نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 10-12-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

صبح با صدای پرنده ها از خواب بیدار شدم و خواستم مثل همیشه با سرعت از جایم بلند شوم و به مدرسه بروم که درد پایم یاد آور وقایع شب قبل شد و یادم آمد که امروز جمعه است و به احتمال قوی مهمان هایی که مانده اند و اهالی خانه همه خوابند.
آروم پا شدم و به حمام داخل اتاقم رفتم و با آب گرم بدنم را نیرویی تازه دادم و بعد از ماساژ پایام، دوباره بستمش. بلوز زیتونی و شلوار جین آبی ام را پوشیدم و موهایم را بدون این که خشک کنم وری شانه هایم ریختم و آروم و بی صدا به پایین و بعد به حیاط رفتم. درد پایم کمتر شده بود ولی همچنان آزار خودش را می رساند. خودم را به تاب رساندم و رویش نشستم و شروع به تاب خوردن کردم.
هوای خرداد ماه لطیف و دل انگیز بود. با یک نفس عمیق هوا را بلعیدم و توی ریه هایم حبس کردم. با تکان خوردن آرام تاب یواش یواش غرق رویا شدم و به یاد حرف های دیشب کامران افتادم.
از یادآوری نفس هایش دوباره تنم داغ شد و با خودم گفتم: " هی دختر چرا این طوری شدی؟ مگه تا حالا پسر دوروبرت کم بوده که با یک نگاه و حرف این طوری بهم ریختی. خوبه که تو نه جواب مانی، نه آرش (پسر خاله بهناز) نه جواب کیارش پسر عمو حمید دوست بابا را نمی دی.
همه می دونند که این ها خاطر خواهتند ولی تو برای هیچ کدامشان اهمیتی قائل نیستی، حالا با حرف ها و نگاه کسی که می دانی هیچ وقت نمی توانی عاشقش باشی این طور بهم ریختی وقلبت مثل قلب گنجشک داخل سینه ات با یاد آوری حرف و نگاهش می تپید. خجالت بکش دختر. تو باز عین ماهی آزاد شروع به سربالایی رفتن داخل رودخانه کردی.
مواظب باش اگه تا حالا عاشق نشدی تا حالا ولی تو کتاب ها زیاد خوندی که همه ی عشق ها با همین تپش های قلب ها شروع شد. پس بهتره تا اتفاق دیگه ای برای قلبت نیفتاده درش را محکم قفل کنی و فقط به فکر امتحانات و کنکور باشی."
همه ی این حرف ها را عقلم می زد ولی دلم در جوابش می گفت: " خب پس من با این حال خوبی که تو روحم ایجاد شده چه کنم."
عقلم می گفت: "هیچی همین جا همه چیز را زیر پای درخت نارون چال کن و برو مثل بچه آدم به زندگیت برس. این کار مثل بازی کردن بچه ی نادان با کبریت است.
آخرش تمام وجودت را به آتش می کشد عشق و عاشقی یعنی همین چه برسد به عشقی که تو می خواهی تو قلبت بگذاری جوانه بزنه یک عشق ممنوعه."
با یادآوری این حرف عقل، به یاد مامان گل پری افتادم که بارها گفته بود به دلیل عقاید بابا و عمو که به خاطر مخالفت با حرف های پدر بزرگ بوده، ازدواج دختر عمو و پسر عمو یک اشتباه بزرگ است و به همین خاطر با دختر عموهایشان ازدواج نکرده اند و همیشه حتی دیشب هم یادآوری کرد که من هیچ وقت نمی توانم با کامران عروسی کنم، پس چرا خودم را در گیر عشقی کنم که سر انجام ندارد."
نمی دانم کی خوابم برده بود که با تکان شدید تاب، یکهو از خواب پریدم و بابک برادر بزرگ تینا را دیدم که به قیافه ی وحشت زده ی من می خندید.
با عصبانیت گفتم: " هی، آقای دکتر بعد از این، مگه مرض داری."
خندید و گفت: " نمی دونستی دکترا مرض تمام مریض هایشان را می گیرند."
پایم را به زمین کشیدم تا تاب را نگه دارم که یکهو درد پایم بر اثر برخورد با زمین زیاد شد و ناله ام به هوا رفت.
بابک سریع تاب را نگه داشت و پرسید: " چی شد دختر؟"
با ناله گفتم:" هیچی دیشب پایم پیچ خورد و درد می کنه."
بابک: " چرا؟"
گفتم: " مانی و تینا دستم را کشیدند و بعد هم تعادلم را از دست دادم و به زمین خوردم."
بابک: " این مانی هم فکر می کنه هنوز بچه است. خب راستی، دیشب چه خبر بود؟ این پسر دایی تازه رسیده ی ما چند تا کشته و مرده به جا گذاشت؟"
گفتم: " مگه تحفه است که کسی برایش بمیره."
بابک: " تحفه که نه، یک چیزی تو همین مایه ها."
خندیدم و گفتم: " تو چرا دیشب نیامده بودی؟"
بابک: " کشیک داشتم. مگه تینا نگفت؟"
گفتم: " والله دیشب این قدر اتفاقات پشت سرهم پیش آمد که نشد در این باره صحبت کنیم. تازه غیبتت همچین محسوس نبود."
خودش را روی تاپ ولو کرد و گفت: " دست شما درد نکنه از اظهار لطفتان ممنون. حالا تعریف کن ببینم چه خبر بوده؟" اتفاقات دیشب را برایش به استثناء اتفاقات دلم برایش تعریف کردم که با آمدن تینا به حیاط جمع سه نفرمان برای غیبت کردن کامل شد.
تینا با خنده گفت:" به به. بابک خان، صبح به این زودی تشریف آوردید."
بابک هم گفت: " کلید خانه را همراهم نبرده بودم. مجبور شدم بیایم این جا. آخه می دونی که، ما مثل ژینا خانوم اینا، پول دار نیستیم که خدمتکار داشته باشیم و پشت در نمانیم."
گفتم:" دوباره شروع کردی بابک؟"
بابک: " مگه دروغ می گم. خانه چند هزار متری تو فرمانیه، ویلای شخصی، ماشین های رنگ و وارنگ، کارخانه نساجی تو پاریس ... ."
با ناراحتی از جایم بلند شدم و گفتم: " بسه دیگه، هر کی ندونه فکر می کنه بابای من اوناسیس است و شما هم گدا. خوبه این ثروت همش مال بابا بزرگه و مامان گل پری. چیزهای دیگه هم دست رنج کار پزشکی بابا و زحمت های مامان تو دانشگاه است.خوبه که شماها از عمه ی تنی من هستید. حالا عمه پریوش اینا هرچی بگن آدم می گه بالاخره ناتنی اند و احساس می کند که در حقشان ظلم شده. اون هم خودت می دونی که این طوری نیست و بابابزرگ تو زنده داریش تا می تونسته به دخترهایش کمک کرده و سهمشان را داده. حالا بابای تو، یا بابای مانی پول ها را حیف و میل کردند که نباید متلکش را من بشنوم."
تینا دستش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و گفت: " ژینا ناراحت نشو، بابک شوخی می کرد. مگه نه بابک؟"
بابک سرش را تکان داد و گفت: " آره بابا، تو چرا جوش میاری دختر؟ من خواستم ادای بابا و عمو مسعود (شوهر عمه پریوش)، را در آورم."
بادلخوری گفتم: " تو که می دونی من، تو و تینا را مثل خواهر و برادرم دوست دارم ولی طاقت این شوخی ها را ندارم. خسته شدم از بس هی مهوش و مریم بهم می گن که خودم را لوس می کنم تا مامان گل پری هوایم را داشته باشد یا همین چند روز پیش عمو مسعود می گفت: تو نمی خوای هجده ساله شوی تا وصیت شاهرخ خان، خوانده شود و ما از این بلاتکلیفی در بیائیم."
بابک دستی به شانه ام زد وگفت: " خودت را ناراحت نکن. این چیزها توی فامیل طبیعی است. منتها من هم نمی دانم چرا بابا بزرگ، خواندن وصیتش را موکول به بعد از هجده سالگی تو کرده. حکمت این کارها را فقط مامان گل پری می دونه که او هم چیزی به کسی نمی گوید."
تینا گفت: " شاید هم به خاطر این که ژینا تو همه نوه ها حتی از من هم چند ماهی کوچک تر است و خواسته همه به سن قانونی رسیده باشیم."
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: " مگه قراره ارث و میراث به ما نوه ها برسد نه این طوری هم نباید باشد."
بابک گفت: " راستی خاله پریوش هم بعد از شکست تو ازدواج اولش، به این عمو مسعود خیلی پر و بال داده، برای همین این جور ولخرجی می کنه و هر کاری دلش می خواهد با اموال خاله پریوش می کند."
تینا گفت: " برای همینه که دائی پرویز و دایی پدرام با ازدواج دختر عمو و پسر عمو مخالفند دیگه، مامان می گه بعد از این که خاله پریوش با پسر عمویش ازدواج می کنه او هم با نامردی تمام یواشکی با یک دختر رقاصه ازدواج می کنه، خاله پریوش هم دست به خودکشی می زنه و بعد از این که نجاتش می دهند بابابزرگ به برادر زاده اش می گوید که طلاق خاله پریوش را بدهد او هم در ازای گرفتن پول زیادی حاضر به طلاق می شود. برای همین وقتی عمو مسعود که خواهر زاده اش بوده را برای همسری خاله، انتخاب می کند، بهش می گوید هر کاری می کنی بکن، ولی به دخترم بی توجهی و خیانت نکن. عمو مسعود هم برای بچه هایش و زنش مرد خوبی بوده ولی پول نگهدار نیست."
بابک با خنده گفت: " نه که حالا بابا فوق لیسانس ریاضی ما، پول جمع کن است، اونم سرش همیشه فقط تو فرمول های ریاضی است و اگه مامان نبود که معلوم نبود زندگی ما چی می شد؟"
دست هایم را در هم قلاب کردم و کشاله ای آمدم و گفتم:" ولی من از این موضوع زندگی عمه پریوش خبر نداشتم. هر وقت هم از مامان گل پری پرسیدم که چرا بابا و عمو این قدر به ازدواج دختر عمو و پسر عمو حساسند منو از سرش وا می کرد و جوابم را نمی داد."
تینا خندید و گفت:" خب اگر می پرسیدی من برایت می گفتم ولی چیزی را که هیچ کدام نمی دانیم جریان ازدواج گل پری و بابابزرگ با بیست سال اختلاف سنی است و این که بابا بزرگی که همه از غدُی و یکدنگی اش صحبت می کنند چطور بره ی مطیع همسر دوم بیست سال از خودش کوچکتر شده بود."
خواستم جوابی بدهم که یکهو دست مامان گل پری روی شانه ی من و تینا فرود آمد و با خنده گفت: " باید برای دانستن هر چیزی صبر داشت. این جریان را هم یک روزی می فهمید."
با شرمندگی سرهایمان را پائین انداختیم و گفتیم: " ببخشید مامان گل پری ..."
مامان گل پری: "چیزی نشده که بخوام شما را ببخشم عزیزان دلم این که شما بخواهید گذشته ی خونوادتون را بدانید هیچ عیبی نداره ولی یک روزی به وقتش برایتان تعریف می کنم."
سه تایی همزمان گفتیم:" راست می گید؟"
مامان گل پری: " چرا باید دروغ بگم. حالا هم بهتره برید تو تا صبحانتان را بخورید که همه بیدار شده اند."
چهارتایی با هم به داخل سالن رفتیم و به همگی سلام و صبح بخیر گفتیم.
بابک هم به سمت کامران رفت و همدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند.
سر میز صبحانه فقط ما سه تا بودیم و بقیه قبلا صبحانه خورده بودند.
بعد از صبحانه به داخل آشپزخانه رفتم و یک فنجان بزرگ چای برای خودم ریختم.
که صدای کامران پشت سرم آمد که: " مگه خدمتکارها نیستند که تو با پای لنگت چایی می ریزی؟"
به طرفش برگشتم و گفتم:" اولا لنگ خودتی، ثانیا من عادت دارم بیشتر کارهای شخصی ام را خودم بکنم."
با تعجب ابروهایش را بالا داد و پرسید: " چرا؟"
گفتم: " برای این که مامانم می گه آدم باید رو پاهای خودش وایسته تا اگر روزی کسی دور و برش نبود لنگ نماند."
خندید و گفت: " آهان از این جهت! حالا می شه لطف کنی یک کبریت به من بدهی چون فندکم را نمی دونم دیشب کجا گذاشته ام."
کبریت را به طرفش گرفتم که دستش را جلو آورد و همزمان با گرفتن کبریت دستم را فشار داد.
یکهو حالم بد شد و حس کردم رنگ از رویم رفته است.
با نگرانی چشمش را به صورتم و گفت: " چرا رنگت پریده؟ حالت خوب نیست؟"
احساس کردم دستانم یخ زده و قادر به کنترل فنجان چای نیستم. خدایا این چه حال بدی است که من در هر موقع حساسی فشارم پائین می آید.
صندلی میز ناهار خوری را سریع عقب کشید و کمک کرد که روی آن بنشینم و پرسید: " تو حالت خوبه؟ چرا یکدفعه این طوری شدی؟ نکنه از مسکن ها زیادی استفاده کردی؟"
با سر به علامت نه اشاره کردم و گفتم: " فشارم پائین اومده."
دستی داخل موهایش کشید و گفت: " الان برایت قند می آورم داخل چایی بریز و بخور."
وقتی قندها را داخل چایی ریختم لیوان را از دستم گرفت و با قاشق شروع به هم زدن کرد و در همین حین به صورتم زل زده بود و با لبخند نگاهم می کرد.
دلم می خواست سریع خودم را از دست نگاه هایش خلاص کنم و فرار کنم ولی قدرت راه رفتن نداشتم. لیوان را به طرفم گرفت و گفت: " بخور، حالت بهتر می شه."
زیر نگاه نافذش لیوان را تا ته سرکشیدم که با آمدن مهوش به آشپزخانه و گفتن شماها این جائید نگاهش را از من گرفت و به مهوش چرخید و گفت: " آره بابا، آمدم آشپزخانه چایی بخورم که دیدم رنگ از روی ژینا رفته و فشارش افتاده."
مهوش گفت: " دیشب تا حالا چه قدر بلا به سر تو میاد ژینا."
گفتم: «از قدم کامران خان است دیگه. »کامران خواست چیزی بگه که مهوش گفت:« خوبه حالا نگفتی به خاطر روی ماه کامران است که حالم بد شده.»
چای شیرین به گلویم پرید و به سرفه افتادم و با سرفه گفتم: «به هم می رسیم حالا.»
کامران هم با شیطنت خندید و گفت: «حالام از کجا معلومه که حرف مهوش درست نباشه.»
آمدم جوابش را بدهم که مهوش قری به سر و گردنش داد و گفت: «نه بابا، شوخی کردم. همه می دونند که ژینا مثل برادرش می تونه تو رو دوست داشته باشه.»
کامران چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید: «چرا؟»
مهوش هم با قیافه ی حق به جانبی گفت: «به خاطره اون عهدنامه ی امضا نشده ی بین دایی پرویز و پدرام. »نگاه پرسش گرش را به من کرد و من در جواب گفتم: منظورش ممنوع بودن ازدواج دختر عمو، پسر عمو از نظر بابا اینهاست و به سرعت از سر جایم بلند شدم و لنگان به سمت سالن به راه افتادم نمی خواستم بیشتر از این ، انجا بمانم و در این باره بحث کنم.با گیر کردن گوشه ی لباسم به صندلی، مهوش گفت:« چه خبره بابا ، یواش تر.»
لباسم را از صندلی جدا کردم و با عجله به سمت پله ها رفتم و تینا هم که داخل سالن بود با عجله به دنبالم آمد. به اتاقم که رسیدم در را محکم به هم کوبیدم و تمام حرصم را برسر دربیچاره خالی کردم.
تینا پشت سرم در را باز کرد و گفت:« چیه ژینا چرا این طوری از آشپزخانه آمدی؟ چیزی شده؟» با حرص روی تخت ولو شدم و حرف های مهوش را برایش تعریف کردم.
تینا گفت: «چرا ناراحت می شی خب درسته که مهوش اخلاق های بدی داره ولی در این مورد حرف بدی نزده. حالا نمی دانم چطور کامران خودش را به آن راه زده و اظهار بی اطلاعی کرده. ولی همه نظر دایی ها را درمورد این مسئله می دانند.»
با ناراحتی سر جایم نشستم و گفتم:« چرا؟»
تینا گفت: «چی رو چرا؟»
بدون این که فکر کنم چی دارم می گم با حرص گفتم: «این که من باید چه کسی رو دوست داشته باشم یا نداشته باشم. این که به دیگران چه مربوطه؟»
با دیدن قیافه ی تعجب کرده ی تینا ، فهمیدم که حرفی را که نباید می زدم زدم .ولی دیگر برای درست کردن خراب کاری ام کمی دیر شده بود. تینا کنارم نشست و موهایم را نوازش کرد و گفت: «بگذار ببینمت نکنه، ژینای مغرور و لجباز ما، در دام این سیاه چشم گرفتار شده؟ هان راستشو بگو.»
دستش را پس زدم و گفتم:« نه بابا توهم، فقط از این که این مسئله را هی مثل درس برایم تکرار کنند عصبانی شدم.
یک بار گفتند من هم شنیدم.چشم من تمام در های قلبم رو به روی جناب اقای کامران کیانی بسته ام و تمام کلید هایش را هم محض احتیاط برداشته ام.»
تینا بغلم کرد و گفت:«به خواهرت که نمی تونی دروغ بگی. من تو را می شناسم. تویی که برای هیچ پسری هم تره خرد نمی کنی. دیشب با حرف های کامران حالت عوض شده بود؟ دروغ می گم ژینا.»
بی اختیار بغض گلویم شکست با گریه گفتم:«خودم هم نمی دونم چم شده تینا. یک حال عجیبی دارم. یه حال بد. نمی دونم. چرا این طوری شدم.»
تینا با خنده گفت:«بازم که می گی حال بدی شدم.نه دختر خوب. این حال بد نیست. یه حاله خوبه که اسمش هم عشقه.»
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید