به تو سلام ميکنم به تو سلام ميکنم کنار ِ تو مينشينم
و در خلوت ِ تو شهر ِ بزرگ ِ من بنا ميشود.
اگر فرياد ِ مرغ و سايهي ِ علفام
در خلوت ِ تو اين حقيقت را بازمييابم.
□
خسته، خسته، از راهکورههاي ِ ترديد ميآيم.
چون آينهئي از تو لبريزم.
هيچ چيز مرا تسکين نميدهد
نه ساقهي ِ بازوهايات نه چشمههاي ِ تنات.
بيتو خاموشام، شهري در شبام.
تو طلوع ميکني
من گرمايات را از دور ميچشم و شهر ِ من بيدار ميشود.
با غلغلهها، ترديدها، تلاشها، و غلغلهي ِ مردد ِ تلاشهاياش.
ديگر هيچ چيز نميخواهد مرا تسکين دهد.
دور از تو من شهري در شبام اي آفتاب
و غروبات مرا ميسوزاند.
من به دنبال ِ سحري سرگردان ميگردم.
□
تو سخن ميگوئي من نميشنوم
تو سکوت ميکني من فرياد ميزنم
با مني با خود نيستم
و بيتو خود را در نمييابم
ديگر هيچ چيز نميخواهد، نميتواند تسکينام بدهد.
□
اگر فرياد ِ مرغ و سايهي ِ علفام
اين حقيقت را در خلوت ِ تو بازيافتهام.
حقيقت بزرگ است و من کوچکام، با تو بيگانهام.
فرياد ِ مرغ را بشنو
سايهي ِ علف را با سايهات بياميز
مرا با خودت آشنا کن بيگانهي ِ من
مرا با خودت يکي کن.
|