نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

« قسمت شانزدهم»

با اخم نگاش کردم . دست هایش رو به نشونه تسلیم بالا برو و گفت :
-ببخشید ، معذرت می خوام ، لطفا شلیک نکن .
زدم زیر خنده :
چی رو شلیک نکنم .
-یه اخم قشنگ و چهار تا حرف قشنگ تر .
بازم خندیدم :
-بس کن داریوش ، اینقدر لودگی نکن ، ناسلامتی دکتر این مملکتی .
-کدوم دکتر ، به قول معروف چه کشکی چه پشمی ، تو خودت حاضری بیای پیش من .
-عمرا ، مگه اینکه جنازه مو بیارن پیش تو ، علت مرگ و تشخیص بدی
-خوب بیا ، وقتی تو که بهترین ونزدیک ترین دوست منی ، حاضر نیستی واسه درد و مرضت به من مراجعه کنی و این حرفو می زنی ، من چطور از غریبه انتظار داشته باشم بیاد مطب من وجیب منو آباد کنه .
-خوب من تورو می شناسم و جونم رو دوست دارم ، دیگران که تورو نمی شناسن .
-حالا هی بزن ، نوبت منم میشه .
بازم خندیدم .
-خوشحالم که از اون حالت بیرون اومدی گرچه من میزبان این جشن نیستم ، ولی در هر حال بهت خوش آمد می گم امیدوارم تو جمع این آدم های سرگردون بهت خوش بگذره.
-ممنون ، با بودن تو مسلما بد نمی گذره . امشب برام جهنم می شه .
-نظر لطف شماست . بانو ، محفل آدم های سرگردان رو با تشریف فرمایی خود روشن فرمودید .
بعد شروع کرد به خندیدن . با خنده از ته دلش من هم خندیدم . قتی خنده هامون تموم شد گفت :
-امیدوارم یه روزی منزل ما رو هم روشن کنید .
-چیه مگه خودتون نمی تونید چراغ هاشو روشن کنید ؟ شایدم از خساست صاحب خونه اس ، خوب چرا شمع نمی خرید به صرفه هم هست .
-یه کار دیگه می خوام بکنم .
-چیه ، نکنه می خوای مشعل روشن کنی ؟
- نه می خوام زن بگیرم .
چه ربطی به جریان داشت ؟
-خوب مگه نشنیدی می گن زن چراغ خونه ست ، خوب من می خوام خونه رو چلچراغ کنم .
-بی غیرت بی وفا ، همه می گن خدا یکی ، زنم ...
حرفم رو قطع کرد :
-زنم یکی یکی .
-او ... او ... بگیر منو .تو اول برو ببین اولی بهت می دن ، بعد برو دنبال سی و نه تا دیگه .
سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت :
-من امشب اشاره کنم ، پنجاه تا برام صف می کشن . نمی بینی چطوری دارن جلوم عشوه می آن تا یه نگاه بهشون بکنم .
-خوب پس معطل چی شدی بلند شو همین امشب چلچراغو جمع کن .
-چیه فکر کردی منتظر اشاره شما می شینم . فعلا تحت نظر گرفتم تا ببینم چی پیش می آد .
مسیر صحبت رو با گفتن ، راستی مریم کجاست ؟ نمی بینمش ، عوض کردم .
نگاهش رو توی سالن پرواز داد :
- باید همین دور و برا باشه . منتهی دنبال کیه نمی دونم ، احتمالا داره رو مخ یکی کار میکنه.
-هنوزم شاهزاده با اسب سفیدش نیومده ؟
-نه بابا ، خیلی بد پسند . والله اگر من جای اون بودم تا حالا صد باره شوهر کرده بودم .ولی خانوم هنوز مونده بیخ ریش ایرج بیچاره . همین چند روز پیش یه خواستگار اومده بود سراغش ، نمی دونم دکتر بود مهندس بود ، خلاصه سرتو درد نیارم ... یک کلام گفت : نه دماغش کوفته ست . لنگاش درازه چرا چشماش سبزه ، آبی نیست ؟ موهاش فره ، نمی دونم عینکی یا خلاصه هزار تا ایراد بنی اسرائیلی می گیره . هر سری هزار تا چرت وپرت پشت سر هم ردیف می کنه ، تا اخرش بگه نه .فقط امیدوارم هر چه زودتر شرش از سر ما کم بشه که دیگه اصلا حوصلشو ندارم .
-اِ...مثلا خواهرته . یه خورده روشن فکر باش ، مثلا پزشک مملکتی .
خندید :
-روشن فکر بودم ، ولی یه چند روزیه خاموشش کردم آخه هر چیزی یه اندازه ای داره ، از قدیم گفتن دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست .
-اون مال قدیم بوده الان سن ازدواج رفته بالا .
-اون دیگه کارش از گریه گذشته ، باید به حالش زار زد . می دونی چند ماه دیگه می ره تو چند سال ؟
-ببینم تو امشب کور خودت شدی ، بینای مردم . فراموش کردی خودت چند سال از اون بزرگتری .
-فراموش نکردم . دختر وپسر با هم خیلی فرق دارن .
-بله در صورتی که همسن باشن . تو چندسال بزرگتری یادت رفته ؟
بادست پشت سرش رو خاراند و گفت :
-راست می گی ها .باشه بعدا روش فکرمی کنم .
خندیدم :
-مرسی داریوش ، امشب خیلی بهم خوش گذشت . خیلی وقت بود این طور نخندیده بودم .
نگاه پرمحبتش رو به صورتم دوخت :
-همیشه بخند تا دنیا هم بهت بخنده . اینجوری سختی های روزگار رو هم حس نمی کنی .
-خیلی وقت دنیا بهم نخندیده ، در عوض این منم که دارم به رسم کثیفش می خندم اون فقط بلد ه با من لج کنه .
-خوب حتما تو هم باهاش لج می کنی ؟
اومدم حرف بزنم که صدام تو صدای مخملی و ظریفی گم شد نگاهم رو به طرف صاحب صدا برگردوندم ، داریوش هم همین کار رو کرد .
دختری حدودای بیست سال ، با لباسی بی نهایت کوتاه و تنگ و آرایشی غلیظ رو به رومون ایستاده بود وقتی نگاه داریوش رو متوجه خودش دید ا لحنی پر از عشوه گفت :
-داریوش جون فقط وقتی به ما می رسی ، رسمی و عصا قورت داده می شی ؟ واسه غریبه ها خوب غش وضعف می ری و بساط خنده و شادیت به راهه .
-من به ظاهر ادم ها نگاه می کنم و ارزششون رو با پوشش و ظاهرشون می سنجم .
-متوجه منظورت نمی شم .
بادست اشاره به لباس تنش کرد و گفت :
-جلوی آینه وایستی خودت می فهمی .
-چطور ، مگه از لباسم خوشت نیومد ؟
پوزخندی زد وگفت :
-لباس ؟ مثلا این لباسه تنت کردی ؟دامنش که یه وجب بیشتر نیست ، این بالایی هم که استغفرا..
-وا چرا به بقیه نگاه نمی کنی ، از من بدتر هم هستن .
-من با بقیه کار ندارم . فعلا طرف صحبتم تویی . هر چند بقیه هم مثل خودت می مونن .. همه افسار گیسخته ، امشب می خوان جلوه نمایی کنن و خودشون رو به زور به یکی بند کنن .
حرف های داریوش حسابی کفریش کرد :
-حواستو جمع کن داریوش خان ، ببین کی تلافی این کار رو سرت در می ارم .
برگشت و داشت می رفت که داریوش صداش کرد و با لبخند برگشت و گفت :
-می دونستم خیلی زود پشیمون می شی .
داریوش نیش خندی زد و گفت :
-فقط می خواستم بگم ، یه وقت ماجرای پارک ملت رو فراموش نکنی .
رنگش پرید و با خشم برگشت و رفت . نم با کنجکاوی چشم به داریوش دوختم . خیلی دوست داشتم بدونم جریان پارک ملت چی بوده که اونو تا این حد عصبانی کرد . داریوش آهسته دستش رو پشت سرم رو صندلی گذاشت وگفت :
-باورت می شه این می خواست زن من بشه ؟
-کی ؟
-همین تحفه مانلی رو می گم .
ابروهایم رو به نشونه تعجب بالا رفت :
-راستی ؟
-دورغم چیه !خوشبختانه یا بدبختانه قسمتون نبود .
بهصورت متعجبم خندید و ادامه داد :
-اصلا خود تو حاضری با این دختره لوس و جلف و از خودراضی سبک سر ازدواج کنی ؟ اصلا ...
لحظه ای روی حرفش فکر کرد و بعد هر دو خندیدیم .
-می دونی این کیه ؟دختر یکی از دوستای ایرج ، هفته گذشته واسه خودشون قرار ،مدار گذاشته بودن که بریم خواستگاری بدون اینکه با من هماهنگی کنن . خوشون شسته بودن بریده بودن و دوخته بودن و یهو به من گفتن بیا تنت کن .
-خوب تو چه کار کردی ؟
-هیچی ، گفتم واسم گشاده .
-جدی ؟ همین جوری ؟
-پس نه ،پا شدم و یه دسته گل گرفتم و رفتم خواستگاری .
خندیدم وادامه داد :
-صبح سونیا صدام زد وگفت امشب زودتر بیا خونه بریم خونه آقای ماجدی ، منم گفتم چشم . تا ساعت هفت بیمارستان بودم ، ساعت هفت ونیم زدم بیرون تو خیابان تا ساعت هشت هر چی هم موبالیم زنگ می زد جواب نمی دادم . یه ربع بعد خودم زنگ زدم خونه و گفتم تصادف کردم و حالا حالا هم پام گیره .
-واقعا ؟ تصادف کرده بودی ؟
-نه دیوونه تو هم ساده تر از سونیا باور کردی ؟گفتم با ماشین زدم به یه دختره و حالا تو کماست تا اون به هوش نیاد نمی تونم بیام خونه . هر چی هم اصرار کردن بیان بیمارستان ، گفتم لازم نیست و من بیمارستان خودمون نیستم هر کاری کردن ، آدرس ندادم و خاصه تا ساعت دو نصفه شب واسه خودم گشت زدم و شام خوردم و رفتم خونه . تا رفتم تو سونیا پرید جلوم و گفت ، حالت خوبه ، خودت که سالمی ، دختره چی شد ، زنده موند ؟
حالا منم داشتم با سوت ، یه اهنگ معروف رو می زدم ، تا چشم ایرج خورد به من بلندشد و داد زد :
-ولش کن خانوم ، تو چقدر ساده ای ؟هنوز نفهمیدی این پسره تورو فیلم کرده ؟
بازم خندیدم
-خدا خفه ات کنه داریوش ، بعدش چی شد؟
-هیچی فهمیدن که همه اینها فیلم بوده . منم گفتم تقصیر خودتون بود باید نظر من رو هم می پرسیدین . دختر قحط بود یا من کور و کچلم و روی دستتون موندم .
داشتم می خندیدم ، که صدای آشنایی نگاه هر دومون رو به خودش معطوف کرد :
-سلام پریا جون .
مریم در حالی که سارا رو در آغوش داشت ، دوشادوش پدرام ایستاده بود بلند شدم و رو به روش ایستادم :
-سلام مریم جون خوبی ؟
جلو اومد و صورتم رو بوسید در حالی که نگام به پدرام بود صورتم رو جلو بردم . دلم تو هم فشرده شد حس کردم نگاهش اون نگاه شاد و خندانی نیست که وارد مجلس شد غمی آشکارا توش موج می زد . صدای داریوش نگام رو از چهره اش جدا کرد :
-افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم پریا خانوم ؟
نگام رو دوباره به چهره پدرام دوختم و زمزمه کردم :
-آقا پدرام برادر شراره . ایشونم داریوش مقدم ، دکتر مقدم .
داریوش با لبخند دستش رو جلو برد ، اما پدرام به سردی باهاش دست داد . دلیل این رفتارش رو نمی فهمیدم . به صورت مریم نگاه کردم شاید اون حرفی زده ، که ناراحتش کرده باشه ولی تو چهره مریم هیچ نشونی از عصبانیت یا ناراحتی نبود .
دستام رو به سمت سارا بلند کردم :
-بیا ببینم سارا جون ، تو کی بیادر شدی ؟
پرید بغلم و سرشو تو سینه ام فرو کرد و گفت :
-این بیدارم کرد .
و با دست مریم اشاره کرد . مریم خندید و گفت :
-با آقا پدرام رفتیم ببینیم بیدار شده یا نه ، بس که دلم براش تنگ شده بود رفتم و بوسیدمش که بیدار شد .
سارا سرشو رو شونه ام گذاشت و گفت :
-خاله من خوابم می آد .
چشمای قشنگش رو بوسیدم و گفتم :
- تو بغل من بخواب .
- چشماشو بست هیچی نگفت . دستم لا به لای موهای جمعش فرو بردم و سرش رو نوازش دادم می دونستم چقدر از این کار خوشش می آد .
داریوش با دست به صندلی ها اشاره کرد وگفت :
-جناب مهندس ، چرا نمی شنید ؟
پدرام با بی میلی نشست و قبل از اینکه من فرصت کنم سر جام بشینم ، مریم فوری کنارش نشست ودوباره حرصم رو درآورد .
داریوش هم سمت دیگه اش رو اشغال کرد وبه ناچار کنارش نشستم . دقایقی تو سکوت ، به دخترا و پسرای وسط سالن چشم دوختیم که داریوش سکوت رو شکست
-خوب مهندس ، تعریف کن ببینم چه خبرا ؟
پدرام پاشو روی پای دیگه اش انداخت و گفت :
-سلامتی
داریوش با صمیمیت دستش انداخت روی شونه اش وگفت :
-خیلی مشتاق دیدارتون بودم از شب تولد شراره خانوم به این ور روزی نبود که مریم از شما صحبت نکنه .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید