نمایش پست تنها
  #18  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

18)
پس از طی چند خیابان ، وارد اولین محضری شدیم که در مسیرمان قرار داشت ، و در آنجا مقابل آقا نشستیم . وقتی آقا خطبه عقد را می خواند ، جمشید لرزش پیکرم را به وضوح مشاهده می نمود . بعد از آن هر دو شاد و خرسند با قلبی مالا مال از عشق و امید به خانه باز گشتیم . او در مقابل درب خانه ایستاد تا از من خداحافظی کند . دستش را به گرمی فشردم و او نیز پیشانیم را بوسید و گفت :
- سعی کن خونسرد باشی . فعلا هیچکس نباید از جریان ازدواج ما با خبر شود ! فردا صبح منتظرت هستم .
من که تازه به سر شوق آمده بودم گفتم :
- جمشید ، من باورم نمی شه ، یعنی حالا ما زن و شوهر هستیم ، خدایا باور کردنی نیست ! یعنی تو شوهر منی ؟ !
آره عزیزم ، تو زن من هستی .
با نگرانی دستش را گرفتم و گفتم :
- ببینم ، تو نسبت به من وفا دار خواهی بود ، اینطور نیست ؟
- چرا عزیزم همینطوره .
دستش را بر قلب هیجانزده ام نهادم و با اشتیاق گفتم :
- عزیزم ، شوهرم ، قلب من مرده بود و تو مرا دوباره زنده کردی . آیا این رویای شیرین ، جاودان خواهد ماند ؟ !
- بله ، بله ، به تو قول می دهم که در کنار هم زندگی ایده آلی را خواهیم داشت .
- جمشید ، من می ترسم . می ترسم ما را از هم جدا کنند .
- نترس عزیزم . هیچ قدرتی نمی تواند ما را از هم جدا کند به جز مرگ !
- عزیز دلم ، شوهر من ، به من قول بده که هرگز ترکم نکنی ، قول بده فقط مال من باشی ، قول بده که تحت هیچ شرایطی مرا تنها نگذاری .
- آرام باش عزیزم . به تو قول شرف می دهم که همیشه با هم باشیم فعلا باید این وضع را همینطوری که هست تحمل کنیم . حالا برو استراحت کن . خداحافظ .
- خدانگهدار شوهرم .
آن شب را تا سحر دیده بر هم ننهادم و تا صبح گریه می کردم . خودم هم علت گریه هایم را نمی دانستم . هم شاد بودم و هم افسرده و رنجور . سرانجام سپیده دمید و من به دیدار همسرم شتافتم . طبق معمول درون اتومبیل در انتظارم بود . آن روز او ساعتها در خیابانها اتومبیل راند و من برایش از عشق سخن گفتم . می پنداشتم شاید تمام این اتفاقات شیرین ، رویایی بیش نباشد ، به همین سبب او را مخاطب قرار داده و می پرسیدم :
- جمشید ، خواهش می کنم به من بگو که خواب نیستم ! بگو که همه چیز حقیقت داره ! آه یعنی ما واقعا زن و شوهریم ؟
او در حالیکه عاشقانه نگاهم می کرد نیشگانی از دستم گرفت و گفت :
- ببین اگر خواب باشی درد رو احساس نمی کنی . پس باور کن که حقیقت داره .
روز های خوش ما همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز سرانجام اختیار زبانم را از دست دادم . قبل از همه چیز پدرم را به خانه مادرم دعوت کرده و آنگاه همه چیز را صراحتا در نزدشان اعتراف نمودم . . .
آنها وحشتزده و با نا باوری چشم به دهانم دوخته و تصور می نمودند که قصد شوخی و تهدید کردنشان را دارم . اما زمانیکه برای اثبات گفته هایم ، سند ازدواج را مقابلشان نهادم . حقیقت بر ملا گردید و باورشان شد که دختر یکی یکدانه و خود سرشان ، دست به چه حماقت بزرگی زده است . رنگ از رخسار مادرم پریده بود و مثل جن زده ها گوشه ای نشسته و به تماشایم پرداخت . واقعا شوکه شده بود . پدرم با نگاهی شماتت بار دیده بر من دوخته و آنگاه در حالیکه انگشت اشاره اش را به حالت اعتراض و تهدید به سویم نشانه گرفته بود ، لب به سخن باز کرد .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید