نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 10-12-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:«نگو، که من از همینش می ترسم».
دستم را برداشت و گفت:« آخه چرا؟ همه دوست دارند عاشق بشوند.»
گفتم: «شاید ولی از کجا معلوم که این حالت اسمش عشق باشه. منو تو که قبلا عاشق نشدیم. تازه من وقتی که کامران از ایران می رفت هیچ وقت همچین حسی بهش نداشتم.فقط مثل یک برادر بزرگ تر برایم بود که تمام خواسته های من و تو را براورده می کرد وما هم دوستش داشتیم.»
تینا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «خوبه خودت می گی وقتی که رفت یک نگاه تو اینه به خودت بکن. قد وقواره ات راببین. با پنج سال پیش چقدر فرق کردی.
اون زمان کامران هم مثل بچه ها به ما نگاه می کرد.تازه خودش هم بیست و سه سال داشت. ولی حالا اون یک مرده بیست و هشت ساله جا افتاده شده که تو این پنج سال با خانم های پاریسی حشر و نشر داشته و من و توهم خانم های هجده ساله ای شدیم که خواستگار هم برایمان می اید.»
با یادآوری ده سال بزرگ تر بودن کامران آه از نهادم در امد و گفتم:«بیا، همین یک مشکل دیگر.اولا: من یک بچه ام در برابرش و او مثل دختر بچه ها به من نگاه می کند.
ثانیا: خودت خوب می دونی که ازدواج ما تقریبا غیرممکنه. چون بابا و عمو پدرام به این مسئله راضی نمی شن چه برسد با این تفاوت سنی بین ما.
ثالثا: از کجا معلوم که اون هم از من خوشش آمده باشد؟ من که می دونم این عشق اخر و عاقبت نداره باید همین جا پیش پای خودم و خودت خاکش کنم.»
تینا خندید و گفت:« من که اینجا خاکی نمی بینم که تو بخوای این نهال تازه روییده ی عشق را در اون مدفون کنی. بعدش یواش برو با هم بریم اون از خداشه که دختری به قشنگی و ملاحت تو را به دست بیاره.اگه این طور نبود دیشب آن حرف ها را بهت نمی زد.»
وسط حرفش پریدم و گفتم:«این که چیز تازه ای نیست. همه ی پسرها حتی دخترها به خاطر زیبایی خدادادی ام از من تعریف می کنند.»
تینا گفت: «پسرهایی که تو ازشون حرف می زنی نهایتا 22 سال دارند نه یک مرد بیست و هشت ساله که حداقل پنج سال است که یکی از بزرگترین کارخانجات فرانسه را می چرخاند ودم دستش صد تا دختر اروپایی ریخته است. در ضمن دیشب تو، توی تمام مهمانی نبودی وسطش آمدی و رفتی. ولی من از اول مهمانی بر حسب کنجکاوی که می خواستم بدانم تور کدام یک از دختران مهمانی کامران را به دام می اندازد مرتب حواسم بهش بود.»
تمام دختر ها همه ی قر وقمیش هایی را که می توانستند آمدند و حتی موقع رقص سعی کردند هر کدام به نحوی خودشان را بهش نزدیک کنند ولی او با همه یک برخورد معمولی داشت. فقط به تو یک نگاه دیگه داشت و در مورد رقص هم آن حرف ها را بهت زد.
تو که از پله بالا رفتی، بخوابی، به ستون تکیه داده بودو سیگارمی کشید و تمام حواسش به تو بود. طوری که وقتی مامانم صدایش کرد نشنید و مامان با زدن به شانه اش گفت:«حواست کجاست پسر؟»
و او هم گفت:« هیج جا ،داشتم فکر می کردم الان تو کارخانه چه خبر است.» ولی من نگاهش را دیده بودم فهمیدم منظورش کارخانه ی قلبش است.
صبح هم آمدم حیاط که همین چیزها را بهت بگویم وبگم خدا آخر و عاقبت این عشق را به خیر کنه که حالا فهمیدم انگار تو هم گرفتاری.»
موهایش را کشیدم و گفتم: «خوب واسه خودت می بری و می دوزی ها»
خندید و گفت:«حالا خیاط خوبی بودم؟»
با ناراحتی گفتم: «ولی من می ترسم تینا. هم از شروع این احساس هم ازاخرش. باید سعی کنم این حس را از خودم دور کنم.»
تینا گفت:«اگه تو نستی این کارو بکن. ولی در ضمن مواظب مهوش هم باش که بدجوری تو نخ کامرانه.»
خندیدم و گفتم:«اتفاقا خوب به هم می آیند.»
تینا شکلکی در آورد و گفت:« خدا از دلت بشنوه. راستی کی می ری پیش لیلا.»
گفتم:« آخ دیدی یادم رفت. پاشو زود حاضر شیم و بریم که برایش ناهار هم بگیریم.»
تینا:« آخه ، اجازه می دهند ما پیشش برویم و بمانیم؟»
گفتم:« باید با بابا برویم. شاید هم مرخصش کردند وآمدیم خانه. نمی دونی دیشب تا حالا دل تو دلم نیست که بدونم چی به سر لیلا اومده.»
تینا:« من هم همین طور. زود باش دیگه.»
حاضر شدیم و به سراغ بابا رفتیم و گفتیم:« که می خواهیم پیش لیلا برویم.» بابا هم مارا به بیمارستان رساند و پیش دکتر امینی رفت و حالش را جویا شد.
دکتر گفت:« که به خاطر کم غذایی و کار زیاد و استرس دچار کم خونی شده.»و بهش خون تزریق کرده اند.
وحالا هم باید تحت مراقبت قرار بگیرد و تقویت شود. بعد از آن که سراغ لیلا و خاتون رفتیم و بهش گفتیم که مرخص شده است . با شرمندگی گفت:«چقدر توی دردسر افتادید. تورو به خدا ببخشید.»
صورتش را بوسیدم و گفتم:«این چه حرفیه. آخه چرا ناراحتی تو از ما پنهان کردی؟ حالاهم پاشو که باید بریم خانه و با هم صحبت کنیم تا ببینیم این چند وقته چی به سر تو آمده.»
با کمک خاتون لباس هایش را پوشید و بعد از گرفتن دستورهای لازم از پرستار راهی خانه شدیم. مشت رجب مرتب از بابا تشکر می کرد و خاتون می پرسید که آیا واقعا اشکالی نداره که تو این مدت لیلا پیش آنها بماند و بابا هم مطمئنشان کرد که هیچ موردی ندارد.
وقتی به ویلا رسیدیم با لیلا به خانه ی کوچک مشت رجب که گوشه ی حیاط قرار داشت رفتیم. خاتون رختخوابی پهن کردو به لیلا گفت:« که اینجا استراحت کند.»
لیلا هم گفت:« که احتیاجی به استراحت ندارد و حالش خوب است.»
من و تینا وادارش کردیم که بخوابد او هم گفت:« که ای وای خانوم جان من خجالت می کشم که بخوابم شما ها نشسته باشید.»
خندیدم و گفتم:« خب ما که حامله نیستیم. در ضمن هی به ما نگو خانوم جان. می تونی اسم مارا صدا کنی. من و تینا 2 سال از تو بزرگ تریم. ولی تو انگار تو زندگی از ما عجول تر بودی.»
اشک توی چشمهای قهوه ایش جمع شد و گفت:«شما ها خیلی مهربونید ژینا خانم، من هیچ وقت فکر نمی کردم آدمهای پولداری مثل شما اهمیتی به آدم های زیر دستشان بدهند. حتی آن روز که دایی رجب و زن دایی گفتند چند روزی را اینجا بمانم و به عنوان کمک زندایی کار کنم فکر می کردم اگر خانوم بزرگ بفهمند حامله هستم مرا بیرون می کنند.
دستش را توی دستم گرفتم و گفتم:«اولا آدم خوب و بد توی هر قشری پیدا می شه. ثانیا مگه حاملگی جرمه. برعکس یک نعمت الهی است که با ورود هر بچه ای به آن خانه روشنی و برکت میاره. بچه ی تو حتما صدای شادی را با خودش به این خانه میاره. حالا بگو برای ناهار چی دوست داری تا بگم برایت بیاورند که بعد از ناهار می خواهیم بدانیم چرا زندگیت به اینجا کشیده.
البته خاتون یک چیزهایی گفته ولی دلم می خواهد که خودت برامون بگی.»
صورت گندمی اش سرخ شد و گفت:« خانم منو چه به این حرفا. من اگه یک نون پنیر هم گیرم بیاد که سیر شم و مجبور نباشم توی خیابان ها بمانم خدا را شکر میکنم.»
تینا گفت:« این چه حرفیه. مگه می شه ما بگذاریم تو توی خیابان بمانی.»
صورتش را بوسیدم و گفتم:« دیگه دوست ندارم این حرف ها را بزنی. تو هم مثل دوست و خواهر من می مانی. این کوچولو هم که توی شکمت داره رشد می کنه، من می خوام که خاله اش باشم. پس هر چی که من می گم باید گوش کنی و بخوری. ولی چون می گن زن حامله یک چیزهایی رو دوست نداره خودت باید بگی که چی می خوری.»
صورتش گل انداخت و گفت:«خدا هر چی که می خواهید انشاالله بهتان بدهد.»
تینا گفت:« بگو دیگه دختر چی می خوری که ما هم گشنه ایم.» با خنده گفت:« راستش خیلی وقته دلم قرمه سبزی می خواهد.» گوشی ام را برداشتم و اول به مامان زنگ زدم و پرسیدم که ناهار چی دارند؟ که با جواب مامان مطمئن شدم که ناهار را از خانه نمی توانیم تهیه کنیم. به مامانم گفتم: « که ما پیش لیلا هستیم و نگران ما نباشید.»
مامان گفت: « باشد فقط به خاتون بگو استراحت که کرد بیاید که کارها را نظم وترتیبی بدهند.»
پیغام مامان را رساندم وبعد به رستوران سر کوچه زنگ زدم چند پرس قرمه سبزی سفارش دادم.
خاتون برایمان چای ریخت و تینا یواشکی به من گفت:« خانه شان همین یک اتاق و حمام دستشوئی است. پس آشپزخانه شان چی؟ فقط همین یک گاز و کابینت و سماور است.»
گفتم:« آره ولی خب اونا فقط شب ها اینجا هستند. از صبح تا شب برای غذا و همه چی توی ساختمان با ما هستند. ولی با بودن لیلا و بچه اش این جا برایشان سخت می شود. باید فکر یک جایی برایشان باشم.»
5
بعد از خوردن غذا که فکر می کنم به لیلاخیلی چسبید چون با اشتها می خورد به خاتون گفتم:«اگه می شه به آشپزخانه بروید و برایمان میوه و شیرینی بیاورید.»
بعد از امدن خاتون رو به لیلا کردم وگفتم:« اگه خسته نیستی و خوابت نمیاد دلمون می خواد که سرگذشتت را بشنویم. از بچگی ات خیلی دوست دارم بدانم کجا بودی و چه کارها می کردی.»
با یاد آوری گذشته هاله ای اندوه برصورتش نشست وآهی کشید و گفت:« نمیدونم می دونید که من بچه ی زلزله زده هستم یا نه؟ سرمان را به علامت تایید تکان دادیم چون از خاتون شنیده بودیم.»
لیلا چینی به پیشانی اش انداخت و با حسرت گفت:« اگه اون زلزله ی لعنتی نمی امد منم الان سرنوشتم این نبود. درسته که ما توی ده کوچکی در رودبار زندگی می کردیم ولی پدر و مادرم با همان در امد کم کشاورزی سعی می کردند که زندگی خوبی را برای من و برادرم درست کنند.حامد برادرم سه سال از من بزرگتره والان هم سربازه. چه روزگار خوب داشتیم آن روزها از صبح تا شب توی حیاط سر سبزمان دنبال همدیگر می کردیم و پشت پرچین های حیاط قایم موشک بازی می کردیم.
هر وقتم که گرسنه مان می شد به سراغ مادرم می رفتیم و او هم نان های خوشمزه ای را که درست کرده بود با پنیر و خیار و گوجه بهمان می داد. سر سفره ی غذا مادرم همیشه اول برای ما غذا می کشید و بعد برای پدرم و خودش.»
پدرم می گفت:« هر چی امروز سختی می کشم به خاطر این است که یک روزی شماها برای خودتان کسی شوید.» وحامد می گفت:« بابا من اگه چه کاره شوم شما خوشحال می شوید.»
پدرم هم لبخندی میزد و دستی به سر هردویمان می کشید و می گفت:« فرقی نمی کنه . فقط دلم می خواهد برای خودتان سری توی سرها درآرورید.»
شب های زمستان زیر کرسی می نشستیم و مادر برایمان قصه هایی را که از مادربزرگش شنیده بود برایمان تعریف می کرد. مادر فقط یک برادر داشت که همین دایی رجب است و سالیان سال است که با خانواده ی شما زندگی می کند.
آن روزها شاید دو دفعه به دیدن ما امده بود وکلی هم از تهران برای ما سوغاتی آورده بود. زن دایی هم با تمام این که خودشان بچه دار نمی شدند ما را خیلی دوست داشت. هر وقت یاد ان روزها می افتم غم روی دلم سنگینی می کنه و به خدا می گم خب تو که آن روز پدر و مادر ما را از ما گرفتی چرا مارا زنده گذاشتی که این همه در به در شدیم.
با یاد آوری مرگ پدر و مادرش اشک هایش روی صورتش سرازیر شدند. سریع از جایم بلند شدم و لیوانی اب برایش آوردم و گفتم:«لیلا ما نمی خواستیم ناراحتت کنیم. اصلا دیگه نمی خواد چیزی برای ما بگی...»
کمی آب خورد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:«من خودم دلم میخواد حرف بزنم و بایکی درد و دل کنم تا کمی سبک شوم.تمام این سال ها مثل کوه غمی توی دلم مونده حالا که این زخم چرکی سرباز کرده بگذار بیرون بریزه.»
گفتم:«اگه ناراحت نمیشی ما میشنویم»
آهی کشید و گفت:«وقتی که من و حامد را از زیر آوار ها بیرون کشیدند حسابی زخمی شده بودیم ولی پدر و مادرم هردو مرده بودند.ما که با واژه غم بیگانه بودیم.چه شیون و زاری هی که نکردیم ،از طرف هلال احمر مارو به تهران منتقل کردند و ما حتی نفهمیدیم که پدر و مادرمان راکجا به خاک سپردند.
یک پسر هفت ساله و یک دختر چهار ساله.برای چند ماهی در شیرخوارگاه آمنه زندگی کردیم آن جا غیر از ما کلی بچه ی زلزله زده ی دیگر هم بود که به بچه های خود شیرخوارگاه اضافه شده بودیم.ولی با تمام این ها تنها روزهای خوب بعد از مرگ عزیزمان همان چند ماه بود.
دایی رجب که به دنبال ما میگشت مارو پیدا کرده بود و ما هم از خوشحالی پردرآورده بودیم.اگر یادتان باشد برای مدت کمی ما به این جا آمدیم اون موقع شما تازه به مدرسه میرفتید و بعضی روز ها برای بازی کردن به پیش من می آمدید.
خاتون میگفت:«این دختر مثل بچه های هم طبقه ی خودش نیست و دل خیلی مهربونی داره.بچه های پریوش خانوم آن چنان دستور میدهند که انگار شاهزاده اند.ولی ژینا با تمام این که یکی یدونست و عزیز دردونه ی شاهرخ خان و خانم بزرگه،هرچیزی که میخواد اول خواهش میکنه و هیچ وقت مثل بچه های لوس نمیمونه.
یادمه یک روز که من و حامد تو انتهای حیاط برای خودمان با توپی که شما به ما داده بودید بازی میکردیم که یهو سرو کله ی بچه های پریوش خانوم پیدا شد و به بهانه ی این که ما توپ را دزدیده ایم سه تایی شروع به کتک زدن ما کردند.
همان موقع شما و شاهرخ خان که از بیرون آمده بودید و سر و صدای مارا شنیده بودید به سمت ما دویدید.با تمام این که حامد سعی کرده بود خودش را سپر من کند یکی از دختر ها که نمیدونم اسمش چیه صورتم را خراشیده بود و خون می آمد.
با صدای شاهرخ خان که سر بچه ها داد میکشید و میگفت:«معلومه شما این جا چه غلطی می کنید.»
خودشان را جمع و جور کردند و هر سه باهم گفتند که:«بابابزرگ این بچه گداها توپ ژینا را دزدیدند.ما هم زدیمشان و شما هم به سمت آن ها حمله کردید و موهای دخترارو کشیدید و با مشت توی دماغ پسره زدید.»
و گفتید:«بدجنس های بی شعور . من خودم توپ را بهشان دادم و وقتی صورت خونی مرا دیدید دستمالی از جیبتان درآوردید و صورتم را پاک کردید و با بغض گفتید غصه نخور خوب میشی.الان برات عروسک میارم تا این فضول های بدجنس از غصه بترکند.»
و بعد با گریه به سمت شاهرخ خان دویدید و گفتید:«بابا بزرگ، میبینی این ها چه بچه های بدی اند و دوست های منو اذیت کردند .منم میخوام عروسک و ماشین به دوستام بدم تا غصه نخورند.»
شاهرخ خان هم شمارا بغل کرد و بوسید و گفت:«خوب کاری میکنی دخترم برای همین دل مهربونته که من تورو این همه دوست دارم.بعد از اون هم،آن هارا دعوا کرد و به همراه خودش برد و تاکید کرد که حق ندارند به این قسمت حیاط بیایند.»
وقتی زن دایی صورت مرا دید زیر لب بر بخت آدم های فقیر لعنت می فرستاد و صورتم را چرب می کرد .وقتی شما در را باز کردید و با یک عروسک موطلایی چشم آبی و یک ماشین قرمز وارد شدید خاتون گفت:«ژینا جان برای چی این جا آمدی؟»
و شما جواب دادید:«آمدم عروسک و ماشینم را به لیلا و حامد کادو بدهم تا کمتر غصه بخورند.»
ما که از خوشحالی پر درآورده بودیم و به سمت شما دویدیم که خاتون مانع شد و گفت:«این کار درستی نیست اگه خانوم بفهمند دعوایتان می کنند.میدونید چه قدر پول بابت این وسایل دادند؟»
و شما با خوشحالی گفتید:«نه دعوایم نمی کنند خود بابا بزرگ میدونه و گفته اشکال نداره به دوستات کادو بدهی .گفته آدم باید به دوست های مهربونش کمک کنه ولی با دوست های بدش بازی نکند و دوستشون نداشته باشه.»
آخ که نمیدونید ژینا خانوم حال اون روز من و حامد را بفهمید .بعد از رفتن شما عروسک را در بغلم فشار میدادم و حامد روی زمین ماشینش را می چرخاند و هردو از خوشحالی بال درآورده بودیم و دایی رجب با دیدن حال ما میگفت:«خدایا بنازم حکمتت رو .یکی با این همه دل مهربون و یکی هم اینقدر سنگدل.»
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید