نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 09-20-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

473
وقت را غنيمت دان آنقدر كه بتواني
حاصل از حيات اي جان اين دمست تا داني
كام بخشي گردون عمر در عوض دارد
جهد كن كه از دولت داد عيش بستاني
باغبان چو من زينجا بگذرم حرامت باد
گر به جاي من سروي غير دوست بنشاني
زاهد پشيمان را ذوق باده خواهد كشت
عاقلا مكن كاري كاورد پشيماني
محتسب نمي‌داند اينقدر كه صوفي را
جنس خانگي باشد همچو لعل رماني
با دعاي شبخيزان اي شكر دهان مستيز
در پناه يك اسم است خاتم سليماني
پند عاشقان بشنو وز در طرب بازآ
كاين همه نمي‌ارزد شغل عالم فاني
يوسف عزيزم رفت اي برادران رحمي
كز غمش عجب بينم حال پير كنعاني
پيش زاهد از رندي دم مزن كه نتوان گفت
با طبيب نا محرم حال درد پنهاني
ميروي و مژگانت خون خلق مي‌ريزد
تيز مي‌روي جانا ترسمت فروماني
دل ز ناوك چشمت گوش داشتم ليكن
ابروي كماندارت مي‌برد به پيشاني
جمع كن به احساني حافظ پريشان را
اي شكنج گيسويت مجمع پريشاني
گر تو فارغي از ما اي نگار سنگيندل
حال خود بخواهم گفت پيش آصف ثاني
474
هوا خواه توام جانا و مي‌دانم كه مي‌داني
كه هم ناديده مي‌بيني و هم ننوشته مي‌خواني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
بيفشان زلف و صوفي را به پا بازي و رقص آور
كه از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني
گشاد كار مشتاقان در آن ابروي دلبند است
خدا را يك نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني
ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد
كه در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انسان
چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است
مباد اين جمع را يارب غم از باد پريشاني
دريغا عيش شبگيري كه در خواب سحر بگذشت
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي كه درماني
ملول از همرهان بودن طريق كارداني نيست
بكش دشواري منزل به ياد عهد آساني
خيال چنبر زلفش فريبت مي‌دهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممكن بگرداني
475
گفتند خلايق كه تويي يوسف ثاني
چون نيك بديدم به حقيقت به از آني
شيرين‌تر از آني به شكر خنده كه گويم
اي خسرو خوبان كه تو شيرين زماني
تشبيه دهانت نتوان كرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدين تنگ دهاني
صد بار بگفتي كه دهم زان دهنت كام
چون سوسن آزاده چرا جمله زباني
گويي بدهم كامت و جانت بستانم
ترسم ندهي كامم و جانم بستاني
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بيمار كه ديدست بدين سخت كماني
چون اشك بياندازيش از ديده مردم
آن را كه دمي از نظر خويش براني
476
نسيم صبح سعادت بدان نشان كه تو داني
گذر به كوي فلان كن در آن زمان كه تو داني
تو پيك خلوت رازي و ديده بر سر راهت
به مردمي نه به فرمان چنان بران كه تو داني
بگو كه جان عزيزم ز دست رفت خدا را
ز لعل روحفزايش ببخش آن كه تو داني
من اين حروف نوشتم چنان كه غير ندانست
تو هم ز روي كرامت چنان بخوان كه تو داني
خيال تيغ تو با ما حديث تشنه و آب است
اسير خويش گرفتي بكش چنان كه تو داني
اميد در كمر زركشت چگونه ببندم
دقيقه‌اي است نگارا در آن ميان كه تو داني
يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید