نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 08-26-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض هر آدمي سنگي است بر گور پدر خويش از جلال آل احمد

فصل 4
اين جوري بود كه ديگر اقم نشست از هرچه دوا بود و دكتر بود و سرنگ بود و نسخهء خاله زنكي بود و از هرچه عمقزي گل بته گفته بود.حالا ديگر حتي تحمل بوي آزمايشگاه و مطب را هم ندارم. يا حتي تحمل دلسوزي ديگران را كه اي بابا ما بابچه هزار گرفتاري داريم و شما بي بچه يكي …يا ديگر انواع آداب معاشرت را. و اين قضايا بود و بودتا داستان وين و آن مردكهء اولدفردي كه خيالمان را تخت كرد و برگشتيم.آنوقت هر بار زنم هوس بچه مي كرد يكي از خواهر هايم را يا خواهربرادرهاي خودش را صدا مي كردم با زادورودشان كه مي آمدند و دو سه روزي يا فقط يك صبح تا عصر-همين هم كافي بود – مزهء بچه را به او مي چشاندند با شاش و گهش و بريز و بپاشش و بردار و بگذارش و عر و بوقش و قهر و تهر و دعوا و الخ …و باز براي مدتي خلاص. تا ديگر اينهم شد عادتي . حتي وظيفه اي كه گاهي كلافه مان مي كند .واه!مگه مي شه ما سالي يك دفعه هم آق دايي رو نبينيم ؟…يا برادر ما سال به سال كه به ما مي رسد…يا پس واسهء چي از قديم و نديم گفته اند خانهء خاله…و از اين جور. و مگر خواهرها و خواهر زاده ها يكي دو تا هستند ؟ دو خانواده با تمام عرض و طولشان. و در يك نقطه ، التقا كنند. در نقطهء صفر بي تخم و تركگي ما.و تازه از فلان پسر عمه و دختر دايي كه گله مي كني كه چرا خدمت نمي رسيم. صاف درمي آيد و مي گذارد كف دستت كه : آخه مي گندشما از بچه بدتون مياد…ده پدر سوخته ها! با زاد و رودش آمده و يك صبح تا عصر وقتت را گرفته ، اينهم مزدش! و بعد هم تو هرجايي با زنت دو نفري مي روي اما جواب را دست كم به هفت نفر بايد بدهي. و از اين حساب هاي بقالانه…و اصلا بحث از اين نيست كه ببيني يا نبيني مردم چه مي گويند.بحث از اين است كه هر رفتارت حمل شونده به بي بچه ماندن است.در حاليكه تو مي خواهي يك آدم عادي باشي. با رفتاري عادي . مثل همه . نه مي خواهي حسرت بكشي و نه حسد بورزي و نه بي اعتنا باشي . آنوقت اگر با بچه هاي مردم خوب تاكني و گرم باشي و قصه برايشان بگويي و بگذاري از سر و كولت بالا بروند پدر و مادرش مي گويند حسرت دارد . و حتي بفهمي نفهمي بچه هايشان را از آزاديهائي كه تو بهشان داده اي منع مي كنند و شايد در غيابت اسفند هم برايشان دود كردند. تو چه مي داني ؟ و اگر باهاشان بد تاكني و از اخ و پيف و شاش و گهشان دلزدگي نشان بدهي مي گويند حسوديش مي شود.و اگر بي اعتنائي كني و اصلا نبيني كه بچه اي هم در خانه هست با شري و شوري و يك دنيا چرا و چطور…مي گويند از زور پيسي است.و خشونت بي بچه ماندن است.با مردم هم كه نمي شود بريد. و اين مردم دوستانند،اقوامند.بزرگترند، كوچكترند و هر كدام حالي دارند و شعري و بچه اي و ضعف هايي و احساساتي و مي خواهند تو آنها را همانجور كه هستند بپذيري. و تو هم مي خواهي اما نمي تواني.چون وضعي استثنايي داري. و آنوقت مگر مي شود بچه شان را نديده بگيري يا بهش زيادتر از معمول وربروي يا بد اخمي كني ؟…وباز همان دور تسلسل . و مهمترين قسمت قضيه اينكه تا تو صد صفحه اباطيل چاپ بزني بچه هاي دوستان واقوام صد سانتي متر كشيده تر شده اند و حالا مردي شده اند يا زني و تا تو بيايي بفهمي كه با كودك ديروزي چه جور بايد رفتار كرد كه مادر و پدرش آ زرده نشوند خود آن كودك اكنون جوانكي از آب درآمده است و تو به هر صورت از قلمرو حيات او و ذهن او بيرون مانده اي …و اينجوري كه شد تو حتي اين دلخوشي را هم نمي تواني داشته باشي كه اگر ديگران جان خودشان را در فرزندانشان مي كارند تو در اين كلمات مي كاري و ديگر گنده گوزيها… چون دست كم از عالم كودكي اخراج شده اي . از عالم بچه ها. و دو تاي از اين بچه ها مال خواهر زنم . هما.كه خودش را كشت . بهمين سادگي.مواظبت از دو تا دستهء گل را رها كرد به تقدير و سرنوشت و به يك شوهر سرتيپ شونده . و خودش را كشت . آخر چرا اين كار را كردي زن ؟ بله . اواخر تابستان سال 1341 بود . روزهاي آن زلزلهء نكبتي !

داشتم صبحانه مي خوردم كه تلفن صدا كرد.معمولا زنم مي رود پاي تلفن. اول سلام و عليكي نا آشنا و از سر خونسردي. و بعد بله همين جاست. و بعد مدتي سكوت و بعد سلام و عليك ديگري. و بعد صدايش احترام آميز شد و سايهء مبارك كم نشود…من داشتم چايم را مزه مزه مي كردم كه يك مرتبه فريادش بلند شد.به گريه. و چه گريه اي.كه از جا پريدم.هق هق مي كرد كه رسيدم.گوشي را گرفتم و :
-چه خبره صبح اول صبح ؟
كه يارو خودش را معرفي كرد.تيمسارسپهبد…درست همين جور.
-خوب چه فرمايشي داشتيد؟
كه خبر را داد. خيلي نظامي و خيلي تلگرافي. كه بله 75درصد از پوست سوخته.با نفت.صبح از كرمانشاه تلفونگرام كردند…وحالا من…كه گفتم :
-نمي شد اول مرد خانه را خبر كنيد؟
كه يارو جا خورد.با همهء تيمساري اش . و جوري شد كه ديدم بد شد.اين بود كه افزودم:
-خوب مي فرموديد.
البته هنوز در قيد حيات…اما خانم براي موقعيت هاي نامناسب…لابد ميدانيد كه اتوبوسهاي كرمانشاه از كجا حركت…
حتم دارم كه نظامي هاي آن سر دنيا هم فاجعهء هيروشيما را با همين تعبيرها به واشنگتن و مسكو گزارش داده اند . و اصلا بديش اين بود كه تا گوشي حرف مي زد. من نمي توانستم خودم را جمع و جور كنم .يا فكرم را.يارو كه دست بسر شد زنم را كشيدم پاي ميز.هنوز گريه مي كرد.يك چايي برايش ريختم و :
-مي گذاري بفهميم چه بايد كرد؟
-مگر چه شده ؟…من الان دق مي كنم.آخر بگو چه شده؟
در چشمهايش مي خواندم كه چيزي شنيده است. اما هنوز جراتش را نداشت.هنوز خبر در ذهنش ته نشين نكرده بود. اين بود كه سكوت كردم و سيگاري…و
-بجاي دق كردن بهتر است به پيشباز واقعه برويم.حاضري؟
-من خودم را مي كشم.
-همين دوازده هزار نفري كه زير هوار زلزله رفته اند كافيست.پاشو برو لباست را بپوش.
كه هق هق كنان رفت.يكي دو جا را باتلفن گرفتم. و اندكي از بار خبر را بدوش برادري يا همريشي گذاشتم و حاضر شده بودم كه او هم آمد.با چمداني در دست.بازش كردم كه صابون و حوله اي در آن بگذارم.لباس سياهش توي چمدان بود.پس خبر را شنيده بودي. و برويم . و رفتيم. ساعت نه صبح روي نوار خاكستري جادهء مهرآباد بوديم و 7شب از زير طاق بستان مي گذشتيم . قزوين را در آينه دكان خرازي فروش كنار خيابان ديديم.با عينكي تازه و تنگ و سياه. و گفتم :
-مي بيني زن ؟ آنقدر عر و بوق كردي كه يادمان رفت عينك برداريم.
و چه بهتر. آن بساط نكبت بار زلزله را با عينكي هرچه تنگ تر و تارتر مي ديديم بهتر بود.ناهار را زير سايهء درخت غبار گرفتهء يكي از قهوه خانه هاي سر راه خورديم. درست چسبيده به الباقي سفرهء زلزله.عمارت سنگي قهوه خانه انگار از داخل تركيده بود و سنگهاي تراش خورده هريك در گوشه اي و سر تيرها از ميان خاك و پوشال بيرون مانده. و مردكي لاغر كه روي همان يك زيلوي ما نيمرو مي خورد نمي دانم در قيافهء ما چه ديد كه به دو استكان عرق مهمانمان كرد.و از گاوهايش گفت كه همه حرام شده اند. و حالا او مي ترسيد كه پوست دريده شان را هم كسي نخرد.و باز رفتيم. و همدان را خواستم در يك ليوان آبجو ببينم. به عنوان رفع خستگي.كه نشد.ناچار به يك ليوان از اين آب هاي رنگي قناعت كرديم.كنار خيابان.و باز رفتيم.وپاهاي من عين اهرمها.بي حس.تمام راه عبارت بود از بيابانها يا تپه اي و بر سر آن با تيرك ها سه پايه اي ساخته و با گوني و جاجيمي رويش را پوشانده و خرت و خورت زندگي دهاتيها اطرافش پراكنده و پرچمي سياه بر بالاي همهء بساط.روستاها همچون بار خربزهء كرمويي بزمين خورده و تركيده و مردان كنار جاده به گدايي نشسته و دو دو زنان.و يك جا جاده شكافته بود. از عرض.و درست انگار كه از پله اي بيفتيم.نگهداشتم كه چرخها را وا برسم.پاها نا نداشت. و طول كشيد. كه ريختند.گمان كرده بودند ما هم به خيرات و مبرات آمده ايم.به تصدق اشرافيت !هر كدام با يك گوني خالي زير بغل. و تصدق دهندگان؟ هركدام با يك گوني بدوش پر از پاره پوره هاي زندگي يا نان و آب و قند وشكري. ولي ماشين ما خالي بود.من بودم و زنم و يك چمدان روي صندلي عقب و تويش يك لباس سياه.بيشتر بچه ها بودند.پيشقراول.و دنبالشان مردها.و نميدانم در قيافهء ما و رفتارمان چه بود كه كم كم پس نشستند.آيا وبازده بوديم يا جذام داشتيم؟هيچكدام.فقط هيچ بار و بنه اي نداشتيم جز پيراهن سياهي در چمداني.و چشمهامان مادري را مي ديد كه ديشب خودش را به آتش نفت كشيده بود.و بچه ها! ويعني به موقع خواهيم رسيد؟و كاري از دستمان برخواهد آمد؟و اصلا چرا راه افتاديم؟هشتصد كيلومتر راه را يكسره رفتن و برگشتن –تازه اگر سالم برسي-با 75درصد پوست كه سوخته؟ديگر چه اميدي؟اما نه.من هميشه
به پيشباز حادثه رفته ام .هميشه.هرگز حوصلهء اين را نداشته ام كه بنشينم و به چه كنم چه نكنم دست ها را بمالم تا واقعه در خانه را بزند.همچون داستان اين تخم و تركه…اگر از همان اول به پيشباز اين حادثه هم رفته بودي ؟و مگر از كجا مي دانستي ؟ و اصلا مگر نرفتي ؟ و اصلا حالا چرا راه افتاده اي؟چرا به تو خبر دادند؟از همهء خانواده چرا تو را خبر كردند؟ و اصلا خبركردندكه چه؟مگر من درين مرگ چه دستي داشته ام؟شهيدنمايي موقوف.مگر ديگران در آن مرگ دوازده هزارتايي چه دستي داشته اند؟ واقعيت اين است كه مردي يك عمر دنبال سرتيپي در هر كورهء مرزي درست همچون كاروانسرايي بسر برده و هر سال يا دو سال عمر خود را و سلامت خانوادهء خود را در ستاد گمنام پادگاني دفن كرده و به ازاي آن نشاني را همچون سنگ قبري بر روي دوش خود كوبيده…و زن خودش قابله بوده و دست كم سالي يك بار كورتاژ كرده و كرده تا نه خوني در تنش مانده نه عقلي به كله اش.وچرا؟چون زاوراي بيابانها بوده.چون يك بيمارستان شهر متكي به او بوده.چون خيال مي كرده همان دو تا بچه كافي است...
. و چون مي ديده كه همين دوتا بچه هم به خشونت هاي نظامي پدر بيشتر ميل دارند تا به ناز و نوازش زنانهء مادر. و حالا طاقت زن تمام شده و خلاص. واقعيت!و زنت هم كه مي داند. و از دست شما دوتا هم هرچه بر مي آمده كرده ايد از دلسوزي و توصيه و راهنمايي كه مستقر باشند ،كه مدرسهء بچه ها عوض نشود، و آن شيراز و آن اصفهان و آن خانه و حالا كرمانشاه. و اصلا تو چرا راه افتاده اي ؟ كه يك مرتبه ديدم با اين بي تخم و تركه ماندن ما كم كم شده ايم كدخداي ده .جوابگوي همهء واقعيت ها!حل كنندهء همه مشكلات . قاضي همهء دعواهاي خانوادگي . پدر و مادر همهء يتيم ها و مادرمرده ها و …گنده گوزي نكن. قرارشد بي خودنمايي و شهيدنمايي…واين جوري بود كه به كله ام زد حالا كه اينطور است چرا پدر همهء اين بچه ها نباشي ؟ اين بچه ها را مي بيني ؟ اين وارث بي سهم مانده از اين مائدهء زميني را ؟…چرخ ها را معاينه كردم و برگشتم توي ماشين گفتم :
- مي خواهي يكي دو تا از اين بچه ها را برداريم؟ خيلي هاشان بي پدر مانده اند.
- گفت:-حوصله داري ؟ من نمي دانم خواهره چه بلايي سر خودش آورده و بچه هاش چه مي كنند؟ بجنب برويم.

و رفتيم. باز دهات. باز بساط تعاون و باز بچه ها سر راه و باز گوني ها زير بغل. كه يك مرتبه به كله ام زد چرا مي خواهي با انتخاب يكي از اينها ديگران را از قلمرو ذهنت بيرون كني ؟ و اين (يكي)چه مال خودت،چه سر راهي ، چه زلزله زده…هر كدام كه باشند در يك دنيا را بروي تو خواهند بست . تو را وادار خواهند كرد كه از يك دنيا به (يكي) قناعت كني . اما يك جاي ديگر مغزم چيزي جنبيد كه برو بابا…ژيد هم همين اداها را درآورده بود…و گفتم:
-ديدي بابا چه خوب كرديم آمديم.
- آره. آدم غم خودش را فراموش مي كند.
ديدن اموات هم همين خاصيت را دارد. اما اينها بيشترشان به تصدق آمده اند. به كفاره دادن، مردم شهري با كاميون هاي پر و پيمان و سياهپوش مي رسيدند.باد كرده و پر طمطراق. و يك مرتبه جاده در نقطه اي بند مي آمد.هجوم دهاتيها و نظارت سربازان كه از سربازي فقط تفنگ بيكاره اي داشتند. و تانكرهاي آب و نفت و تيرك چادرها را كه داشتند مي كوبيدند. و مزرعه ها رها شده بود و قناتها ريخته و سرچشمه ها خشك و فرياد كشت را مي شنيدي و نالهء تك درخت هاي بي آب مانده را. و هيچكس در آبادي-خبر لاشه هاي گم شده زير آوار. و همه كنار جاده منتظر. و نگران يك لحاف بيشتر يا يك چادر بزرگتر يا يك كيسه برنج براي زمستان. و مخبرها پلاس و جاده هاي فرعي پر از گرد و خاك. و يك جا با تير و خاك پلي بر نهري خشك مي بستند تا اولين پيام آور شهر با باري از خيرات و مبرات به ده كورهء ويران شده اي برسد . و چه هيجاني! پيچيده در بوي مرگ.عين قبرستان.يا در صحن امامزاده اي .و من با چشم هاي تار مي راندم و مي راندم و مي راندم.ديگر دستها هم چيزي جز اهرمي نبودند. هرگز چنان از سر نوميدي نرانده بودم. و در چنان معبري از خيرات.با تمام پشت سكه اش . حتي براي آب هجوم مي كردند .آب لوله كشي شهر.تنها چيزي كه در آن بساط نبود حق بود .حق بشري.اينها بايد چنين خاكستر نشين باشند تا آنها چنين به خيرات بيايند.لايق ريش هم.دو طرف سكه را مي گويم.يك جاي ديگر مجبور شديم لنگ كنيم.هياهويي بود كه نگو.بوي نفت در هوا و فحش و فضيحت…چه خبر است؟ يكي از بازاريها صد تا سماور نذر داشته راه افتاده با يك كاميون آب و يكي كوچكتر نفت آمده كه اينجا سماور با آب و آتش پخش كند.گويا محل سادات محله بود. و ماموران تعاون خواسته اند نظارت كنند و يارو حاضر نبوده .كله خري و بشما چه و دعوا و كش مكش. تا هم شير آبش را باز كرده اند و هم نفتش را .و يارو سماورها را برداشته و در برده. و حالا اهالي از تمام اطراف خبر دار شده اند و ريخته اند و تفنگ ها ديگر بيكاره نيستند.بلكه حافظ نظم اند…

بزحمت راهي باز كرديم و باز رفتيم. هرگز چنان از سر نفرت نرانده بودم. و هشتاد و نود. كه شايد بموقع برسي! و زنم هرگز چنان آرام و نترس وردست من ننشسته بود و تاريك و روشن بود كه از پاي بيستون گذشتيم.به گمانم اين يكي هم بچه نداشته.گرچه داشته .تاريخ مي گويد .مرده شور تاريخ را ببرد .من مي گويم حتما نداشته .و گرنه براي خودش چنين سنگ گوري به چنين ارتفاعي نمي كند…و داشتم در دل مي خنديدم كه از بغل رديف ماشين هايي گذشتيم كه شبحشان در زمينهء روشنايي ميرندهء افق غرب شبيه به قطاري بود از كاغذ سياه بريده و چراغهاشان سوراخهايي كه نور غروب كنندهء خورشيد از پشتش چشمك مي زند.از بغلشان كه گذشتيم دلم هري ريخت تو.چه آهسته مي رفتند.ده تايي. و پيشقراولشان آمبولانسي.همهء اينها را بعد ديدم.يعني رد كه شديم فهميدم كه ديده بودم. و پا را روي گاز فشردم.در حدود صد كيلومتر بوديم كه زنم بجوش آمد:
-چه مي كني ؟
-ديگر رسيديم.بابا.
نمي خواستم آن صحنه وسط بيابان پيش بيايد .آن صحنه كه قرار بود زنم را برايش آماده كنم. و آنهم پاي چنان سنگ گوري بر سينهء كوه.و اينك شهر.پر از نظامي. و سر بالا. و خر و درشكه و آدم در هم.و بهمان زودي آخر شب بار فروشهاي دوره گرد.و ميدان ها چه شلوغ. و موتور دم به دم خاموش مي كرد.به صد كيلومتر ساعت راندن و پيستون ها را بد عادت كردن و حالا سر بالا و دندهء دو و ده كيلومتر در ساعت.به جاي پاسبانها سرشب از نظامي ها نشاني گرفتم و دست چپ، بعد دست راست . و از نو استارت زدن و باز خاموش كردن .نكند جوش آورده باشي؟…وخياباني ديگر و كوچه اي و پيچي و اين هم خانه.اما هيچكس نبود.جز سربازي.دستپاچه و لكنت دار.و سرسرا خالي و همهء درها بسته . و من شارت و شورت كنان و در جستجوي بوي كافور در فضا.كه يك مرتبه فرياد كشيدم:
-پس اين صاحب خانهء احمق كجااست؟
كه زنم درآمد:-چته بابا؟
بزودي مي فهمي جانم.بزودي.يعني دارم آماده ات مي كنم…و آب خواستم و تا تلفن را از بالا بياورند در باز شد و مردي خوش قد و قامت تپيد تو و سلام و عليك و :
-عجب تند مي رفتيد.خطرناك بود.هرچه كرديم نتوانستيم برسيم.
كه من نشستم.روي پلكان.يعني پاهايم تا شد.اولين بار در عمرم.اول گمان كردم كسي از عقب زد توي گودي زير زانويم كه ديدم دارم مي نشينم.خودم را كشيدم روي پلهء اول .وسيگاري.و زنم داشت يك يك درهاي بسته را دنبال اثري از خواهرش امتحان مي كرد.بيارو گفتم:
-لابد ما را شناختيد…جنابعالي؟
خودش را معرفي كرد: دوست صاحب خانه.بي نام.و بعد:
-بفرماييد برويم منزل ما.بچه ها آنجا هستند.كه پا شدم. خيس عرق و پاها از نا رفته. و زنم هاج و واج و بما نگران و يك مرتبه فرياد كشيد:
-پس خواهرم؟
كه من از در گريختم.فريادش تا دم ماشين بدرقه ام كرد.چنان گازي مي دادم كه نگو.گريه اش گريه نبود.چيزي بود كه نمي شد شنيدش.و يارو با جيپ از جلو و ما از عقب.و از نو كوچه ها و خيابانها و سربالايي و من همچون فيل مستي آمادهء هر تصادفي و زنم همچون كودكي به سكسكه افتاده.و شانس آوردند اهالي كرمانشاه كه آن شب هيچكدامشان را زير نگرفتم. و خانهء يارو وسيع بود و پر از پلكان بود و از بچه ها خبري نبود.و زن صاحب خانه سياه پوشيده به پيشباز آمد و سر سلامتي داد و فريادها و زاريها و بعد همريشم آمد.

-خودت را بدبخت كردي.يك عمر دنبال سرتيپي دويدي تا زنت درماند.حالا تنها بدو.
-نگو بابا.نگو كه اين زن پدر مرا درآورد. آبروي مرا برد .آخر چرا با نفت…
-بدبخت!…حتمي ترين راه را انتخاب كرد.از اين كارها سررشته داشت.
و تسلي هاي ديگر-يعني فحش هاي ديگر تا آرام شديم.و او نشست.و صورتش را پاك كرد و صاحب خانه چاي آورد و رفت و آرامتر كه شديم درآمد كه :
-كار بچه ها ديگر با من نيست.با خود شماهاست.اختيارشان با خاله است…
كه يك مرتبه جا خوردم.همه براي ما كيسه دوخته اند!…قبل از اينكه چيزي بگويم خانه پر شد از سنگ قبر بدوشان. و قهوه آوردند و رفتيم توي حياط، كنار حوضي و زير چراغي مجلس كرديم و جواز حمل جنازه را داديم كه پاي سنگ قبر عظيم بيستون به انتظار مانده بود.منتظر گوري و آرامشي.چيزي نوشتيم خطاب به برادران در تهران يا دايي و ديگران و سه نفري امضا كرديم و سه چهار نفر رفتند كه شبانه برانند و جنازه را از قلمرو سرتيپي يك تيمسار آينده دور كنند با آبرويي كه از او برده بود و بعد شب دير وقت شد و شام آوردند و معلوم نبود براي كه و با زنم كه تنها شدم گفتم :
-بابا جان گوشت باز كن.اين حضرت از عهدهء بچه ها بر نميايد.اگر هنوز خيال مي كني بچه لازم داري چه بهتر از بچه هاي خواهر…
كه زد بگريه و جويده جويده گفت:-مگر ما به تقسيم ارث خواهر بيچاره آمده ايم؟
كه ديدم راست مي گويد.و بعد يك آدمي بوده كه زندگي خودش را پاشيده.حالا به چه علت زندگي مرا از هم بپاشد؟ يا ترتيب بدهد؟زندگي مرا كه چهارده سال يك جور گذشته و يك چيزهايي در آن به عادت بدل شده.اين بود كه به عنوان ختم كلام گفتم :
-ببين باباجان،گريه را بگذار كنار.و درست به حرفم گوش كن.اين بابا بچه داري كننده نيست. مي تواند براي رسيدن به سرتيپي بچه ها را هم بگذارد زير پايش. و اين بچه ها به هر صورت خواهر زاده هاي تواند. اگر تو بخواهي من هيچ حرفي ندارم. فردا صبح برشان مي داريم و يكسره مي رويم خانهء خودمان.
-تو خودت چه مي گويي؟
-من ؟ براي من اين بي بچگي شده است يك سرنوشت كه پايش ايستاده ام. هيچوقت هم كاري را حسرت بدلي نكرده ام .و به هر صورت ترتيبي به زندگي خودم داده ام كه نمي خواهم ديگري بهمش بزند.حوصله هم ندارم كه خودم را گول بزنم.اين جوري كه باشد تنهايي ام را هميشه كف دست دارم.ميداني؟من اصلا از همين اندازه علاقه هم كه به اين دنيا پيدا كرده ام بيزارم.اصلا وقتي من نمي توانم مسؤوليت خودم را بپذيرم –با همهء ناامني ها و با همهء فرداهاي تاريك-چطور مي توانم مسؤوليت دو نفر ديگر را بپذيرم؟ ولي تو.تو حسابت جداست.وظايفي داري…كه حرفم را اينطور بريد:
-اين حرفها را بگذاريم براي تهران.من الان گيجم.و بعد شب دير وقت بود و خوابيديم.و چه خوابي !و صبح كه شد بچه ها را آوردند دختري و پسري- 14 و 10 ساله و چه بازيهاكرديم از دو طرف كه قضيه را بروي هم نياوريم و چه بار سنگيني بود مرگ يك مادر، ميان ما دو نفر و آن دو نفر.
بله.هشتصد كيلومتر راه را با اين بار اضافي برگشتيم. از ميان همان الباقي سفرهء زلزله.





...




__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید