487
اي بي خبر بكوش كه صاحب خبر شوي
تا راهرو نباشي كي راهبر شوي
در مكتب حقايق پيش اديب عشق
هان اي پسر بكوش كه روزي پدر شوي
دست از مس وجود چو مردان ره بشوي
تا كيمياي عشق بيابي و زر شوي
خواب و خورت ز مرتبه خويش دور كرد
آنگه رسي به خويش كه بي خواب و خور شوي
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
به الله كز آفتاب فلك خوبتر شوي
يكدم غريق بحر خدا شو گمان مبر
كز آب هفت بحر به يك موي تر شوي
از پاي تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بي پا و سر شوي
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زين پس شكي نماند كه صاحب نظر شوي
بنياد هستي تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ كه زير و زبر شوي
گر در سرت هواي وصال است حافظا
بايد كه خاك درگه اهل هنر شوي
488
سحرم هاتف ميخانه به دولت خواهي
گفت بازآي كه ديرينه اين درگاهي
همچو جم جرعه ما كش كه ز سِرّ دو جهان
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي
بر در ميكده رندان قلندر باشند
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
خشتْ زير سر و بر تارك هفت اختر پاي
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي
سر ما و در ميخانه كه طرف بامش
به فلك بر شد و ديوار بدين كوتاهي
قطع اين مرحله بي همرهي خضر مكن
ظلمات است بترس از خطر گمراهي
اگرت سلطنت فقر ببخشند اي دل
كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهي
تو دم فقر نداني زدن از دست مده
مسند خواجگي و مسند تورانشاهي
حافظِ خامْ طمعْ شرمي از اين قصه بدار
عملت چيست كه فردوس برين ميخواهي
489
اي در رخ تو پيدا انوار پادشاهي
در فكرت تو پنهان صد حكمت الهي
كلك تو بارك الله بر ملك و دين گشاده
صد چشمه آب حيوان از قطره سياهي
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملك آن توست و خاتم فرماي هر چه خواهي
در حكمت سليمان هر كس كه شك نمايد
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهي
باز ار چه گاه گاهي بر سر نهد كلاهي
مرغان قاف دانند آيين پادشاهي
تيغي كه آسمانش از فيض خود دهد آب
تنها جهان بگيرد بي منت سپاهي
كلك تو خوش نويسد در شأن يار و اغيار
تعويذ جان فزايي افسون عمر كاهي
اي عنصر تو مخلوق از كيمياي عزت
وي دولت تو ايمن از وصمت تباهي
ساقي بيار آبي از چشمه خرابات
تا خرقهها بشوييم از عجب خانقاهي
عمريست پادشاها كز مي تهي است جامم
اينك ز بنده دعوي وز محتسب گواهي
گر پرتوي ز تيغت بركان و معدن افتد
ياقوت سرخ رو را بخشند رنگ كاهي
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشينان
گر حال بنده پرسي از باد صبحگاهي
جاييكه برق عصيان بر آدم صفي زد
ما را چگونه زيبد دعوي بي گناهي
حافظ چو پادشاهت گه گاه ميبرد نام
رنجش ز بخت منما باز آ به عذر خواهي
490
در همه دير مغان نيست چو من شيدايي
خرقه جايي گرو و باده و دفتر جايي
دل كه آيينه شاهي است غباري دارد
از خدا ميطلبم صحبت روشن رايي
كردهام توبه به دست صنم باده فروش
كه دگر مي نخورم بي رخ بزمآرايي
نرگس از لاف زد از شيوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پي نابينايي
شرح اين قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي
جويها بستهام از ديده به دامان كه مگر
در كنارم بنشانند سهي بالايي
كشتي باده بياور كه مرا بي رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دريايي
سخن غير مگو با من معشوقه پرست
كز وي و جام ميام نيست به كس پروايي
اين حديثم چه خوش آمد كه سحرگه ميگفت
بر در ميكدهاي با دف و ني ترسايي
گر مسلماني از اين است كه حافظ دارد
واي اگر از پس امروز بود فردايي
|