نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/1

وحید زیر بازوی لیلا را گرفت او را به داخل اتاق برد و با تردید پرسید: - می خوام سوالی ازت بپرسم و می خوام كه حقیقت رو بهم بگی.
لیلا به راحله، همسر برادرش چشم دوخت كه در حال بستن چمدانشان بود و گفت:
- شما هم دارید می رید؟
وحید مكثی كرد و گفت:
- باید برگردیم، مجبورم، بیشتر از این مرخصی نداشتم حالا جواب منو بده.
لیلا به برادرش نگاه كرد. وحید پرسید:
- درد مامان چی بود؟

لیلا لحظاتی به او نگاه كرد و بعد گفت:
- منظورت چیه؟
وحید با كمی عصبانیت گفت:
- تو از همه چیز خبر داشتی؛ می دونستی كه قلب مامان ناراحته، می دونستی كه احتیاج به عمل داره اما به من هیچی نگفتی، حالا می خوام بدونم چرا عمل نكرد.
لیلا سرش را پائین انداخت و آهسته گفت:
- من هیچی نمی دونم.
وحید بازوی لیلا را در دستش فشرد و گفت:
- لیلا ... به من دروغ نگو ... نكنه كه بابا نمی خواسته خرج عملش رو بده؟
لیلا حرفی نزد، وحید با عصبانیت گفت:
- پس نمی خواسته كه عمل بشه، پس واسه مردنش لحظه شماری می كرده.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
- نه این طور نیست.
وحید كمی صدایش را بلند كرد و در حالی كه به سمت در می رفت گفت:
- خیلی خب، بهش حالی می كنم كه ....
راحله با عجله از جا برخاست و جلوی او را گرفت. لیلا با سرعت در اتاق را بست و گفت:
- می خوای چه كار كنی؟ داد و هوار راه بندازی، باهاش دعوا كنی و یقه اش را بگیری كه چرا خرج عمل زنت را تقبل نكردی؟ چرا واسه درمانش تلاش نكردی؟ دلت می خواد جوابش رو بشنوی؟ جوابی رو كه همه ما می دونیم، ما می دونیم اما عزیز و آقا جون چی؟ به اندازه كافی دل شكسته هستند، لازم نیست بدونند كه زندگی دخترشون چطور می گذشته. می خواهی داغشون رو تازه تر كنی؟
وحید با غضب مشتش را گره كرد و بر دیوار كوبید و گفت:
- لعنت به اون، به اون كه عاطفه نداره.
و تسلیم وار روی زمین نشست. لیلا و راحله نگاهی به هم انداختند. وحید پرسید:
- چرا به من چیزی نگفتید؟
لیلا گفت:
- مامان نمی خواست تو چیزی بدونی. می گفت اگر بفهمی كه قلبش ناراحته زندگیتو می فروشی تا خرج عملش كنی ... حالا ... تو از كجا فهمیدی كه ....
در همین هنگام در اتاق باز شد و عزیز با چهره ای غم زده وارد اتاق شد و خطاب به وحید گفت:
- وحید ... عزیز جان اگر زحمتت نیست برو ترمینال و برای من و آقاجانت هم بلیط بگیر.
وحید گفت:
- به همین زودی می خواهید لیلا رو تنها بگذارید؟
عزیز گفت:
- از جنگلبانی تماس گرفتند آقا جانت باید برگرده، از طرفی لیلا دیگه بچه نیست باید به این ... به این وضع عادت كنه.
و چون بغض راه گلویش را بست فورا اتاق را ترك كرد.
بعد از رفتن راحله و وحید، عزیز و آقاجان، سكوتی سنگین و غمزده بر خانه سایه افكند و لیلا دریافت روزهای تنهایی اش آغاز شده است.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید