453
اي كه دائم به خويش مغروري
گر تو را عشق نيست معذوري
گرد ديوانگان عشق مگرد
كه به عقل عقيله مشهوري
مستي عشق نيست در سر تو
رو كه تو مست آب انگوري
روي زرد است و آه درد آلود
عاشقان را دواي رنجوري
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر مي طلب كه مخموري
454
ز كوي يار ميآيد نسيم باد نوروزي
از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل برافروزي
چو گل گر خردهاي داري خدا را صرف عشرت كن
كه قارون را غلطها داد سوداي زر اندوزي
ز جام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است
كه زد چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي
به صحرا رو كه از دامن غبار غم بيفشاني
به گلزار آي كز بلبل غزل گفتن بياموزي
چو امكان خلود اي دل ار اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي
طريق كام بخشي چيست ترك كام خود كردن
كلاه سروري آن است كز اين ترك بردوزي
سخن در پرده ميگويم چو گل از غنچه بيرون آي
كه بيش از پنج روزي نيست حكم مير نوروزي
ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمي دارد شبانروزي
مياي دارم چو جان صافي و صوفي ميكند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بدروزي
جدا شد يار شيرينت كنون تنها نشين اي شمع
كه حكم آسمان اين است اگر سازي و گر سوزي
به عيب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقي كه جاهل را هني تر ميرسد روزي
مي اندر مجلس آصف به نوروز جلالي نوش
كه بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزي
نه حافظ ميكند تنها دعاي خواجه تورانشاه
ز مدح آصفي خواهد جهان عيدي و نوروزي
جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزي
|