نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 08-26-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض هر آدمي سنگي است بر گور پدر خويش از جلال آل احمد


فصل 6


قديمي ها راست گفته اند كه اگر دلتان گرفت برويد سراغ اموات .ولي اين فقط سراغ اموات رفتن بوده است يا گذري به سنت ملموس؟ و به گذشتهء موجود؟ و به اجداد و ابديت در خاك؟ و خود را با همهء غمهاي گذرا و حقير در قبال آنهمه هيچي كوچك ديدن؟ و فراموش كردن؟...من نمي دانم پس ژاپني ها چه ميكنند يا هندوها يا همهء آنهايي كه بگذشته از راه گورستان نمي روند! شايد بهمين دليل است كه ژاپني ها هاراكيري مي كنند؟ يا زردشتي ها هنوز در يزد و كرمان به رسم عهد بوق اموات را در برجهاي خاموشي مي گذارند يا شايد هندوها كه به نسخ معتقدندو...رها كنم اين پرت و پلاها را.به هر صورت رفتم.سراغ پدرم.با مادرم و يكي از خواهرها و دو سه تا از خواهر زاده ها.

قبرستان بزرگ بود با تك و توك درختش و فراوان آهني.هريك بر سر قبري كاشته . و به شاخهء سيمي آنها چراغي همچون ميوهء هميشه بهار شب قبر، براي سر سفرهء آخرت.و تك و توك عكسي آفتاب خورده به سينهء تيرها و با چه حسرتي! نكند تو هم الان چنين قيافه اي را داشته باشي! و سنگ قبرها پر از وفدت علي الكريم بغير زاد من الحسنات...و الخ. و راستي چندتا از اين همه مرده معني اين شعر را مي دانسته اند تا بتوانند جواب من ربك را درست داده باشند.

به هر صورت تمريني از عربي داني براي آن شب؟و جوي آب جداكنندهء صحن عمومي قبرستان از اشرافيت اموات.از مقبره هاي خانوادگي.خانوادگي؟بله.عينا.حتي با اعلانشان بر سر درها. به خط خوش و بر كاشي كه آرامگاه ابدي خاندان فلان...چيزي كف دست كليد دار گذاشتم كه چون گربه اي سر سفرهء زيارت اهل قبور هميشه حاضر است و آهاه درست ميان خانواده.آن وسط پدر.و سنگ قبرش همان كه خودم دادم نوشتند و تراشيدند.بي شعر.و فقط با همان هوالحي الذي لايموتش و اسم و عنوان و تاريخ ولادتي و وفاتي.مرمر زرد سبزي زننده.سنگ هنوز مي درخشيد و رگه هاي سفيد و صورتي در آن مشخص بود و كلمات مشكي برجسته و خوانا.ديدم خيلي مي خواهد تا گذشت زمان اثزش را بكند:خوب پدر .مي بيني كه عجله اي نيست.در احتياج تو به نوه داشتن. وانگهي برادرزاده كه هست...و آن طرف تر بالاي سرش خواهرم خوابيده.كه به سرطان رفت. و آن طرف تر خاله.آنكه كر بود.و آن طرف تر هم پاي ديوار زن دومش.زن دوم پدر را مي گويم.كه از پيش رفت تا خانه را آب و جارو كند.بله.عين خانه مان.همه دور هم.و با همان شلوغي ها.و رفت و آمد.مادرم نشسته سر قبر وسطي و شانه هايش زير چادر مي لرزد. و خواهرم پهلوي دستش دارد قرآن مي خواند.بزمزمه اي.بي صدا.آخر بابا خوابيده. و خواهر ديگرمان او هم از سر و صدا خوشش نمي آمد.درست مثل من.آخر او هم بي تخم و تركه مانده بود.و خواهر زاده ها هم هستند.همانها كه هفتهء پيش برده بودمشان به گشت و گذار روي درياچهء سد كرج. و چه كشفي كرده بودند.اينجا هم دارند كشف مي كنند.همانجور كنجكاو و جوينده.از اين قبر به آن ديگري سر مي كشند .به كشف ديگري به تجربهء تازه اي از عالم مرگ براي زندگي.از عالم اموات براي دنيا.يعني از آن خانه به اين خانه.به سلام و احوالپرسي.يعني فاتحه.و لا اله الا الله گرمازده و بي حالي از مرده شورخانه بلند است و سوت تيز و كشداري از ايستگاه راه آهن.وسائل صوتي تعادل صحنه.دنيا و آخرت.يا چاوش هاي آخرت و دنيا.و كدام آخرت؟ و كدام دنيا؟ مگر همين مقبرهء خانوادگي مرز دنيا و آخرت نيست؟اينكه عين خانهء ماست.عين دنياي مادرم و خواهرم و خواهر زاده ها و اين همهء خلايق.پس چه دعوت بيهوده اي از دو سو؟ در اين راه نيازي به هيچ چاووشي نيست.و اصلا راهي نيست و سفري نيست.دنيا عين آخرت و آخرت عين دنيا...و راستي اين مادر به كدام يك از اين دو دنيا متعلق است؟ اين يك كيسه استخوان چادرپوش كه اگر كمي بلندتر گريه كند،صدا بجاي از حلقش،از استخوانش درمي آيد .آيا اين همان زني است كه پنجاه و خرده اي سال با اينكه زير خاك است بسر برده؟ و آن ديگري را زاييده؟ و مرا و آن خواهر قرآن بدست را؟ ديگر نه خوراكي دارد و نه خوابي.عين بابا.بابا هم الان يك كيسه استخوان بيشتر نيست.فقط كيسه ها با هم فرق دارند.يكي سياه يكي سفيد.ميداني پدر؟ شبها همانجور گرفتار آسم است.هيچكاريش هم نمي شود كرد.يعني تو هم كه رفتي فرقي نكرد.سرش هنوز آرزوي يك بالين را دارد . و بعد.ميداني كه من هنوز...برايت كه گفتم.شمس هم كه هنوز زن نگرفته.باز گلي به جمال آن برادر كه همين يكي يكدانه اش باقي مانده.راستي ميداني پدر؟بچه دومشان هم آمد.باز هم پسر.نوهء دوم پسري تو.خوشحال نيستي؟ مي بيني كه چراغت كور نمانده.شبهاي روضه همچنان برقرار است.نگذاشتيم در خانه ات بسته شود.هنوز هم ميرزاي آهنگر مي آيد پاي سماور و محمود طبق كش خدمت مي كند.عينا.انگار نه انگار كه تو رفته اي.فقط از دم در بلندت كرده اند و گذاشته اند روي سر بخاري.پشت قاب عكس.و چه جوان. و چه ساكت! و چه بالابلند و رنگي.همان شمايل كه قدير نقاش ازت كشيده بود.يادت هست؟ تپانده بوديمش توي صندوقخانه و يك روز من كشف كردم كه ميخ زير زانويت را سوراخ كرده. و بچه زحمتي برايت وصله اش كردم.گرچه نبايد يادت باشد.من كه به تو بروز ندادم...

قرآن را بستم و از پنجره نگاهي به بيرون انداختم.مردها و زنها يكهو سر يك قبر كپه مي شدند. و انگشت ها به سنگ و سرها پايين.مدتي مي ماندند و بعد تك تك بر مي خاستند.به نسبت جراتي كه داشتند يا به نسبت ارثي كه برده بودند-يعني بستگي با صاحب قبر.يعني به نسبت نزديكي به آخرت.مگر نه؟ و از تعدادشان وجنسيتشان مي شد فهميد كه صاحب قبر كيست.پدر است يا مادراست يا خواهر و برادر يا شوهر و عمه و خاله. و زني تنها بر سر قبر آنطرف نهر چنان ضجه مي زد كه انگار شوهرش داماد بوده و از توي حجله يكسر آمده اينجا.اما نه. بچهء زنك دورش مي پلكيد.خوب چه مانعي دارد.مگر همه مثل تو عقيم اند؟ از توي حجله هم مي شود رفت به عالم آخرت و حجله هم داشت.مي بيني كه در گورستان هم خودت را رها نمي كني .احمق! و زنك؟ خودش يك كپهء سياهي .عين مادرم. و دمرو سر قبر افتاده.و صدايش؟ چقدرشبيه صداي خواهرم.راستي مادر يادت هست كه روي سينهء خواهرم سرب داغ كرده گذاشتيد؟ هان؟ همان از توي حجله نمي دانم چه دردي گرفته بود كه آخر سرطان شد.و درمان ها و دكترها.به هووداري راضي شد اما به عمل نشد.آخر شوهر او هم بچه مي خواست.عين من.مسخره نيست؟و خواهرم عجب سرتق بود.باز هم عين من.نمي خواست دست مرد غريبه به تنش برسد .با مچهاي مودار.و لابد موهاي سفيد.كه از زير ساقهء دستكش بيرون زده.گرچه طبيب او پير نبود. البته من توي مطب ديدمش نه پاي تخت عمل.مچ دستش با يك دكمهء نقره بسته بود و رويش نقش سكه هاي هخامنشي .بخود من گفت اگر پستانش را برداريم دو سه سالي مهلت دارد .درست همينطور.و براي خواهرم ؟ مثل اينكه گفته باشد اگر چادرش را برداريم .هر دو يكسان بود.يارو ابته به فارسي نگفت.نه براي اينكه قصابي قضيه را پوشانده باشد.بلكه مثلا تا مريض را نترساند.ترس!خواهركم خودش خواسته بود سرب داغ كرده بگذارند.گفته بود دلم مي خواهد آتش جهنم را هم توي دنيا ببينم.آخر همه چيز ديگرش را ديده بود.تجربه كرده بود.ولي هرچه كرديم براي عمل حاضر به تجربه نشد كه نشد.عجب سرتق بود.كه مگر چه خيري از اين زندگي برده ام؟ با اين قرمساق...اصطلاح خودش بود.هيچوقت اسم شوهرش را به زبان نمي آورد . يا ضمير سوم شخص به كار مي برد يا يكي از اين فحش ها.و...بچه نداريم تا پايش بنشينم...و راست گفته بود ميداني مادر چطور شد كه من در رفتم؟يعني رفتم سفر؟يادت هست؟آخر من كه كف دستم را بو نكرده بودم.دكتر گفته بود كه تا مغز استخوانهايش پوك مي شود .گفته بود به كوچكترين ضربه اي يك هو ساق پايش مي شكند و لگن خاصره اش. بهمين وقاحت.ميداني يعني چه مادر؟ يعني گردويي از درون پوسيده . و پوستي كه حتي ضخامت نازك ترين پوست گردو را هم نداشت...و آنوقت چه پوستي!؟زنم ميگفت عين مرمر.صاف و نرم.يا برگ گل.يادت هست مادر؟ تو خودت برايم تعريف كردي كه به كمك خاله و خواهرهاي ديگر سرب داغ كرده گذاشته بوديد روي سينه اش...

خبرش را بعدها به من داده بودند. سرب را گذاشته بودند توي اجاق آب شده بود و كف اجاق وارفته بود بعد آتش را پس زده بودند و سرخي فلز كه پريده بود تكه سرب پهن و ناصاف و سوراخ سوراخ را گذاشته بودند روي پستانش...عجب!من حالا مي فهمم!بله حالا.كه چرا هر وقت اسم بچه مي آيد من ياد خواهرم مي افتم و سرطانش و سرب داغ كردهء روي سينه اش و بوي گوشت...

قرآن را توي جلد كهنه اش گذاشتم و پا شدم و :
-مادر نمي رويم؟ بد هوايي است.مي ترسم نفست باز تنگ بشود.
-برويم ننه سري هم به عمقزي گل بته بزنيم.ديرت كه نمي شود؟
نه مادر.من ديگر آزاد شدم.برويم.و راه افتاديم.نفر آخر من.در مقبره را بستم.يعني در خانه را. و خداحافظ پدر. و ممنون. مي داني كه من هيچوقت از تو تشكر نكرده ام...اما حالا از ته قلب ممنونم.اگر تو خواهرمان را همين جا نخوابانده بودي...اما تا يادم نرفته.اينرا هم بدان كه من سنگ قبر تو نيستم.يادت هست كه مي گفتي دنيا دار بده بستان است؟

و رفتيم.آن وسط قبرستان.زير سايهء هيچ درختي و در پناه هيچ تيرك چراغي.قبري بي نام ونشان كه نه .با سنگي كوچك.و عجب پاخورده و سابيده! دو سال ديگر حتي تو هم نمي تواني خطش را بخواني .ببينم مادر ،قبرها را چند ساله پا مي گيرند؟سي ساله؟ پس چيزي نبايد مانده باشد.بله من دوازده ساله بودم كه مرد.سربند بي حجابي.پس موعدش هم گذشته يا دارد مي گذرد.بعد يك جسد ديگر و يك سنگ ديگر با اسمي و تاريخي ديگر .راستي او هم بچه نداشت.حتي شوهر نكرده بود.تنها همين سنگ قبر را داشت.يعني دارد.دارد؟ بله ديگر.چرا. خاطره اي هم در ذهن من و ده بيست تايي از بچه هاي آن دوره.كه حالا هر كدام پدري هستند يا قاضي دادگاهي يا سرهنگي .خاطرهء ديگري هم در دو سه تا از قصه هايي كه من وقتي بچه بودم از او شنيده بودم و وقتي بچه تر شدم نوشتم. و آنوقت خود اين عمقزي.با روبنده اش و قدكوتاهش و چاقچورهايش.گالش روسي اش.هفته اي يك روز خانهء ما بود روزهاي ديگر خانهء ديگر اقوام.

خانهء ما همان روزي مي آمد كه شبش روضه داشتيم.مي آمد و تا فردا صبح مي ماند.روضه را هم گوش مي داد و بعد براي ما قصه ها قصه مي گفت.وچه قصه ها!سبز پري زرد پري.شب هاي روضه شام دير مي شد و اگر عمقزي نبود ما خوابمان مي برد .واين قضايا بود تا بي حجابي شروع شد.و عمقزي با روبنده و چاقچور، و با پايي كه به خانه بند نمي شد!و مي دانيد چرا بهش گل بته مي گفتيم؟چون روي دستهء راست روبنده اش يك گل و بته انداخته بود .سبز و قرمز.با نخ ابريشم. و چه دور و پرش مي ريختيم.عين خواهرم كه ميان بچه ها آب نبات پخش مي كرد. و چنين زني پاگير شد.پاگير اطاق اجاره ايش.سه ماه بيشتر دوام نياورد.زد بكله اش.قوم و خويش ها جمع شدند دكتر بردند بالاي سرش.و سه چهار ماهي پرستاري و مواظبت. و هر روز آش و شله اي از يك خانه.تا عاقبت همه خسته شدند و صاحب خانه سپردش به تيمارستان.و حالا اين قبرش.خوب عمقزي.تو هم بچه نداشتي.راستي تو با اين قضيه چه مي كردي؟آيا مثل من بوق و كرنا مي زدي؟ يا خيال مي كردي قصه هايت بچه هايت بودند؟ تصديق مي كنم كه در تن آن قصه ها دوام بيشتري داشتي تا در تن اين سنگ سابيده كه سه چهار سال ديگر پاميگيرندش.مي بيني كه.و اينك من.يكي از شنوندگان قصه هاي تو.اصلا بگذار قصه اي بگويم.حالا كه دهان قصه گوي ترا بسته اند .مي شنوي؟بله .پدري است و پسري و نوه اي .يعني من و بابام و جدم.اين آخري در قبرستان مسجد ماشاءاله.مشت خاكي در يك گوشهء اين سفرهء سنت و اجداد و ابديت.پسر در قبرستان قم.همين بيخ گوش تو.و هنوز نپوسيده.بلكه يك كيسه استخوان.و نوه دلش تنگ است و آمده سراغ اموات.يعني پناه آورده به گذشته و سنت و ابديت.يعني به اين هيچي كه تو در آني.آمده تا خود را در اين هيچ فراموش كند.اما اين نسخه هيچ افاقه اي نكرده.عين نسخهء نطفهء تخم مرغ.يادت هست؟ و اين خود بدجوري بيخ ريش اين نوه مانده.راستش چون اين سفرهء خاكي بد جوري بي نور است.تو تا سه چهار سال ديگر حتي سنگي بر گوري هم نخواهي بود.اما پدرم هنوز فرصت دارد.هم سنگي دارد بر گوري و هم نوه ها دارد و پسرها. و در خانه اش هم هنوز باز است.اما اين نوهء پناه آورده به گذشتگان چنان از اين گذشته و آن آينده بيزار است كه نگو ...نميداني چقدر خوش است عمقزي، از اينكه عاقبت اين زنجير گذشته و آينده را از يك جايي خواهد گسست.اين زنجير را كه از ته جنگل هاي بدويت تا بلبشوي تمدن آخر كوچهء فردوسي تجريش آمده.آن بچه اي كه شنونده ء قصه هاي تو بود با خود تو بگور رفت. و امروز من آن آدم ابترم كه پس از مرگم هيچ تنابنده اي را بجا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و براي فرار از غم آينده به اين هيچ گسترده ء شما پناه بياورد.پناه بياورد به اين گذشتگان و اين ابديت در هيچ و اين سنت در خاك كه تويي و پدرم و همهء اجداد و همهء تاريخ.من اگر بداني چقدر خوشحالم كه آخرين سنگ مزار در گذشتگان خويشم.من اگر شده در يك جا و به اندازهء يك تن تنها نقطه ي ختام سنتم.نفس نفي آينده اي هستم كه بايد در بند اين گذشته مي ماند.مي فهمي عمقزي؟اينها را.دلم نيامد به پدرم بگويم.ولي تو بدان. و راستي ميداني چرا؟ تا دست كم اين دلخوشي برايم بماندكه اگر شده به اندازهء يك تن تنها در اين دنيا اختياري هست و آزادي اي .

و اين زنجير ظاهرا بهم پيوسته كه برگردهء بردباري خلايق از بدو خلق تا انتهاي نشور هيچي را به هيچي مي پيوندند-اگر شده به اندازهء يك حلقهء تنها ، گسسته است. و اين همه چه واقعيت باشد چه دلخوشي، من اين صفحات را همچون سنگي بر گوري خواهم نهاد كه آرامگاه هيچ جسدي نيست.و خواهم بست به اين طريق در هر مفري را به اين گذشتهء در هيچ و اين سنت در خاك.





...
..
.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید