مي گفتم كه مهري زير پوستمان رفت و ماهم راه افتاديم . تا يك روز سر ناهار زنم درآمد كه قدسي تلفن كرده كه مبادا به جلال بگويي اما يك بچهء بسيارخوب سراغ دارد كه هم پدر دارد و هم مادر. پايش هم به شيرخوارگاه نرسيده و بيماريهاي پرورشگاهي هم ندارد و سالم سالم . و مادرش گذشته از سند و مدرك رسمي خيلي چيزهاي ديگر هم مي دهد . و قرار براي فلان روز و فلان جا. گفتم بهتر است خودش دنبال كند و انگار نه انگار كه به من هم گفته است. و رفت . زنم را مي گويم. قدم به قدم دنبال قدسي. اما يك هفته بعد با لك و لوچهء آويزان آمد. يعني دوباره سر مطلب را باز كرد: دختري است وبا يكي از بزرگان سروسري داشته و داستانها كه بله مي گيرمت و الخ…تا شكم مي آيد بالا و طرف مي زند به چاك. سه ماه و چهارماه و انگار نه انگار كه بزرگاني هم دركاربوده. ناچار خبردارشدن خانواده و اخراج از مدرسه ، و چه كنيم و چه نكنيم؟…


كه دخترك را مي سپارند به دست قابله اي تا كورتاژ كند . ولي مگر بچه چهاماهه را مي شود انداخت؟ و تازه مگر مي شود به اين راحتي از خير تخم و تركهء يك فرد از بزرگان گذشت كه روزي همهء دخترهاي شهر داوطلب و صالش بوده اند؟…همين جوريها بوده كه همه رضايت مي دهند به نگهداشت بچه به هر صورت دم گاوي كه بوده . و موقتا فلانقدر قرار مي گذارند كه خود قابله ذر خانه اش اطاقي به دخترك بدهد و پنج ماه و شش ماه و درست سر نه ماه و فلان…بچه مي آيد. و دست بر قضا يك پسر كاكل زري.عين خود آن حضرت. و عين قصهء امير ارسلان . آنوقت از نو راه مي افتند. همه خانواده به كمك قابله. ولي حضرت كه با زن فرنگي اش از سفر بر مي گردد حتي رو نشان نمي دهد. نه ماه ديگر هم از اين دم گاو پذيرايي مي كنند و پرستار و شير مخصوص…تا حالا ديگر دم گاو بيخ ريش همه شان مانده.براي دخترك يك شوهر حسابي پيدا شده و دم گاو بدل شده است به دم خروس…و حالا چه مي گويي؟ اينرا زنم از من مي پرسد. من در تمام مدت يك كلمه هم نگفتم . جز اين كه آنروز سرناهار درست مثل اينكه كارد فرو مي دادم.و لام تا كام تا عاقبت زنم خودش جا زد و درآمد كه :
-حالا ديگر بايد تخم و تركهء اشرافيت تازه به دوران رسيده را سر سفره بنشانيم.


تازه اين مفتضح ترين قسمت قضيه نبود.حاضربودند بيست هزار تومان هم پول بدهند.بله اينجوري بود كه اقمان نشست. صحبت از مشروع يا نامشروع نيست.اما وارث مفتضح ترين روابط اجتماعي شدن و دم گاو يا دم خروس ددر رفتن پسري را با دختري بيخ ريش بستن، كه چه؟كه بله ما هم بچه داريم؟ مرده شور!و بار اول نفرت اين جوري آمد. نه از آن يكي تنها. مگر او چه گناهي داشت؟ يا چه عيبي؟ بي اينكه دختر باشد و ما به خواستگاري رفته باشيم جهازيه هم كه داشت! نفرت از اين فريب را مي گويم . از اينكه نفس حسرت بچه داشتن را بايد با دلسوزيها و محبتي كه نه درجاي خودصرف شده است، روز به روز بصورت انساج و عضلات در تن بچه اي بكاري و بزرگش كني و بزرگتر و بزرگترو ده سال و بيست سال و سي سال بگذرد اما تو عاقبت جز تجسم حسرت هاي خودت را در تن او نبيني . و حال آنكه آن كودك ديگر مردي شده است يا زني ؛ و زيباست و برومند؛و لابد شوهري مي خواهد يا زني؛و لابد بچه اي خواهد داشت و …

اين جوري بود كه فريادم از درون برخاست كه مگر دوام خلقت بر زمينهء لق حسرت هاي تواست احمق؟ خيال كرده اي! و اصلا ببينم – مگر كدام يك از بچه هاي سر راهي و يتيم خانه اي و پرورشگاهي به دم روح القدس در مشيمهء مادرشان قرار گرفته اند؟ و مگر چه فرقي هست ميان يك پسر كاكل زري فلان شازده با بچهء فلان ميراب كه چون براي بخور و نمير خودش درمانده بوده فرزندش را سر راه گذاشته ؟ مگر اين دو چه فرقي با هم دارند؟ هر كدام ثمرهء يك فضاحت ديگر جنسي يا وارث فقر و بيماري و كم خوني پدري يا مادري. بحث از اخلاق نيست يا از اداي اشرافيت را در آوردن. چون فقط در حوزهء اخلاق و اشرافيت بچه اي را به فرزندي قبول كردن عمل خير است و توصيه هم شده است . آخر ديده ايم كه سرپرستي اين پرورشگاهها با آن دسته از اشرافيت است كه پس از قماري كلان دسته اي گل بر دارند و يك جعبه شيريني و به سركشي پرورشگاه بروند و به عنوان تصديق يا دفع بلا يا عوام فريبي يا كفاره گناهان به چنين بضاعت مسخره اي بدرد همنوع برسند؟ اين كارها لايق شان همان بنگاههاي خيريه(!) كه من از اعمال خير بيزارم. و تازه در همان حوزهء اخلاق يك عمل خير روي ديگر سكهء شر است . شري بايد باشد تا خير من در كفهء مقابلش جابگيرد . و من حتي به اين صورت تحمل شر را نداشته ام و به رسميت نشناخته ام. واقعيت مي گويد بچه اي را كه با قنداق سر گذر مي گذارند يا پشت در كلانتري ،يا به پرورشگاه مي دهند بچه اي بوده است كه دوام رابطهء پدر فرزندي يا مادرفرزندي را ناممكن مي كرده. يا والدين فقير بوده اند يا كودك مزاحم راه آيندهء يكي از آن دو بوده يا نقص مادرزاد داشته . و به هر صورت وضعش جوري بوده كه حتي در دامن مادر خودش زيادي مي كرده . آنوقت چنين كودكي در زندگي من چه حكمي خواهد داشت؟
درست همچون مرده اي كه گور هم او را نپذيرد. يا جوانه اي كه از شكم دانهء خويش هم بيرون نيامده باشد. و اين جوري بود كه مدت ها در فكر مشروع بودن ونبودن بچه هاي سر راهي بودم.اين داغ باطله كه در رحم بر پيشاني يكي ميزنيم. كه مي زند معلوم نيست. اما زده مي شود. فاعل مجهول است . يعني اخلاق است و مذهب است و حفظ سنت است و اين حرفهاي قلمبه. و آنوقت بود كه حتي به عمل جنسي نفرت ورزيدم.به اينصورت كه آخر چرا اين عمل وظايف الاعضايي ساده فقط در حوزهء معين ، يعني پس از ازدواج ، رسمي است و در ديگر حوزه ها رسمي نيست؟ ازدواجي كه خود با اداي چند كلمهء عربي يا فارسي رسمي شده است يا پس از ثبت در دفتري؟ واقعيت مي گويد كه در هر صورت مردي و زني گرفتار هم بوده اند- گرچه موقتي- كه پاي عمل جنسي به ميان آمده است. چه ثبت شده و چه نشده. چه طبق سنت و چه مخالف آن . ببينم شايد ارث و خون و ديگر روابط اجتماعي نبايد به هم بخورد؟درست . اينرا مي فهمم . واقعيت مي گويد براي اينكه اجتماعي بگردد و زير دستي باشد و بالا دستي و قانوني و سرنيزه اي و براي اينكه به جنگل باز نگرديم همهء اينها لازم است. ولي عاقبت؟ عاقبت اينكه تكليف خصوصي ترين روابط يك زن و مرد را ، كه هركدامشان فقط يك بار زندگي مي كنند ، همين مقررات از قرنها پيش معين كرده .
و نه تنها معين كرده بلكه چون و چند آنرا دم به دم بر سر بازار مي كوبد. رجوع كنيد به دستمال شب زفاف و به بوق و كرناي دهات روي بام حجله.و اينها يعني اينكه من حتي در خصوصي ترين روابط با زنم بندهء همان مقرراتي هستم كه قرنها پيش از من وضع شده. و بي دخالت من . عين همان داغ باطله. و تازه اسم همهء اينها تمدن است و مذهب است و قانون است و عرف و اخلاق است. اينجاهاست كه آدم دلش مي خواهد يك مرتبه بزند زير همه چيز. ولي مگر مي شود از همهء اينها سر پيچاند؟ خوب. حالا كه نمي تواني سر بپيچي پس چرا تعاون اجتماعي را مسخره مي كني ؟ و پرورشگاهها را و تصدق اشرافيت را؟ مي بينيد كه همين يك مسالهء تخم و تركه اساس همه چيز را در ذهن من لق كرده است. مي خواهم مثل همه باشم. در بچه دار بودن. و نمي توانم و نمي خواهم مثل همه باشم در تبعيت از مقررات. و بايد. با اين تضاد چه بايدكرد؟ و اين جوري بود كه ظاهرا ديدم چه آسوده ايم ماكه هيچ يك از مقررات شرع و عرف ناظر بر روابط جنسي مان نيست

واين اولين و آخرين رجحان بي تخم و تركه بودن.اما از طرف ديگر فكرش را كه مي كنم مي بينم حرمت مقررات شرعي و عرفي را كه از دوش روابط جنسي برداشتي اصلا انگار ازآن سلب اعتبار كرده اي .معني اش را گرفته اي .و بدلش كرده اي به عملي حيواني . نمي خواهم بگويم عين جفت گيري گاوي با ماده اش. اما دست كم عين كبوتر قاصدي كه لانه اش بر سر برج فرستندهء راديو باشد.اين رابطهء جنسي كه نه وظيفه اي بدوش گردشش محول است و نه هيچيك از مقررات شرع و عرف بر آن نظارتي نمي كند چه معنايي دارد؟ اگر در يك عمل غريزي حيواني ، دست كم يك عمل ماشيني. غذا كه به آن رسيد غده ها راه مي افتد و بزاق كار مي كند و سايش آسياب دندانها و عصير معده و الخ…و با زن كه نشستي سايش عضوهاي ديگر و كار افتادن غده هاي ديگر .در صورت اول مكانيسمي است براي هضم غذا و دوام اين تن . اما در صورت دوم ؟ و بخصوص اگر دوام تن ديگري در كار نباشد؟ و من كه نمي توانم تخم و تركه داشته باشم چرا اين مكانيسم را تحمل كنم؟ فقط براي اينكه ماشين زنگ نزند؟ مي بينيد كه حتي دارم صورت منحصر به فرد بشري را عين اراذل علما به معيار ماشين مي سنجم . به هر صورت دنبال همهء اين فكرها و قياس ها بود كه به كله ام زد خودم را اخته كنم . بايد عالمي داشته باشد فارغ از پايين تنه و يك پله به سوي ملكوت . آنوقت يك روز زنم درآمده كه بله تو ديگر مثل آنوقت ها نيستي . و اصلا از من سير شده اي و الخ…
كه كفرم در آمد و همان روز صاف گذاشتم توي دستش كه : خيالش را از سر بدر كن . يا برو تلقيح مصنوعي. با سرنگ هم بچه دار مي شوي . بهتر از بچه هاي لابراتوري كه هست . كه چشمهايش از وحشت گرد شد . و من ديدم در زمينهء عصمت قرون وسطايي او جز با خشونت قرن بيستمي نمي شود چيزي را كاشت . اين بود كه حرف آخر را زدم :

- مي داني زن ؟ در عهد بوق كه نيستيم . بچه مي خواهي ؟ بسيارخوب . چرا لقمه را از پشت سر به دهان بگذاري ؟ طبيعي ترين راه اين كه بروي و يك مرد خوش تخم پيدا كني و خلاص .من از سربند آن دكتر امراض زنانه مزهء قرمساقي را چشيده ام . هيچ حرفي هم ندارم . فقط من ندانم كيست . شرعا و عرفا مجازي.


كه اول كمي پلك هايش را به هم زد و بعد يك مرتبه زد زير گريه . و زندگي مان به زهر اين صراحت ، يك هفته تلخ بود…ولي راستي كدام دكتر؟ من كه هنوز از قضيهء لولهء تخمدان چيزي نگفته ام . بله . مثل اينكه دارم همه چيز را با هم قاطي مي كنم. چطور است مرتب باشم . بله . بترتيب تاريخي.




..


__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید