نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/1
سیاهی شب به دل آسمان چنگ انداخته بود و جز صدای ریزش باران كه سكوت خانه را می شكست صدایی به گوش نمی رسید. لیلا در حالی كه كتابی در دست داشت كنج اتاق نشسته و با ترس به سكوت وهم آور خانه گوش سپرده بود. این اولین شبی بود كه بعد از درگذشت مادرش تنها می ماند. سعی كرد با خواندن كتاب درسی، خودش را مشغول كند اما تمركز نداشت. به ساعت كه تیك تاكش در صدای ریزی باران گم شده بود نگاه كرد عقربه ها ساعت هفت را نشان می دادند. مطمئن بود پدرش تا ساعت نه برنخواهد گشت تصمیم گرفت با مریم تماس بگیرد و از او بخواهد تا با آمدنش او را از تنهایی نجات دهد از جا برخاست، اما هنوز گوشی را از روی دستگاه برنداشته بود كه صدای در حیاط را شنید. با عجله خودش را به پنجره رسانید و پرده را كنار زد، با دیدن پدرش نفس عمیقی كشید. این اولین باری بود كه از ورود پدرش به منزل تا این حد خوشحال می شد، همیشه ورودش به منزل برابر بود با برهم خوردن آرامش و آسایش او و مادرش، مدام با بهانه گیریها و ناسزاگویی ها، مادرش را می آزرد.
اغلب مواقع مادر سكوت می كرد اما زمانی كه صبر و تحملش به پایان می رسید به پدر پرخاش می كرد و همین امر باعث می شد جنگ بالا بگیرد و پدرش با شكست وسایل منزل جنگ را خاتمه می داد. در همین افكار بود كه صدای پدرش او را به خود آورد:
- عجب هوایی شده!
لیلا به سمت او برگشت و گفت:
- سلام بابا ... خسته نباشید.
ناصر زیر چشمی به او نگاه كرد و آرام گفت:
- علیك سلام.
لیلا گفت:
- براتون چایی بیارم؟
ناصر گفت:
- نه، چایی خوردم.
تلویزیون را روشن كرد، كنار بخاری نشست و سیگاری آتش زد. لیلا با كمی تعجب گفت:
- خورده اید؟ كجا؟
ناصر فورا بی دلیل از كوره در رفت و با عصبانیت گفت:
- چیه؟ نكنه قراره تو جانشین مادرت بشی، نه ... این خیالات رو از سرت بیرون كن، حالا كه از شر غرغرها و بازجویی هاش راحت شدم اجازه نمی دم تو جانشینش بشی و روش اونو در پیش بگیری.
لیلا با دلخوری گفت:
- منظورتون چیه؟ نكنه واقعا براتون مهم نیست كه مامان فوت كرده. نه ... نه براتون مهم نیست، اگه مهم بود ....
ناصر دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
- برو لیلا ... بر نذار دهنم باز بشه، اصلا مگه قرار نشد نری مدرسه، چرا پات رو از خونه بیرون گذاشتی؟
لیلا گفت:
- مگه من اسرم؟ از صبح تا شب تك و تنها توی این چهار دیواری چه كار كنم؟ در ثانی امسال سال آخر درسمه، حیفه كه ...
ناصر چپ چپ نگاهش كرد و گفت:
- بمون خبر مرگت به كارها برس، یك لقمه نون حاضر كن بذار جلوی من.
لیلا گفت:
- مگه به كارها نرسیدم؟ مگه ظهر كه آمدید ناهارتون آماده نبود ... چرا به غذا دست نزدید؟
ناصر گفت:
- واسه این كه مثل یخ بود از گلویم پایین نمی رفت.
لیلا كه دریافت پدرش ظهر به منزل نیامده با ناراحتی گفت:
- من كه از مدرسه اومدم غذا هنوز روی بخاری گرم بود، ظهر خونه نیومدید.
ناصر با عصبانیت فریاد زد:
- برو گم شو تا دهنم باز نشده. یك عمر نق نقها و حرفهای اون زنیكه دهاتی رو گوش كردم حالا كه سر به گور گذاشته نوبت دخترش شده.
لیلا با بغضی سنگین گفت:
- زنیكه ... دخترش ... پس بگید كه من دخترتون نیستم و خیالم رو راحت كنید تا بدونم علت این همه بدرفتاری شما چیه.
ناصر با همان عصبانیت گفت:
- آره ... تا وقتی كه با مردم، بی ادب رفتار كنی دختر من نیستی.
لیلا كه تازه متوجه قضیه شده بود با جدیت گفت:
- من خودم ناهار درست كرده بودم احتیاجی نبود كه اون زنیكه واسه ما خوش خدمتی كنه.
ناصر با عصبانیت زیرسیگاری را به سمت لیلا پرت كرد و گفت:
- زبون نفهم برو توی اتاقت والا بلند می شم و ادبت می كنم.
لیلا مكث كوتاهی نمود و در حالی كه از عاقبت خود با وجود زیور می هراسید سالن را ترك كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید